بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_شانزده
به قلم: سارا بانو❤️🍃
-------------#محمد------
تق تق تق
عبدی:بیا تو محمد جان
محمد:سلام آقا
عبدی:سلام. چه خبر کار خوب پیش میره؟
محمد:آقا راستش رسول رو گرفتن به من زنگ زدن و گفتن که چون(توضیح ماجرا)
عبدی:پس که اینطور!
تو چکار کردی؟
محمد:زنگ زدم به داوود گفتم که بیشتر مواظب خودشون باشن...آقا اگه اجازه بدید من خودم برم
عبدی: خوب کاری کردی....اگه اینجا کاری نداری باشه
محمد:ممنون آقا امشب میرم(سمت در حرکت میکنه)
عبدی:محمد!
محمد:جانم آقا
عبدی:مواظب خودت و تیمت باش
محمد:چشم آقا خدانگهدار
عبدی:خدا به همرات
از اتاق آقای عبدی اومدم بیرون.سریع وسایلم رو جمع کردم و رفتم پیش علی
محمد: به به آقا علی چه خبرا؟
علی:سلام آقا هیچی فعلا.آقا خبریه؟
محمد:میخوام برم مشهد پیش بچه ها
علی: عه آقا پس من چکار کنم؟!
محمد:میخوای چکار کنی بمون و پشتیبانی کن.از اونجا باهات در ارتباطم
علی:چشم آقا..راستی از رسول خبری نشد؟
محمد:فعلا که نه.
علی :باشه آقا.کی عازم هستی؟
محمد:آلان میرم سمت فرودگاه
علی: باشه آقا خدا به همراهتون
محمد:ممنون علی جان خدانگهدار....
----------#عطیه--------
داشتم راهمو میرفتم که یه ماشین پیچید جلوم...
دو تا مرد گنده پیاده شدن و منو پرت کردن داخل ماشین.استرس و نگرانی کل وجودم رو گرفته بود.نگران خودم نبودم نگران بچه ای بودم که امروز مطمئن شدم جزئی از منه🙃
چشمانم را بسته بودن.راه خیلی طولانی رو طی کردیم تا بالاخره ماشین وایساد.نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته امیدم فقط به خدا بود......
پ.ن¹ محمد رفت مشهد
پ.ن²عطیه😱
پ.ن³ بچشون چی؟!🤧
ادامه دارد🙂
°•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°
@dokhtaranmahdavi1
•°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•