eitaa logo
• الشَغَف •
107 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
93 فایل
بـسـمـ ربـــ یوسف الــزهـرا♥ شـروعــ مــونـ : ¹¹'⁹'¹⁴⁰⁰ "الشَغَفْ" یعنی نهايتِ مرحله‌ىِ عشق؛ نفوذِ عشق تا پرده‌یِ دل { یا منجی }♥️ کانال وقف صاحب الزمان♥️ کــپــی؟ فقط از پست هایی که کپی ممنوع نیست حلالت رفیق😉 کانال همسایه @BarayeAgaahi
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رَب الشهدا..✨ به قلم: سارا بانو ❤️🍃 ------------------- آلان تقریبا ۱ سال و نیم از عروسیمون می‌گذشت. هیچ روزی نبوده که محمد ۲۴ ساعته پیش من باشه. دیگه خسته شدم. (در زدن) عطیه: کیه؟ همسایه: بازکن براتون آش اوردم (در رو باز کرد) عطیه: سلام. منصوره خانم منصوره: سلام عزیزم. برات آش آوردم عطیه: دستتون درد نکنه منصوره: شوهرت خونه نیست؟ عطیه: نه سر کارِ .... من برم بادمجون هارو سرخ کنم. ای وای الان چایی هم میارم. منصوره: ممنون عزیزم راضی به زحمت نیستم. عطیه: چه زحمتی. رفتم و بادمجون هارو انداختم توی ماهیتابه . صدای جالیز و ویلیز بادمجون ها توی خونه پیچید‌‌... زیر گاز رو کم کردم و رفتم تا چایی بریزم که یک دفعه حالم بد شد بدون بستن شیر سماور دویدم سمت دستشویی . تا حالم خوب شد اومدم تا چایی رو بریزم که دیدم آب جوش از روی کابینت داره میریزه روی زمین. سریع شیر سماور رو بستم و چند تا دستمال آوردم و انداختم روی خیسی فرش. چایی ریختم و به سمت حیاط رفتم. همین که از کنار گاز رد شدم احساس کردم حالم داره بد میشه ولی بیخیالش شدم. داشتم از پله ها پایین میرفتم که باز هم حالم بد شد. سینی رو ول کردم و دویدم سمت دستشویی. منصوره: عطیه جون چی شد؟ (رفت سمت عطیه) خوبی عزیزم عطیه: آره خوبم منصوره: چیشد یکدفعه عطیه: نمیدونم چرا از کنار بادمجون ها رد میشم حالم بهم میخوره منصوره: واقعا؟؟ عطیه: آره. مگه چیز عجیبیه؟ منصوره: تبریک میگم عزیزم عطیه: یعنی چی؟!! منصوره: خب زن های پا به ماه از بوی سرخ کردنی حالشون به هم میخوره عطیه: واقعا منطوره: آره عزیزم. خب منم برم دیگه الان آقاتون میاد عطیه: مینشستید هنوز. منصوره: ممنون عزیزم. مواظب خودت باش(رفت) عطیه: یعنی واقعا من دارم مامان میشم. شاید منصوره خانم اشتباه میگه.. بهتره برم آزمایش بدم.....فعلا به محمد نمیگم تا معلوم بشه. ادامه دارد🙂 @dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا..✨ به قلم: سارا بانو ❤️🍃 ---------------- امروز رفتم تا آزمایش بدم. خیلی ذوق داشتم.تا موقعی که آزمایش بیاد نمیخواستم قبل از قطعی شدنش به محمد چیزی بگم.بووق بوق. ماشین اومد.............. بعد از اینکه آزمایش دادم پرستار گفت فردا آماده میشه....باورم نمیشد دارم مامان میشم خدایا شکرت......... سوار تاکسی شدم و برگشتم خونه ----------------- بعد یک ساعت دوباره اومد..گوشیمو از تو جیبم در آورد حتما میخواست زنگ بزنه به آقا محمد......... ------------------- به‌گفته ی مهران گوشیشو برداشتم و وارد تماس ها شدم.تو یه روز چقدر تماس داشت؛ 📞آقا محمد 📞خوشگله 📞داداشم 📞آقا محم زنگ زدم به شماره ای که نوشته بود آقا محمد.فرماندشون! بوق..بوق..بوق.... _الو محمد:شماا _اگه میخوای جون این جوجه در امان باشه.باید بهش بگی اطلاعات بده....شیرفهم شد(باداد) محمد:باشه.گوشی رو بده بهش _امون بده بیا جوجه فرمانده تون (گوشی رو میده دستش) رسول: آلو آقا محمد: رسول خوبی رسول:بله محمد: رسول اطلاعات رو بهشون بده رسول: اما آقا.... محمد: اما بی اما.. رسول:چشم (گوشی رو میگیره و قط میکنه) خب بچه جون بگو ببینم. رسول:چی بگم _اطلاعات احمق(داد) رسول: باشه بابا چته....ما یه تیم عملیاتی داریم طرف های دماوند که......... خب حالا یکم درد بکش ادامه دارد🙂 پ.ن:بسی کوتاه پ.ن:اطلاعات داد!! پ.ن:رسول نهههه @dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو❤️🍃 -------------------- داشتم موضوع رو توضیح میدادم که گوشیم زنگ خورد نگاهم رو به صفحه گوشی دادم و بادیدن اسمی که روی گوشی بود خوشحال شدمو سریع تماس و وصل کردم. دنیا:سلام به برادر گرامی داوود:سلام بر خواهر مهربانم دنیا:چطوری داوود:موتوری دنیا:من جدی ام داوود:خب من جدی نیستم دنیا:عه داوود آدم باش دیگه داوود:باشه چشم.دیگه چه خبر دنیا:هیچی.با ریحانه رفتیم خونه داوود:حالش خوبه؟؟ دنیا:آره خوبه فقط خیلی نگرانشم داوود:چراا دنیا:همش تو فکر اون پسرس داوود:بهش بگو نگران نباشه به رسول نمیگم این موضوع رو با گفتن اسم رسول یادش افتادم یعنی الان تو چه وضعیتیه دنیا:باشه مواظب خودت باش من برم ریحانه صدام میکنه داوود:باشه ....... 🌼یک روز بعد🌼 --------------------- صبح زود بیدار شدم و صبحونه رو خوردم راه افتادم به سمت آزمایشگاه ------------------ سلام خانم اومدم جواب آزمایش رو بگیرم پرستار:اسمتون عطیه: شمسی....عطیه شمسی پرستار: بله آماده است(برگه رو میده بهش) عطیه:خب مثبت یا منفی؟ پرستار: مثبت خانم عطیه: مرسی آنقدر ذوق کردم که سریع دویدم سمت در و از آزمایشگاه خارج شدم و به سمت خونه حرکت کردم........ --------------------- کم کم نور رو میدیدم اما تار از درد نمیتونستم تکون بخورم ..نور مستقیم توی چشمم می‌تابید چشم هامو بستم تا نور اذیتم نکنه که دیگه نوری دیده نشد.... ------------------- فکر م درگیر بود که موبایلم به صدا در اومد.جواب دادم. -:خب خب میبینم که چه فرمانده بیخیالی هستی‌..... این جوجه مامور داره جون میده و تو به فکر خودتی.....(گوشی قطع شد) باشنیدن این حرفا پاهام سست شد باید برم باید برم پیششون.... سمت اتاق آقای عبدی حرکت کردم تا این موضوع رو در میون بزارم....... ادامه دارد🙂 @dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو ❤️🍃 ------------------- وقتی که سوار هواپیما شدم یاد عطیه و عزیز افتادم چند روزه ندیدمشون. بعد عملیات باید چند روزی رو کنارشون باشم اگه متهم دیگه ای اضافه نشه. -------------------- کم کم چشمامو باز کردم.انقدر درد داشتم که با باز کردن چشم هایم بدنم درد می‌گرفت. وقتی چشمامو باز کردم فهمیدم به صندلی بسته شدم. دهانم خشک بود. بلند داد زدم: رسول: یکی به من آب بده دارم میمیرم با داد من همون مردتیکه اومد تو: ●: چته. چرا داد میزنی. گفتن بهت آب ندم رسول:آب ندید میمیرم پس کی بهتون اطلاعات بده...اوهوم اوهوم(سرفه) ●: دستوره.حالا هم ببند اون..... رفت و با چسب برگشت. چسب و محکم جلوی دهنم بست. آنقدر محکم بود که نفس کشیدنم برام سخت شده بود. تشنه بودم.از گرسنگی ضعف کرده بودم. داشت چشمام بسته میشد.یعنی آنقدر ضعیف شدم. خدایا خودت کمک کن.در افکارم غرق بودم که بسته شدم چشمانم را حس کردمو........ ------------------- از ماشین پیادم کردن و با هل دادن بردن سمت یه اتاق. وارد اتاق شدم.یه پسر جوون رو به صندلی بسته بودن. فکرم رفت سمت پسره. که یهو یه زنه هلم داد و افتادم زمین.... پ.ن ضعیف شده😢 پ.ن پسر جوون🥺 ادامه دارد🙂 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم: سارا بانو❤️🍃 ------------------- تق تق تق عبدی:بیا تو محمد جان محمد:سلام آقا عبدی:سلام. چه خبر کار خوب پیش میره؟ محمد:آقا راستش رسول رو گرفتن به من زنگ زدن و گفتن که چون(توضیح ماجرا) عبدی:پس که اینطور! تو چکار کردی؟ محمد:زنگ زدم به داوود گفتم که بیشتر مواظب خودشون باشن‌...آقا اگه اجازه بدید من خودم برم عبدی: خوب کاری کردی....اگه اینجا کاری نداری باشه محمد:ممنون آقا امشب میرم(سمت در حرکت میکنه) عبدی:محمد! محمد:جانم آقا عبدی:مواظب خودت و تیمت باش محمد:چشم آقا خدانگهدار عبدی:خدا به همرات از اتاق آقای عبدی اومدم بیرون.سریع وسایلم رو جمع کردم و رفتم پیش علی محمد: به به آقا علی چه خبرا؟ علی:سلام آقا هیچی فعلا.آقا خبریه؟ محمد:میخوام برم مشهد پیش بچه ها علی: عه آقا پس من چکار کنم؟! محمد:میخوای چکار کنی بمون و پشتیبانی کن.از اونجا باهات در ارتباطم علی:چشم آقا..راستی از رسول خبری نشد؟ محمد:فعلا که نه. علی :باشه آقا.کی عازم هستی؟ محمد:آلان میرم سمت فرودگاه علی: باشه آقا خدا به همراهتون محمد:ممنون علی جان خدانگهدار.... ------------------ داشتم راهمو میرفتم که یه ماشین پیچید جلوم... دو تا مرد گنده پیاده شدن و منو پرت کردن داخل ماشین.استرس و نگرانی کل وجودم رو گرفته بود.نگران خودم نبودم نگران بچه ای بودم که امروز مطمئن شدم جزئی از منه🙃 چشمانم را بسته بودن.راه خیلی طولانی رو طی کردیم تا بالاخره ماشین وایساد.نمیدونستم قراره چه اتفاقی بیفته امیدم فقط به خدا بود...... پ.ن¹ محمد رفت مشهد پ.ن²عطیه😱 پ.ن³ بچشون چی؟!🤧 ادامه دارد🙂 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو ❤️🍃 ------------------- وقتی که سوار هواپیما شدم یاد عطیه و عزیز افتادم چند روزه ندیدمشون. بعد عملیات باید چند روزی رو کنارشون باشم اگه متهم دیگه ای اضافه نشه. -------------------- کم کم چشمامو باز کردم.انقدر درد داشتم که با باز کردن چشم هایم بدنم درد می‌گرفت. وقتی چشمامو باز کردم فهمیدم به صندلی بسته شدم. دهانم خشک بود. بلند داد زدم: رسول: یکی به من آب بده دارم میمیرم با داد من همون مردتیکه اومد تو: ●: چته. چرا داد میزنی. گفتن بهت آب ندم رسول:آب ندید میمیرم پس کی بهتون اطلاعات بده...اوهوم اوهوم(سرفه) ●: دستوره.حالا هم ببند اون..... رفت و با چسب برگشت. چسب و محکم جلوی دهنم بست. آنقدر محکم بود که نفس کشیدنم برام سخت شده بود. تشنه بودم.از گرسنگی ضعف کرده بودم. داشت چشمام بسته میشد.یعنی آنقدر ضعیف شدم. خدایا خودت کمک کن.در افکارم غرق بودم که بسته شدم چشمانم را حس کردمو........ ------------------- از ماشین پیادم کردن و با هل دادن بردن سمت یه اتاق. وارد اتاق شدم.یه پسر جوون رو به صندلی بسته بودن. فکرم رفت سمت پسره. که یهو یه زنه هلم داد و افتادم زمین.... پ.ن ضعیف شده😢 پ.ن پسر جوون🥺 ادامه دارد🙂 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو❤️🍃 -------------------- بعد از دو ساعت نشستن تو هواپیما بالاخره رسیدم. بعد از رسیدن سریع سوار ماشین شدم و سمت خونه ای که بچه ها بادن حرکت کردم.... -------------------- نشسته بودیم که زنگ در رو زدن. همه با تعجب به هم نگاه میکردیم که بالاخره یکیمون پاشد رفت که درو باز کنه.بعد چند دقیقه آقا محمد وارد شد. داوود:سلام اقاا بقیه:سلام آقا محمد محمد: سلام به همه. خسته نباشید داوود:سلامت باشید همه به کار خودشون مشغول شدن منم حواسم به سیستم بود که گرمای دستی رو روی شونه ام حس کردم.آقا محمد بود. محمد:چه خبر داوود:هیچی آقا فعلا که خودشو زنش تو خونه اند.دخترشونم که بردن.از رسولم که خبری ندارم محمد: که اینطور.باید عملیات رو شروع کنیم جون رسول در خطره داوود:آقا راستش منم نگرانم. محمد:فردا عملیات داریم . به همه بگو داوود:چشم آقا محمد:چشمت بی بلا(میره) -------------------- برای بار سوم چشمامو باز کردم.اما اینبار چیزه دیگه ای دیدم. یه خانوم که اونم بسته بودن. دیگه کاملا بیدار بودم که یه زن وارد اتاق شد. ~:خب خب میبینم که زن فرمانده اینجاست زن فرمانده یعنی آیت همسر آقا محمده! خدایا خودت کمک کن ~:خب آقا رسول یا اطلاعات میدی یا فرماندتون داغ دار بچش میشه مگه آقا محمد بچه داره! جلوی دهنم هم بسته بود که بتونم حرفی بزنم فقط گوش میدادم ~:خب خانم مهندس چطوری؟! فکر کردی میتونی خیلی راحت تو کوچه و خیابون بگردی. وقتی بایه مامور امنیتی ازدواج میکنی چنین عواقبی هم داره دیگه.چیه گریه میکنی. خب معلومه گریه هم داره شاید نگران بچتی که همش ۳ ساعته داریش هه هه(خنده های رو مخ😂) --------------------- یه زن اومدو شروع کرد به حرف زدن. از حرفاش فهمیدم پسره یکی از بچه های محمده خوشحال شدم میتونستم بهش تکیه کنم.بالاخره ماموره😄 حرفای زنه خیلی رو اعصاب بود همش درمورد بچم حرف می‌زد با حرفاش گریم گرفته بود ~:وقتی با یه مامور امنیتی ازدواج میکنی چینین عواقبی داره دیگه. چیه گریه میکنی خب معلومه گریه هم داره شاید نگران بچتی که همش ۳ ساعته داریش با حرفش هم گریم بیشتر می‌شد هم اعصابم خورد تر تا این که اون پسره شروع کرد به حرف زدن ولی چون چسب جلو دهنش بود معلوم نبود چی میگه. زنه رفت طرفش و دهنشو باز کرد اونم شروع کرد به حرف زدن..... پ.ن. همش ۳ ساعته داریش😢 ادامه دارد🙂 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو❤️🍃 -------------------- وای خدا مغزم داشت منفجر میشد.یعنی....یعنی این زنه آقا محمده‌.یعنی آقا محمد بچه داره.یعنی آقا محمد نمیدونه؟! باید یه کاری کنم نجات پیدا کنیم.لااقل به خاطر بچه آقا محمد. شروع کردم به داد و بیداد. ولی چون چسب جلوی دهنم بود کسی نمیفهمید چی میگم. زنه اومد طرفم و چسب رو باز کرد: ~: بنال رسول: من همه اطلاعات و میدم فقط بزار بره. ~:بــه آقای غیرتی! رسول: اطلاعات میخوای یا نه؟ ~:خودت چی فکر میکنی رسول:اول بازش کن تا بگم زنه رفت و دستشو باز کرد. ~: خب بگو رسول:طرفای جاده ..(اطلاعات😱) ~:وای به حالت اگه سر کارمون گذاشته باشی.(رفت بیرون) بعد از رفتنش از خانومه پرسیدم رسول:ببخشید شما خانومِ آقا محمدین؟ عطیه:بله. شما مامورین؟ رسول: آره . شما نگران نباشید الان میگم‌بیان سراغمون عطیه:فقط زودتر من حالم خوب نیست رسول:چشم. بلاخره بعد از کلی تلاش گوشیمو برداشتم به داوود به طور خلاصه چون با دست بسته نمیتونستم بنویسم پیام دادم (پیامش: خـ . اِ . س) [معنی:خانه اطلاعات سوخته] بعداز ارسال پیام سعی کردم خودمو به سمت زنه آقا محمد بکشونم. بالاخره رسیدم بهش. به بچه ها گفتم بیان کمکمون.اصلا نگران نباشید. ----------------- پسره اطلاعات داد بهشون.یعنی خیانت. نه شایدم سرکارشون گذاشته. بعد از فکر کردن با خودم دیدم به سختی اومد سمتم رسول:به بچه ها گفتم بیان کمکمون اصلا نگران نباشید. عطیه:ممنون. میخواید دستتون رو باز کنم؟! رسول:میتونید؟ عطیه:فکر کنم رسول:پس تلاشتون را کنید. خدا کنه بشه. تا زود تر فرار کنیم. عطیه: خداکنه.... شروع کردم به باز کردن دستهاش...... ----------------- خونه رو زیر نظر داشتم که صدای پیامک گوشیم رو شنیدم. صفحه رو باز کردم دیدم نوشته *داداشم* یع.یعنی رسول بود.سریع قفل صفحه رو کشیدم و پیام رو باز کردم. چه پیام رمز آلودی🤨 بهتره به آقا محمد بگم داوود با داد:آقا محمد..آقا محمد:بله داوود جان چه خبرته داوود:آقا رسول پیام داده محمد: خب بازش کن. چی نوشته؟! داوود:آقا بفرمایید خودتون ببینید.... (گوشی رو میده محمد) ------------------ داوود گوشی رو داد دستم پیامک عجیبی بود یعنی چه معنی میتونست داشته باشه.؟!! چند بار تکرارش کردم:خ.اِ.س....خ.اِ.س که داوود یکدفعه گفت: داوود:آقا خانه اطلاعات سوخته خ یعنی خانه ..اِ هم یعنی اطلاعات..س هم حتما سوخته است دیگه محمد:باریکلا استاد داوود داوود:همون یدونه استاد بسه مونه آقا محمد:خب حالا. پس رسول اطلاعات اونجا رو داده. من و فرشید میریم اونجا.تو از همینجا حمایت کن. به سایت هم خبر میدم. داوود:چشم آقا. کی میرید؟ محمد:همین الان داوود: باشه آقا محمد:به سایت خبر بده داوود: چشم پ.ن آقای غیرتی😌 پ.ن خانه اطلاعات سوخته! پ.ن استاد داوود😁 ادامه دارد🙂 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو ❤️🍃 -------------------- همون لحظه زنگ زدم به بچه های سایت و گفتم‌ که آقا محمد و فرشید قراره برن برا پیدا کردن رسول. اقا محمد کنارم نشسته بود.صدای زنگ‌گوشیش رو شنیدم. داوود:آقا گوشیتون بعد از جواب دادن رنگ از صورتش پرید شد مث گچ دیوار داوود: آقا حالتون خوبه؟ محمد: نَ....اره خوبم داوود:آقا رنگ از صورتتون پریده واسه رسول اتفاقی افتاده؟ محمد:میگم نه کارتو کن(اندکی داد) داوود:ببخشید آقا😓 مطمئن بودم اتفاقی افتاده. نگران بودم. نگران داداشم.رفیقم. اگه طوریش بشه.... ------------------- بعد از کلی تلاش دستام باز شد یه نگاهی به دور و بر کردم و دستهای عطیه خانم رو باز کردم. وقتی نگاه کردم هیچکس نبود به عطیه خانم گفتم یواش پشت من بیان. و باهم رفتیم سمت در. همین که در و باز کردیم....... دیدیم هیچکس نیست. دویدم سمت ماشینی که روبه رومون بود که روشنش کنم.اما روشن نمیشد. نمیدونستم چکار کنم.اها سیم هارو وصل کردم تا روشن بشه اِاِاِهِ....اِاِاِهُ هُن هُن(استارت😂) بعد از روشن شدن از ماشین پیاده شدم دویدم سمت عطیه خانم. رسول:ماشین روشن شده سریع سوار شید..... ----------------------- آقا رسول بعد از کلی تلاش ماشینو روشن کرد و بهم گفت که سوار بشم. منم پا تند کردم و سوار شدم. تا آقا رسول اومد دور بزنه صدای تیر بارون شروع شد. از ترس فقط چشمامو بسته بودم. یهو سوزش بدی رو رویه دستم حس کردم. جایی که میسوخت رو نگاه کردم که متوجه شدم تیر از کنار دستم رد شده و دستم خراشیده. به روی خودم نیوردم. آقا رسول سرعتش و زیاد کرده بود . ولی نمیدونم چرا هرچی میرفتیم از اونا فاصله نمیگرفتیم............. ---------------------- سوار ماشین شدیم . ماشینو روشن کردم. تا اومدم دور بزنم تیر بارون شروع شد فهمیدم ترسیده پامو رویه پدال گاز فشار دادم و حرکت کردم. هرچی گاز میدادم ازشون دور نمی‌شدم. چند نفر دنبالمون میدوییدن . ۲ نفر هم پشت تپه ها بودن انگار هرجا میرفتیم دنبالمون بودن. ولی بالاخره که خسته میشن. پامو محکم تر فشار دادم. بالاخره از دستشون راحت شدیم‌...... --------------------- رفتم گوشی رو برداشتم و شماره ای که برا فرمانده بود که قبلا یادداشت کردم و برداشتم (تو دلش: نمیدونم چرا نمیزارن گوشی رو بگیرم خب اینطوری که راحت خبر میدن. معلوم نیست دارن چکار میکنن) زنگ زدم به فرمانده شون. +:به جناب فرمانده چطوری اخوی. از حال عیال باخبری؟ الان حتما میگی چی میگم اره. خب منم رُکُ و پوست کنده میگم شیرفهم شی. یا عیالت یا اطلاعات *و زارت قطع کرد*😂 رفتم ببینم اون دوتا جوجه کجان . پامو از اتاق گذاشتم بیرون تیر بارون شد. داشتن فرار میکردن. طبق نقشه مون. بلند داد زدم. +:نزارید در برن(دااااااد) تیر بزنییید فرار کنن همتون و میکشم عوضی ها. ولی نقشه مون نگرفت در رفتن. اَه . لعنت بهتون😒😡 زنگ زدم و به مهران و ماجرا رو تعریف کردم..... ادامه دارد🙂 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رب شهدا...✨ و_یک به قلم:سارا بانو❤️🍃 --------------- سریع از اونجا دور شدیم. زنگ زدم به آقا محمد: رسول:الو آقا محمد:الو رسول خودتی؟ رسول:بله آقا ما داریم میریم همونجا محمد:باشه ما اونجایی رسول:فعلا گوشی رو قطع کردم. به راهم ادامه دادم. ----------------- بعد از صحبت با رسول خیالم راحت شد ولی چرا یادم رفت حال عطیه رو بپرسم😐 •••••••••• وجدان:پیر شدی آقا ممد🤧 درست حرف بزن بچه عه😠 وجدان:من رفتم در افق محو بشم🤥 به سلامت😂 ••••••••••• داوود و صدا کردم و براش ماجرا رو توضیح دادم. قرار شد بریم همونجا. سریع وسایل و برداشتیم و به حرکت کردیم. ---------------- نمیدونستم قراره کجا بریم ولی هرجا میریم جایی که می‌رسیم به محمد خیالم راحت شده بود دیگه از دست اونا خلاص شده بودیم😁 ادامه دارد😌 @dokhtaranmahdavi1