eitaa logo
• الشَغَف •
107 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
93 فایل
بـسـمـ ربـــ یوسف الــزهـرا♥ شـروعــ مــونـ : ¹¹'⁹'¹⁴⁰⁰ "الشَغَفْ" یعنی نهايتِ مرحله‌ىِ عشق؛ نفوذِ عشق تا پرده‌یِ دل { یا منجی }♥️ کانال وقف صاحب الزمان♥️ کــپــی؟ فقط از پست هایی که کپی ممنوع نیست حلالت رفیق😉 کانال همسایه @BarayeAgaahi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
اعلام 🇮🇷🇮🇷آغاز عملیات🇮🇷🇮🇷 امیر در رو باز کرد و رفتیم تو که متوجه شدن و تیر اندازی کردم ولی من محل ندادم و چند تا تیر زدم به دست و پاشون و رفتم که اتاق تهی توجه رو جلب کرد رفتم و با دیدن تصویر جلوم پاهام سست شد و داد زدم و گفتم یا خدااااااااا داووووووووود اگه میخوای ادامه ی این رمان زیبا رو بخونی سریع عضو این کانال بشو 😍😍 @MMAALL اینم لینک کانال😍
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو❤️🍃 ------------------ هیچی نمی‌گفت پسره بیشعور مجبور شدم چند تا کتک مفصل بزنم بهش....فکر کرده کیه ----------------- با خودم تصمیم گرفتم چیزی نگم که دادش در اومد یارو:اطلاعات نمیدیدآره؟. رسول: گفتم که بازم تکرار میکنم نمیدم یارو:بیجا کردی که نمیدی بعد از زدن این حرف به سمتم حمله ور شد و با اون پاهای گنده ش زد توی دلم درد توی کل وجودم پیچید موهای فراریم گرفت و بلندم کرد و هل داد سمت زمین زمانی که افتادم زمین فقط باز شدن در و خارج شدن اون مردتیکه رو دیدم و سیاهی..... ---------------داشتم یه نگاهی به پرونده مینداختم که دیدم موبایلم زنگ میخوره.نگاهی به صفحه گوشی انداختم*استادرسول* گوشی رو برداشتم. محمد:الو بله یارو: جناب فرمانده این جوجه که چیزی نگفت این کارش عواقب زیادی داره(گوشی قطع شد) محمد: یعنی چی؟؟؟ آه قطع کرد.....گفت عواقب زیاد باید بگن بچه ها بیشتر مواظب خودشون باشن.همین الان وقتشه...... --------------- بعد از ۵ دقیقه غلامی و زنش رفتن خونه و من و خانم قطبی هم رفتیم توی خونه داشتم با سیستم ور میرفتم که موبایلم زنگ خورد. محمد:الو سلام داوود جان داوود:الو سلام جانم آقا؟ محمد: داوود الان به من زنگ زدن و گفتن رسول اطلاعات نداده گفت این کارش عواقب داره.شاید شما رو زیر نظر داشته باشن حواستونُ بیشتر جمع کنید. این موضوع رو به فرشید هم بگو الان فرشید پیش شماست دیگه؟ داوود:چشم آقا ولی فرشید نیست اما اون ت میم غلامی بوده غلامی هم که الان خونست پس فرشید کجاست؟! محمد:یا خدا داوود بهش زنگ بزن ببین کجاست داوود:چشم آقا خدانگهدار محمد:خداحافظ بعد از مکالمه با آقا محمد زنگ زدم به فرشید که بعد از ۴ بوق جواب داد. داوود:الو فرشید کجایی تو؟!! فرشید: چته داوود داد میزنی؟ داوود:مگه تو ت میم غلامی نیستی؟ فرشید:خب آره داوود: غلامی الان تو خونه فرشید:خب میدونم داوود:فرشید رو مخم راه نرووو پس تو کجایی الان؟ فرشید: جلو در.....در و باز کن داوود:خدا لعنتت کنه فرشید رفتم درو برا فرشید باز کردم و به آقا محمد گفتم که فرشید اومده خونه. بعد از اومدن فرشید موضوع رو به خانم قطبی و فرشید هم گفتم وقتی داشتم موضوع رو براشون توضیح میدادم فکرم رفت پیش رسول.. تو دلم گفتم خدایا بهش آسیبی نرسه که گوشیم زنگ خورد....... پ.ن¹فرشید خب راه نرو رو مغز بچم پ.ن²پارتی بلند پ.ن³عواقب بد ادامه دارد🙂 @dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو❤️🍃 -------------------- داشتم موضوع رو توضیح میدادم که گوشیم زنگ خورد نگاهم رو به صفحه گوشی دادم و بادیدن اسمی که روی گوشی بود خوشحال شدمو سریع تماس و وصل کردم. دنیا:سلام به برادر گرامی داوود:سلام بر خواهر مهربانم دنیا:چطوری داوود:موتوری دنیا:من جدی ام داوود:خب من جدی نیستم دنیا:عه داوود آدم باش دیگه داوود:باشه چشم.دیگه چه خبر دنیا:هیچی.با ریحانه رفتیم خونه داوود:حالش خوبه؟؟ دنیا:آره خوبه فقط خیلی نگرانشم داوود:چراا دنیا:همش تو فکر اون پسرس داوود:بهش بگو نگران نباشه به رسول نمیگم این موضوع رو با گفتن اسم رسول یادش افتادم یعنی الان تو چه وضعیتیه دنیا:باشه مواظب خودت باش من برم ریحانه صدام میکنه داوود:باشه ....... 🌼یک روز بعد🌼 --------------------- صبح زود بیدار شدم و صبحونه رو خوردم راه افتادم به سمت آزمایشگاه ------------------ سلام خانم اومدم جواب آزمایش رو بگیرم پرستار:اسمتون عطیه: شمسی....عطیه شمسی پرستار: بله آماده است(برگه رو میده بهش) عطیه:خب مثبت یا منفی؟ پرستار: مثبت خانم عطیه: مرسی آنقدر ذوق کردم که سریع دویدم سمت در و از آزمایشگاه خارج شدم و به سمت خونه حرکت کردم........ --------------------- کم کم نور رو میدیدم اما تار از درد نمیتونستم تکون بخورم ..نور مستقیم توی چشمم می‌تابید چشم هامو بستم تا نور اذیتم نکنه که دیگه نوری دیده نشد.... ------------------- فکر م درگیر بود که موبایلم به صدا در اومد.جواب دادم. -:خب خب میبینم که چه فرمانده بیخیالی هستی‌..... این جوجه مامور داره جون میده و تو به فکر خودتی.....(گوشی قطع شد) باشنیدن این حرفا پاهام سست شد باید برم باید برم پیششون.... سمت اتاق آقای عبدی حرکت کردم تا این موضوع رو در میون بزارم....... ادامه دارد🙂 @dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو ❤️🍃 ------------------- وقتی که سوار هواپیما شدم یاد عطیه و عزیز افتادم چند روزه ندیدمشون. بعد عملیات باید چند روزی رو کنارشون باشم اگه متهم دیگه ای اضافه نشه. -------------------- کم کم چشمامو باز کردم.انقدر درد داشتم که با باز کردن چشم هایم بدنم درد می‌گرفت. وقتی چشمامو باز کردم فهمیدم به صندلی بسته شدم. دهانم خشک بود. بلند داد زدم: رسول: یکی به من آب بده دارم میمیرم با داد من همون مردتیکه اومد تو: ●: چته. چرا داد میزنی. گفتن بهت آب ندم رسول:آب ندید میمیرم پس کی بهتون اطلاعات بده...اوهوم اوهوم(سرفه) ●: دستوره.حالا هم ببند اون..... رفت و با چسب برگشت. چسب و محکم جلوی دهنم بست. آنقدر محکم بود که نفس کشیدنم برام سخت شده بود. تشنه بودم.از گرسنگی ضعف کرده بودم. داشت چشمام بسته میشد.یعنی آنقدر ضعیف شدم. خدایا خودت کمک کن.در افکارم غرق بودم که بسته شدم چشمانم را حس کردمو........ ------------------- از ماشین پیادم کردن و با هل دادن بردن سمت یه اتاق. وارد اتاق شدم.یه پسر جوون رو به صندلی بسته بودن. فکرم رفت سمت پسره. که یهو یه زنه هلم داد و افتادم زمین.... پ.ن ضعیف شده😢 پ.ن پسر جوون🥺 ادامه دارد🙂 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم: سارا بانو❤️🍃 ------------------- تق تق تق عبدی:بیا تو محمد جان محمد:سلام آقا عبدی:سلام. چه خبر کار خوب پیش میره؟ محمد:آقا راستش رسول رو گرفتن به من زنگ زدن و گفتن که چون(توضیح ماجرا) عبدی:پس که اینطور! تو چکار کردی؟ محمد:زنگ زدم به داوود گفتم که بیشتر مواظب خودشون باشن‌...آقا اگه اجازه بدید من خودم برم عبدی: خوب کاری کردی....اگه اینجا کاری نداری باشه محمد:ممنون آقا امشب میرم(سمت در حرکت میکنه) عبدی:محمد! محمد:جانم آقا عبدی:مواظب خودت و تیمت باش محمد:چشم آقا خدانگهدار عبدی:خدا به همرات از اتاق آقای عبدی اومدم بیرون.سریع وسایلم رو جمع کردم و رفتم پیش علی محمد: به به آقا علی چه خبرا؟ علی:سلام آقا هیچی فعلا.آقا خبریه؟ محمد:میخوام برم مشهد پیش بچه ها علی: عه آقا پس من چکار کنم؟! محمد:میخوای چکار کنی بمون و پشتیبانی کن.از اونجا باهات در ارتباطم علی:چشم آقا..راستی از رسول خبری نشد؟ محمد:فعلا که نه. علی :باشه آقا.کی عازم هستی؟ محمد:آلان میرم سمت فرودگاه علی: باشه آقا خدا به همراهتون محمد:ممنون علی جان خدانگهدار.... ------------------ داشتم راهمو میرفتم که یه ماشین پیچید جلوم... دو تا مرد گنده پیاده شدن و منو پرت کردن داخل ماشین.استرس و نگرانی کل وجودم رو گرفته بود.نگران خودم نبودم نگران بچه ای بودم که امروز مطمئن شدم جزئی از منه🙃 چشمانم را بسته بودن.راه خیلی طولانی رو طی کردیم تا بالاخره ماشین وایساد.نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته امیدم فقط به خدا بود...... پ.ن¹ محمد رفت مشهد پ.ن²عطیه😱 پ.ن³ بچشون چی؟!🤧 ادامه دارد🙂 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو ❤️🍃 ------------------- وقتی که سوار هواپیما شدم یاد عطیه و عزیز افتادم چند روزه ندیدمشون. بعد عملیات باید چند روزی رو کنارشون باشم اگه متهم دیگه ای اضافه نشه. -------------------- کم کم چشمامو باز کردم.انقدر درد داشتم که با باز کردن چشم هایم بدنم درد می‌گرفت. وقتی چشمامو باز کردم فهمیدم به صندلی بسته شدم. دهانم خشک بود. بلند داد زدم: رسول: یکی به من آب بده دارم میمیرم با داد من همون مردتیکه اومد تو: ●: چته. چرا داد میزنی. گفتن بهت آب ندم رسول:آب ندید میمیرم پس کی بهتون اطلاعات بده...اوهوم اوهوم(سرفه) ●: دستوره.حالا هم ببند اون..... رفت و با چسب برگشت. چسب و محکم جلوی دهنم بست. آنقدر محکم بود که نفس کشیدنم برام سخت شده بود. تشنه بودم.از گرسنگی ضعف کرده بودم. داشت چشمام بسته میشد.یعنی آنقدر ضعیف شدم. خدایا خودت کمک کن.در افکارم غرق بودم که بسته شدم چشمانم را حس کردمو........ ------------------- از ماشین پیادم کردن و با هل دادن بردن سمت یه اتاق. وارد اتاق شدم.یه پسر جوون رو به صندلی بسته بودن. فکرم رفت سمت پسره. که یهو یه زنه هلم داد و افتادم زمین.... پ.ن ضعیف شده😢 پ.ن پسر جوون🥺 ادامه دارد🙂 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو❤️🍃 -------------------- بعد از دو ساعت نشستن تو هواپیما بالاخره رسیدم. بعد از رسیدن سریع سوار ماشین شدم و سمت خونه ای که بچه ها بادن حرکت کردم.... -------------------- نشسته بودیم که زنگ در رو زدن. همه با تعجب به هم نگاه میکردیم که بالاخره یکیمون پاشد رفت که درو باز کنه.بعد چند دقیقه آقا محمد وارد شد. داوود:سلام اقاا بقیه:سلام آقا محمد محمد: سلام به همه. خسته نباشید داوود:سلامت باشید همه به کار خودشون مشغول شدن منم حواسم به سیستم بود که گرمای دستی رو روی شونه ام حس کردم.آقا محمد بود. محمد:چه خبر داوود:هیچی آقا فعلا که خودشو زنش تو خونه اند.دخترشونم که بردن.از رسولم که خبری ندارم محمد: که اینطور.باید عملیات رو شروع کنیم جون رسول در خطره داوود:آقا راستش منم نگرانم. محمد:فردا عملیات داریم . به همه بگو داوود:چشم آقا محمد:چشمت بی بلا(میره) -------------------- برای بار سوم چشمامو باز کردم.اما اینبار چیزه دیگه ای دیدم. یه خانوم که اونم بسته بودن. دیگه کاملا بیدار بودم که یه زن وارد اتاق شد. ~:خب خب میبینم که زن فرمانده اینجاست زن فرمانده یعنی آیت همسر آقا محمده! خدایا خودت کمک کن ~:خب آقا رسول یا اطلاعات میدی یا فرماندتون داغ دار بچش میشه مگه آقا محمد بچه داره! جلوی دهنم هم بسته بود که بتونم حرفی بزنم فقط گوش میدادم ~:خب خانم مهندس چطوری؟! فکر کردی میتونی خیلی راحت تو کوچه و خیابون بگردی. وقتی بایه مامور امنیتی ازدواج میکنی چنین عواقبی هم داره دیگه.چیه گریه میکنی. خب معلومه گریه هم داره شاید نگران بچتی که همش ۳ ساعته داریش هه هه(خنده های رو مخ😂) --------------------- یه زن اومدو شروع کرد به حرف زدن. از حرفاش فهمیدم پسره یکی از بچه های محمده خوشحال شدم میتونستم بهش تکیه کنم.بالاخره ماموره😄 حرفای زنه خیلی رو اعصاب بود همش درمورد بچم حرف می‌زد با حرفاش گریم گرفته بود ~:وقتی با یه مامور امنیتی ازدواج میکنی چینین عواقبی داره دیگه. چیه گریه میکنی خب معلومه گریه هم داره شاید نگران بچتی که همش ۳ ساعته داریش با حرفش هم گریم بیشتر می‌شد هم اعصابم خورد تر تا این که اون پسره شروع کرد به حرف زدن ولی چون چسب جلو دهنش بود معلوم نبود چی میگه. زنه رفت طرفش و دهنشو باز کرد اونم شروع کرد به حرف زدن..... پ.ن. همش ۳ ساعته داریش😢 ادامه دارد🙂 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
هدایت شده از «تبادلات گاندویی» پنج شنبه
اعلام 🇮🇷🇮🇷آغاز عملیات🇮🇷🇮🇷 امیر در رو باز کرد و رفتیم تو که متوجه شدن و تیر اندازی کردم ولی من محل ندادم و چند تا تیر زدم به دست و پاشون و رفتم که اتاق تهی توجه رو جلب کرد رفتم و با دیدن تصویر جلوم پاهام سست شد و داد زدم و گفتم یا خدااااااااا داووووووووود اگه میخوای ادامه ی این رمان زیبا رو بخونی سریع عضو این کانال بشو 😍😍 @MMAALL اینم لینک کانال😍
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو❤️🍃 -------------------- وای خدا مغزم داشت منفجر میشد.یعنی....یعنی این زنه آقا محمده‌.یعنی آقا محمد بچه داره.یعنی آقا محمد نمیدونه؟! باید یه کاری کنم نجات پیدا کنیم.لااقل به خاطر بچه آقا محمد. شروع کردم به داد و بیداد. ولی چون چسب جلوی دهنم بود کسی نمیفهمید چی میگم. زنه اومد طرفم و چسب رو باز کرد: ~: بنال رسول: من همه اطلاعات و میدم فقط بزار بره. ~:بــه آقای غیرتی! رسول: اطلاعات میخوای یا نه؟ ~:خودت چی فکر میکنی رسول:اول بازش کن تا بگم زنه رفت و دستشو باز کرد. ~: خب بگو رسول:طرفای جاده ..(اطلاعات😱) ~:وای به حالت اگه سر کارمون گذاشته باشی.(رفت بیرون) بعد از رفتنش از خانومه پرسیدم رسول:ببخشید شما خانومِ آقا محمدین؟ عطیه:بله. شما مامورین؟ رسول: آره . شما نگران نباشید الان میگم‌بیان سراغمون عطیه:فقط زودتر من حالم خوب نیست رسول:چشم. بلاخره بعد از کلی تلاش گوشیمو برداشتم به داوود به طور خلاصه چون با دست بسته نمیتونستم بنویسم پیام دادم (پیامش: خـ . اِ . س) [معنی:خانه اطلاعات سوخته] بعداز ارسال پیام سعی کردم خودمو به سمت زنه آقا محمد بکشونم. بالاخره رسیدم بهش. به بچه ها گفتم بیان کمکمون.اصلا نگران نباشید. ----------------- پسره اطلاعات داد بهشون.یعنی خیانت. نه شایدم سرکارشون گذاشته. بعد از فکر کردن با خودم دیدم به سختی اومد سمتم رسول:به بچه ها گفتم بیان کمکمون اصلا نگران نباشید. عطیه:ممنون. میخواید دستتون رو باز کنم؟! رسول:میتونید؟ عطیه:فکر کنم رسول:پس تلاشتون را کنید. خدا کنه بشه. تا زود تر فرار کنیم. عطیه: خداکنه.... شروع کردم به باز کردن دستهاش...... ----------------- خونه رو زیر نظر داشتم که صدای پیامک گوشیم رو شنیدم. صفحه رو باز کردم دیدم نوشته *داداشم* یع.یعنی رسول بود.سریع قفل صفحه رو کشیدم و پیام رو باز کردم. چه پیام رمز آلودی🤨 بهتره به آقا محمد بگم داوود با داد:آقا محمد..آقا محمد:بله داوود جان چه خبرته داوود:آقا رسول پیام داده محمد: خب بازش کن. چی نوشته؟! داوود:آقا بفرمایید خودتون ببینید.... (گوشی رو میده محمد) ------------------ داوود گوشی رو داد دستم پیامک عجیبی بود یعنی چه معنی میتونست داشته باشه.؟!! چند بار تکرارش کردم:خ.اِ.س....خ.اِ.س که داوود یکدفعه گفت: داوود:آقا خانه اطلاعات سوخته خ یعنی خانه ..اِ هم یعنی اطلاعات..س هم حتما سوخته است دیگه محمد:باریکلا استاد داوود داوود:همون یدونه استاد بسه مونه آقا محمد:خب حالا. پس رسول اطلاعات اونجا رو داده. من و فرشید میریم اونجا.تو از همینجا حمایت کن. به سایت هم خبر میدم. داوود:چشم آقا. کی میرید؟ محمد:همین الان داوود: باشه آقا محمد:به سایت خبر بده داوود: چشم پ.ن آقای غیرتی😌 پ.ن خانه اطلاعات سوخته! پ.ن استاد داوود😁 ادامه دارد🙂 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رب شهدا...✨ و_یک به قلم:سارا بانو❤️🍃 --------------- سریع از اونجا دور شدیم. زنگ زدم به آقا محمد: رسول:الو آقا محمد:الو رسول خودتی؟ رسول:بله آقا ما داریم میریم همونجا محمد:باشه ما اونجایی رسول:فعلا گوشی رو قطع کردم. به راهم ادامه دادم. ----------------- بعد از صحبت با رسول خیالم راحت شد ولی چرا یادم رفت حال عطیه رو بپرسم😐 •••••••••• وجدان:پیر شدی آقا ممد🤧 درست حرف بزن بچه عه😠 وجدان:من رفتم در افق محو بشم🤥 به سلامت😂 ••••••••••• داوود و صدا کردم و براش ماجرا رو توضیح دادم. قرار شد بریم همونجا. سریع وسایل و برداشتیم و به حرکت کردیم. ---------------- نمیدونستم قراره کجا بریم ولی هرجا میریم جایی که می‌رسیم به محمد خیالم راحت شده بود دیگه از دست اونا خلاص شده بودیم😁 ادامه دارد😌 @dokhtaranmahdavi1