بسم رَب الشهدا..✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_پنج
به قلم:سارا بانو❤️🍃
#فرودگاه............ #داوود
به مشهد رسیدیم. رسول رو بیدار کردم تا از هواپیما خارج بشیم.
داوود: رسول..رسول پاشو رسیدیم
رسول:...... عه رسیدیم
داوود: آره پاشو بریم
رسول پاشد و از هواپیما اومدیم بیرون سوار یه. ون. که آقا محمد هماهنگ کرده بود شدیم. داشتیم میرفتیم که آقا محمد زنگ زد.
داوود: الو . بله آقا
محمد: داوود رسیدید
داوود: بله آقا الان سوار ون هستیم داره میریم سمت خانه (خانه ای که روبهروی خونه حسین غلامیه)
محمد: باشه رسیدیت یه زنگ بزن تا بگم چکار کنید.
داوود: چشم آقا. یاعلی
محمد: یاعلی داوود جان
----------------------#خانه--------
رسیدیم خونه وسایل رو گذاشتیم زمین و زنگ زدم به آقا محمد تا دستور بگیرم.
داوود: الو سلام اقا ما توی خونه ایم.
محمد: خب خونهی روبه روی شما خونهی حسین غلامیِ. شما باید خونه رو زیر نظر داشته باشید. داوود فرشید ت.م غلامی باشه . خانم قطبی هم ت.م همسر غلامی. تو هم باید با خانم قطبی بری. حواستون رو جمع کنید. رسول هم که بمونه خونه حواسش باشه
به خونه غلامی باشه. یاعلی
داوود:چشم آقا. یا علی.
به بچه ها ماموریت رو توضیح دادم . رسول رفت نشست پشت دستگاه ما هم منتظر بودیم از خونه. بیان بیرون که یهوو رسول گفت.
رسول: بچهها اومد بیرون .(اندکی داد)
فرشید: خودش تنهاست؟
رسول: آره
فرشید: باشه.
بعد با همه خداحافظی کرد و رفت. غلامی به نظرم آدم قَدَری نبود اما نمیدونم چرا دلم شور میزد. احساس میکردم قراره اتفاقی بیفته.خدایا خودت مواظب مون باش
----------#رسول--------------
داشتم چایی میخوردم و صفحه مانیتور رو نگاه میکردم که دیدم همسر غلامی اومد بیرون.
رسول: داوود زن غلامی اومد با خانم قطبی راه بیفتید.
داوود: بچه هم هست همراهش
رسول: نه بچه تو خونست(بچه از پنجره دست تکون میداد)
داوود:رسول میتونی بری توی خونش؟
رسول:آره شما برید بعد من میرم
داوود: باشه ما رفتیم
رسول:مواظب باشید. خداحافظ
داوود: خدافظ
ادامه دارد🙂
#بنت_زهرا
@dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا..✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_شش
به قلم: سارا بانو❤️🍃
-----------#داوود------------
با خانم قطبی رفتیم دنبال زن غلامی. بعد چند دقیقه دیدم وارد یه آزمایشگاه شد.
داوود: خانم قطبی از اینجا به بعدش باشما
مریم: چشم(پیاده شد)
-------------------#مریم---------
وارد آزمایشگاه شدم. دیدم روی صندلی نشسته. آروم رفتم به سمت پذیرش
مریم: سلام
پذیرش: سلام.بفرمایید
مریم: من آزمایش داشتم. کی نوبتم میشه؟
پذیرش: هفت نفر جلوی شما هستند
مریم: باشه.
*چند دقیقه بعد*
بلند شدم و به سمت پذیرش رفتم. آروم کارت شناسایی مو بیرون آوردم و گفتم
مریم: من مامور هستم باید با اون خانم برم داخل
پذیرش: چشم.
مریم:ممنون
رفتم و منتظر نشستم تا نوبتش بشه
---------------#رسول--------
بچه ها که رفتن وسایل و آماده کردم که برم داخل . آروم در رو باز کردم و وارد شدم . طبق گزارش خونشون طبقه سوم بود. تا طبقه سوم رفتم و آروم در زدم. بعد چند ثانیه صدای یه دختر از پشت در اومد
دختر: کیه؟
رسول: من دوست بابا تم در و باز کن عزیزم
دختر: چشم
(در رو باز کرد)
رسول: سلام عمو جون(بغلش میکنه)
دختر: سلام. شما اینجا کاری دارید؟
رسول: من اومدم مراقب تو باشم
دختر :باشه . میای بریم بازی کنیم
رسول:آره که میام
ادامه دارد🙃
@dokhtaranmahdavi1
#بنت_زهرا
🕊بنت الزهرا🕊:
بسم رَب الشهدا..✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_نه
به قلم: سارا بانو❤️🍃
------#رسول-----
بهتره فعلا کاری انجام ندم. تصمیم گرفتم یه زنگ به داوود بزنم.
رسول: الو سلام کجایی داوود
داوود: سلام. هیچی فعلا که یک ساعته جلوی در آزمایشگاهیم.
رسول: آزمایشگاه برا چی
داوود: رسول الان توقع داری من بدونم برا چی.
رسول: ضد حال!
داوود: تو چکار کردی
رسول: هیچی رفتم تو خونه و شنود وصل کردم. راستی داوود اینا دختره رو بردن
داوود: کیا؟؟
رسول:زیر دستای دنیز.
داوود:آها. راستی از فرشید خبری نداری؟
رسول: نه الان بهش زنگمیزنم ببینم کجاس.
داوود: آره زنگ بزن. کار نداری من یه زنگبزنم خانم قطبی ببینم چرا انقدر دیر کرد.
رسول: باشه. پس خداحافظ
داوود: خداحافظ
--------#مریم--------
بالاخره نوبتش شد. از اونجایی که دونفره میرفتن تو منم همراهش رفتم. بعد از چند دقیقه فهمیدم که اومده برای سونوگرافی آخرش. از اتاق اومدیم بیرون که گوشیم زنگ خورد...آقا داوود بود
مریم: الو بله
داوود: خانم قطبی کارتون تموم نشد. خیلی وقته اونجایی
مریم: آلان میام.
داوود: باشه منتظرم
مریم: خدانگهدار
داوود: خداحافظ
عه داره میره بیرون باید زود تر ازش بزنم بیرون....پاتند کردم و سریع سوار ماشین شدم.
مریم: سلام
داوود: سلام..پس کجاست؟
مریم: آلان میاد(از در اومد بیرون)
ایناهاش..چرا داره میاد سمت ما؟!
*:خانوم میشه منو برسونید
مریم: سلام بله کجا میرید
*: اگه میشه سوار بشم میگم
مریم: بله بفرمایید
تا اومد سوار بشه سریع به آقا داوود گفتم که میخام توی این فرصت ازش حرف بکشم. اونم تایید کرد.
(سوار شد)
داوود: سلام
*:سلام
چند دقیقه ای بینمون سکوت بود. تصمیم گرفتم سکوت رو بشکنم
مریم: ببخشید شما شاغلید؟
*:نه عزیزم..خانه دارم
مریم: آها . بچه دیگه ای دارید؟
*:بله . اما بیچاره بچم
مریم: چرا؟!!
*: آخه به خاطر کار های باباش اذیت میشه.
مریم: مگه باباش چه کار میکنه؟
*: والا چند وقت پیش با دوستش اسمش چی بود؟؟ اها مهران . بردش تویه باند خلافکاری.حالا هممجبوره به کشورش خیانت کنه
مریم:آها
*: آره دیگه اینم بخت ماست..........عزیزم به شوهرت بگوبره خیابان مطهری
همین که گفت شوهرت توی دلم خالی شد... آقا داوودم برگشت نگاهی کرد
-------#داوود--------
داشتیم میرفتیم که دیدم به خانم قطبی گفت به شوهرت بگو بره خیابان مطهری. وقتی گفت شوهرت با تعجب برگشتم نگاش کردم...لحظه بدی بود .غرور.اما چه میشه کرد. چشمی گفتم و به راهم ادامه دادم.
ادامه دارد🙂
@dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا..✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_سیزده
به قلم: سارا بانو❤️🍃
---------#داوود--------
رفتیم تا رسیدیم به خونه غلامی همین که رسیدیم دیدم غلامی از خونه اومد بیرون و با دیدن زنش دوید سمتمون
غلامی:کجا بودی تو
زن:گفتم که میرم.....اتفاقی افتاده😱
غلامی:مهلا رو بردن
زن:کجااا
غلامی:من از کجا بدونم..........
اونا حرف میزدن منو خامم قطبی هم نگاشون میکردیم.
تصمیم گرفتم زنگ بزنم آقا محمد
داوود:الو آقامحمد
محمد: الو سلام داوود جان چه خبر
داوود:آقا غلامی و زنش فهمیدن که دخترشون رو بردن.رسول دنبالشونه میدونید؟
محمد:آره میدونم..متأسفانه...
داوود:متأسفانه چی؟
محمد: متأسفانه رسول هم گرفتن
داوود:یا خدا چراا
محمد: رسول دنبالشون رفته اونا هم رسول و دیدن و گرفتنش...الانم بهش گفتم اطلاعات بده
داوود:آقا واقعا میخواید که رسول اطلاعات بده؟
محمد:فکر کنم رسول اونقدر فهمیده و عاقل باشه که اطلاعات سوخته بده
داوود:بله اقا شما درست میفرمایید.
اما آقا اگه برا رسول اتفاقی بیفته چی
محمد:توکلت به خدا باشه
داوود: ما همیشه توکل مون به خداست
محمد:داوود جان بعد از اینکه رفتن شما هم برید خونه خودتون
داوود:چشم آقا
محمد:چشمت بی بلا خداحافظ
داوود:خداحافظ
ادامه دارد🙂
@dokhtaranmahdavi1
#بنت_زهرا
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_چهارده
به قلم:سارا بانو❤️🍃
------------#یارو------
هیچی نمیگفت پسره بیشعور مجبور شدم چند تا کتک مفصل بزنم بهش....فکر کرده کیه
--------#رسول---------
با خودم تصمیم گرفتم چیزی نگم که دادش در اومد
یارو:اطلاعات نمیدیدآره؟.
رسول: گفتم که بازم تکرار میکنم نمیدم
یارو:بیجا کردی که نمیدی
بعد از زدن این حرف به سمتم حمله ور شد و با اون پاهای گنده ش زد توی دلم درد توی کل وجودم پیچید موهای فراریم گرفت و بلندم کرد و هل داد سمت زمین زمانی که افتادم زمین فقط باز شدن در و خارج شدن اون مردتیکه رو دیدم و سیاهی.....
----------#محمد-----داشتم یه نگاهی به پرونده مینداختم که دیدم موبایلم زنگ میخوره.نگاهی به صفحه گوشی انداختم*استادرسول* گوشی رو برداشتم.
محمد:الو بله
یارو: جناب فرمانده این جوجه که چیزی نگفت این کارش عواقب زیادی داره(گوشی قطع شد)
محمد: یعنی چی؟؟؟
آه قطع کرد.....گفت عواقب زیاد باید بگن بچه ها بیشتر مواظب خودشون باشن.همین الان وقتشه......
--------#داوود-------
بعد از ۵ دقیقه غلامی و زنش رفتن خونه و من و خانم قطبی هم رفتیم توی خونه داشتم با سیستم ور میرفتم که موبایلم زنگ خورد.
محمد:الو سلام داوود جان
داوود:الو سلام جانم آقا؟
محمد: داوود الان به من زنگ زدن و گفتن رسول اطلاعات نداده گفت این کارش عواقب داره.شاید شما رو زیر نظر داشته باشن حواستونُ بیشتر جمع کنید. این موضوع رو به فرشید هم بگو الان فرشید پیش شماست دیگه؟
داوود:چشم آقا ولی فرشید نیست اما اون ت میم غلامی بوده غلامی هم که الان خونست پس فرشید کجاست؟!
محمد:یا خدا داوود بهش زنگ بزن ببین کجاست
داوود:چشم آقا خدانگهدار
محمد:خداحافظ
بعد از مکالمه با آقا محمد زنگ زدم به فرشید که بعد از ۴ بوق جواب داد.
داوود:الو فرشید کجایی تو؟!!
فرشید: چته داوود داد میزنی؟
داوود:مگه تو ت میم غلامی نیستی؟
فرشید:خب آره
داوود: غلامی الان تو خونه
فرشید:خب میدونم
داوود:فرشید رو مخم راه نرووو پس تو کجایی الان؟
فرشید: جلو در.....در و باز کن
داوود:خدا لعنتت کنه فرشید
رفتم درو برا فرشید باز کردم و به آقا محمد گفتم که فرشید اومده خونه.
بعد از اومدن فرشید موضوع رو به خانم قطبی و فرشید هم گفتم
وقتی داشتم موضوع رو براشون توضیح میدادم فکرم رفت پیش رسول.. تو دلم گفتم خدایا بهش آسیبی نرسه که گوشیم زنگ خورد.......
پ.ن¹فرشید خب راه نرو رو مغز بچم
پ.ن²پارتی بلند
پ.ن³عواقب بد
ادامه دارد🙂
@dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_پانزده
به قلم:سارا بانو❤️🍃
---------------#داوود-----
داشتم موضوع رو توضیح میدادم که گوشیم زنگ خورد نگاهم رو به صفحه گوشی دادم و بادیدن اسمی که روی گوشی بود خوشحال شدمو سریع تماس و وصل کردم.
دنیا:سلام به برادر گرامی
داوود:سلام بر خواهر مهربانم
دنیا:چطوری
داوود:موتوری
دنیا:من جدی ام
داوود:خب من جدی نیستم
دنیا:عه داوود آدم باش دیگه
داوود:باشه چشم.دیگه چه خبر
دنیا:هیچی.با ریحانه رفتیم خونه
داوود:حالش خوبه؟؟
دنیا:آره خوبه فقط خیلی نگرانشم
داوود:چراا
دنیا:همش تو فکر اون پسرس
داوود:بهش بگو نگران نباشه به رسول نمیگم این موضوع رو
با گفتن اسم رسول یادش افتادم یعنی الان تو چه وضعیتیه
دنیا:باشه مواظب خودت باش من برم ریحانه صدام میکنه
داوود:باشه .......
🌼یک روز بعد🌼
-------------#عطیه--------
صبح زود بیدار شدم و صبحونه رو خوردم راه افتادم به سمت آزمایشگاه
-------------#آزمایشگاه-----
سلام خانم اومدم جواب آزمایش رو بگیرم
پرستار:اسمتون
عطیه: شمسی....عطیه شمسی
پرستار: بله آماده است(برگه رو میده بهش)
عطیه:خب مثبت یا منفی؟
پرستار: مثبت خانم
عطیه: مرسی
آنقدر ذوق کردم که سریع دویدم سمت در و از آزمایشگاه خارج شدم و به سمت خونه حرکت کردم........
----------#رسول-----------
کم کم نور رو میدیدم اما تار از درد نمیتونستم تکون بخورم ..نور مستقیم توی چشمم میتابید چشم هامو بستم تا نور اذیتم نکنه که دیگه نوری دیده نشد....
---------#محمد----------
فکر م درگیر بود که موبایلم به صدا در اومد.جواب دادم.
-:خب خب میبینم که چه فرمانده بیخیالی هستی.....
این جوجه مامور داره جون میده و تو به فکر خودتی.....(گوشی قطع شد)
باشنیدن این حرفا پاهام سست شد باید برم باید برم پیششون....
سمت اتاق آقای عبدی حرکت کردم تا این موضوع رو در میون بزارم.......
ادامه دارد🙂
@dokhtaranmahdavi1
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_هجده
به قلم:سارا بانو❤️🍃
-------------#محمد-------
بعد از دو ساعت نشستن تو هواپیما بالاخره رسیدم. بعد از رسیدن سریع سوار ماشین شدم و سمت خونه ای که بچه ها بادن حرکت کردم....
-------------#داوود-------
نشسته بودیم که زنگ در رو زدن. همه با تعجب به هم نگاه میکردیم که بالاخره یکیمون پاشد رفت که درو باز کنه.بعد چند دقیقه آقا محمد وارد شد.
داوود:سلام اقاا
بقیه:سلام آقا محمد
محمد: سلام به همه. خسته نباشید
داوود:سلامت باشید
همه به کار خودشون مشغول شدن منم حواسم به سیستم بود که گرمای دستی رو روی شونه ام حس کردم.آقا محمد بود.
محمد:چه خبر
داوود:هیچی آقا فعلا که خودشو زنش تو خونه اند.دخترشونم که بردن.از رسولم که خبری ندارم
محمد: که اینطور.باید عملیات رو شروع کنیم جون رسول در خطره
داوود:آقا راستش منم نگرانم.
محمد:فردا عملیات داریم . به همه بگو
داوود:چشم آقا
محمد:چشمت بی بلا(میره)
-------------#رسول-------
برای بار سوم چشمامو باز کردم.اما اینبار چیزه دیگه ای دیدم. یه خانوم که اونم بسته بودن. دیگه کاملا بیدار بودم که یه زن وارد اتاق شد.
~:خب خب میبینم که زن فرمانده اینجاست
زن فرمانده یعنی آیت همسر آقا محمده!
خدایا خودت کمک کن
~:خب آقا رسول یا اطلاعات میدی یا فرماندتون داغ دار بچش میشه
مگه آقا محمد بچه داره!
جلوی دهنم هم بسته بود که بتونم حرفی بزنم فقط گوش میدادم
~:خب خانم مهندس چطوری؟!
فکر کردی میتونی خیلی راحت تو کوچه و خیابون بگردی.
وقتی بایه مامور امنیتی ازدواج میکنی چنین عواقبی هم داره دیگه.چیه گریه میکنی. خب معلومه گریه هم داره شاید نگران بچتی که همش ۳ ساعته داریش
هه هه(خنده های رو مخ😂)
---------------#عطیه------
یه زن اومدو شروع کرد به حرف زدن. از حرفاش فهمیدم پسره یکی از بچه های محمده خوشحال شدم میتونستم بهش تکیه کنم.بالاخره ماموره😄
حرفای زنه خیلی رو اعصاب بود
همش درمورد بچم حرف میزد با حرفاش گریم گرفته بود
~:وقتی با یه مامور امنیتی ازدواج میکنی چینین عواقبی داره دیگه. چیه گریه میکنی خب معلومه گریه هم داره شاید نگران بچتی که همش ۳ ساعته داریش
با حرفش هم گریم بیشتر میشد هم اعصابم خورد تر تا این که اون پسره شروع کرد به حرف زدن ولی چون چسب جلو دهنش بود معلوم نبود چی میگه.
زنه رفت طرفش و دهنشو باز کرد اونم شروع کرد به حرف زدن.....
پ.ن. همش ۳ ساعته داریش😢
ادامه دارد🙂
°•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°
@dokhtaranmahdavi1
•°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_نوزده
به قلم:سارا بانو❤️🍃
------------#رسول--------
وای خدا مغزم داشت منفجر میشد.یعنی....یعنی این زنه آقا محمده.یعنی آقا محمد بچه داره.یعنی آقا محمد نمیدونه؟!
باید یه کاری کنم نجات پیدا کنیم.لااقل به خاطر بچه آقا محمد.
شروع کردم به داد و بیداد. ولی چون چسب جلوی دهنم بود کسی نمیفهمید چی میگم. زنه اومد طرفم و چسب رو باز کرد:
~: بنال
رسول: من همه اطلاعات و میدم فقط بزار بره.
~:بــه آقای غیرتی!
رسول: اطلاعات میخوای یا نه؟
~:خودت چی فکر میکنی
رسول:اول بازش کن تا بگم
زنه رفت و دستشو باز کرد.
~: خب بگو
رسول:طرفای جاده ..(اطلاعات😱)
~:وای به حالت اگه سر کارمون گذاشته باشی.(رفت بیرون)
بعد از رفتنش از خانومه پرسیدم
رسول:ببخشید شما خانومِ آقا محمدین؟
عطیه:بله. شما مامورین؟
رسول: آره . شما نگران نباشید الان میگمبیان سراغمون
عطیه:فقط زودتر من حالم خوب نیست
رسول:چشم.
بلاخره بعد از کلی تلاش گوشیمو برداشتم به داوود به طور خلاصه چون با دست بسته نمیتونستم بنویسم پیام دادم
(پیامش: خـ . اِ . س)
[معنی:خانه اطلاعات سوخته]
بعداز ارسال پیام سعی کردم خودمو به سمت زنه آقا محمد بکشونم.
بالاخره رسیدم بهش. به بچه ها گفتم بیان کمکمون.اصلا نگران نباشید.
-----------#عطیه------
پسره اطلاعات داد بهشون.یعنی خیانت. نه شایدم سرکارشون گذاشته.
بعد از فکر کردن با خودم دیدم به سختی اومد سمتم
رسول:به بچه ها گفتم بیان کمکمون اصلا نگران نباشید.
عطیه:ممنون. میخواید دستتون رو باز کنم؟!
رسول:میتونید؟
عطیه:فکر کنم
رسول:پس تلاشتون را کنید. خدا کنه بشه. تا زود تر فرار کنیم.
عطیه: خداکنه....
شروع کردم به باز کردن دستهاش......
---------#داوود--------
خونه رو زیر نظر داشتم که صدای پیامک گوشیم رو شنیدم.
صفحه رو باز کردم دیدم نوشته *داداشم*
یع.یعنی رسول بود.سریع قفل صفحه رو کشیدم و پیام رو باز کردم. چه پیام رمز آلودی🤨
بهتره به آقا محمد بگم
داوود با داد:آقا محمد..آقا
محمد:بله داوود جان چه خبرته
داوود:آقا رسول پیام داده
محمد: خب بازش کن. چی نوشته؟!
داوود:آقا بفرمایید خودتون ببینید....
(گوشی رو میده محمد)
--------#محمد----------
داوود گوشی رو داد دستم پیامک عجیبی بود یعنی چه معنی میتونست داشته باشه.؟!!
چند بار تکرارش کردم:خ.اِ.س....خ.اِ.س
که داوود یکدفعه گفت:
داوود:آقا خانه اطلاعات سوخته
خ یعنی خانه ..اِ هم یعنی اطلاعات..س هم حتما سوخته است دیگه
محمد:باریکلا استاد داوود
داوود:همون یدونه استاد بسه مونه آقا
محمد:خب حالا. پس رسول اطلاعات اونجا رو داده. من و فرشید میریم اونجا.تو از همینجا حمایت کن. به سایت هم خبر میدم.
داوود:چشم آقا. کی میرید؟
محمد:همین الان
داوود: باشه آقا
محمد:به سایت خبر بده
داوود: چشم
پ.ن آقای غیرتی😌
پ.ن خانه اطلاعات سوخته!
پ.ن استاد داوود😁
ادامه دارد🙂
°•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°
@dokhtaranmahdavi1
•°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رَب الشهدا...✨
#رمان_عشق_امنیتی
#پارت_بیست
به قلم:سارا بانو ❤️🍃
-----------#داوود---------
همون لحظه زنگ زدم به بچه های سایت و گفتم که آقا محمد و فرشید قراره برن برا پیدا کردن رسول. اقا محمد کنارم نشسته بود.صدای زنگگوشیش رو شنیدم.
داوود:آقا گوشیتون
بعد از جواب دادن رنگ از صورتش پرید شد مث گچ دیوار
داوود: آقا حالتون خوبه؟
محمد: نَ....اره خوبم
داوود:آقا رنگ از صورتتون پریده واسه رسول اتفاقی افتاده؟
محمد:میگم نه کارتو کن(اندکی داد)
داوود:ببخشید آقا😓
مطمئن بودم اتفاقی افتاده. نگران بودم. نگران داداشم.رفیقم. اگه طوریش بشه....
-----------#رسول--------
بعد از کلی تلاش دستام باز شد یه نگاهی به دور و بر کردم و دستهای عطیه خانم رو باز کردم.
وقتی نگاه کردم هیچکس نبود به عطیه خانم گفتم یواش پشت من بیان. و باهم رفتیم سمت در. همین که در و باز کردیم.......
دیدیم هیچکس نیست. دویدم سمت ماشینی که روبه رومون بود که روشنش کنم.اما روشن نمیشد. نمیدونستم چکار کنم.اها سیم هارو وصل کردم تا روشن بشه
اِاِاِهِ....اِاِاِهُ هُن هُن(استارت😂)
بعد از روشن شدن از ماشین پیاده شدم دویدم سمت عطیه خانم.
رسول:ماشین روشن شده سریع سوار شید.....
--------------#عطیه---------
آقا رسول بعد از کلی تلاش ماشینو روشن کرد و بهم گفت که سوار بشم. منم پا تند کردم و سوار شدم.
تا آقا رسول اومد دور بزنه صدای تیر بارون شروع شد. از ترس فقط چشمامو بسته بودم. یهو سوزش بدی رو رویه دستم حس کردم.
جایی که میسوخت رو نگاه کردم که متوجه شدم تیر از کنار دستم رد شده و دستم خراشیده. به روی خودم نیوردم. آقا رسول سرعتش و زیاد کرده بود . ولی نمیدونم چرا هرچی میرفتیم از اونا فاصله نمیگرفتیم.............
-------------#رسول---------
سوار ماشین شدیم . ماشینو روشن کردم. تا اومدم دور بزنم تیر بارون شروع شد فهمیدم ترسیده پامو رویه پدال گاز فشار دادم و حرکت کردم. هرچی گاز میدادم ازشون دور نمیشدم. چند نفر دنبالمون میدوییدن . ۲ نفر هم پشت تپه ها بودن انگار هرجا میرفتیم دنبالمون بودن. ولی بالاخره که خسته میشن. پامو محکم تر فشار دادم. بالاخره از دستشون راحت شدیم......
----------#یارو-----------
رفتم گوشی رو برداشتم و شماره ای که برا فرمانده بود که قبلا یادداشت کردم و برداشتم
(تو دلش: نمیدونم چرا نمیزارن گوشی رو بگیرم خب اینطوری که راحت خبر میدن. معلوم نیست دارن چکار میکنن)
زنگ زدم به فرمانده شون.
+:به جناب فرمانده
چطوری اخوی.
از حال عیال باخبری؟
الان حتما میگی چی میگم اره. خب منم رُکُ و پوست کنده میگم شیرفهم شی.
یا عیالت یا اطلاعات
*و زارت قطع کرد*😂
رفتم ببینم اون دوتا جوجه کجان . پامو از اتاق گذاشتم بیرون تیر بارون شد. داشتن فرار میکردن. طبق نقشه مون. بلند داد زدم.
+:نزارید در برن(دااااااد)
تیر بزنییید
فرار کنن همتون و میکشم عوضی ها.
ولی نقشه مون نگرفت در رفتن. اَه . لعنت بهتون😒😡
زنگ زدم و به مهران و ماجرا رو تعریف کردم.....
ادامه دارد🙂
°•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°
@dokhtaranmahdavi1
•°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•