بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_نوزده
به قلم:سارا بانو❤️🍃
------------#رسول--------
وای خدا مغزم داشت منفجر میشد.یعنی....یعنی این زنه آقا محمده.یعنی آقا محمد بچه داره.یعنی آقا محمد نمیدونه؟!
باید یه کاری کنم نجات پیدا کنیم.لااقل به خاطر بچه آقا محمد.
شروع کردم به داد و بیداد. ولی چون چسب جلوی دهنم بود کسی نمیفهمید چی میگم. زنه اومد طرفم و چسب رو باز کرد:
~: بنال
رسول: من همه اطلاعات و میدم فقط بزار بره.
~:بــه آقای غیرتی!
رسول: اطلاعات میخوای یا نه؟
~:خودت چی فکر میکنی
رسول:اول بازش کن تا بگم
زنه رفت و دستشو باز کرد.
~: خب بگو
رسول:طرفای جاده ..(اطلاعات😱)
~:وای به حالت اگه سر کارمون گذاشته باشی.(رفت بیرون)
بعد از رفتنش از خانومه پرسیدم
رسول:ببخشید شما خانومِ آقا محمدین؟
عطیه:بله. شما مامورین؟
رسول: آره . شما نگران نباشید الان میگمبیان سراغمون
عطیه:فقط زودتر من حالم خوب نیست
رسول:چشم.
بلاخره بعد از کلی تلاش گوشیمو برداشتم به داوود به طور خلاصه چون با دست بسته نمیتونستم بنویسم پیام دادم
(پیامش: خـ . اِ . س)
[معنی:خانه اطلاعات سوخته]
بعداز ارسال پیام سعی کردم خودمو به سمت زنه آقا محمد بکشونم.
بالاخره رسیدم بهش. به بچه ها گفتم بیان کمکمون.اصلا نگران نباشید.
-----------#عطیه------
پسره اطلاعات داد بهشون.یعنی خیانت. نه شایدم سرکارشون گذاشته.
بعد از فکر کردن با خودم دیدم به سختی اومد سمتم
رسول:به بچه ها گفتم بیان کمکمون اصلا نگران نباشید.
عطیه:ممنون. میخواید دستتون رو باز کنم؟!
رسول:میتونید؟
عطیه:فکر کنم
رسول:پس تلاشتون را کنید. خدا کنه بشه. تا زود تر فرار کنیم.
عطیه: خداکنه....
شروع کردم به باز کردن دستهاش......
---------#داوود--------
خونه رو زیر نظر داشتم که صدای پیامک گوشیم رو شنیدم.
صفحه رو باز کردم دیدم نوشته *داداشم*
یع.یعنی رسول بود.سریع قفل صفحه رو کشیدم و پیام رو باز کردم. چه پیام رمز آلودی🤨
بهتره به آقا محمد بگم
داوود با داد:آقا محمد..آقا
محمد:بله داوود جان چه خبرته
داوود:آقا رسول پیام داده
محمد: خب بازش کن. چی نوشته؟!
داوود:آقا بفرمایید خودتون ببینید....
(گوشی رو میده محمد)
--------#محمد----------
داوود گوشی رو داد دستم پیامک عجیبی بود یعنی چه معنی میتونست داشته باشه.؟!!
چند بار تکرارش کردم:خ.اِ.س....خ.اِ.س
که داوود یکدفعه گفت:
داوود:آقا خانه اطلاعات سوخته
خ یعنی خانه ..اِ هم یعنی اطلاعات..س هم حتما سوخته است دیگه
محمد:باریکلا استاد داوود
داوود:همون یدونه استاد بسه مونه آقا
محمد:خب حالا. پس رسول اطلاعات اونجا رو داده. من و فرشید میریم اونجا.تو از همینجا حمایت کن. به سایت هم خبر میدم.
داوود:چشم آقا. کی میرید؟
محمد:همین الان
داوود: باشه آقا
محمد:به سایت خبر بده
داوود: چشم
پ.ن آقای غیرتی😌
پ.ن خانه اطلاعات سوخته!
پ.ن استاد داوود😁
ادامه دارد🙂
°•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°
@dokhtaranmahdavi1
•°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•