eitaa logo
• الشَغَف •
107 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
93 فایل
بـسـمـ ربـــ یوسف الــزهـرا♥ شـروعــ مــونـ : ¹¹'⁹'¹⁴⁰⁰ "الشَغَفْ" یعنی نهايتِ مرحله‌ىِ عشق؛ نفوذِ عشق تا پرده‌یِ دل { یا منجی }♥️ کانال وقف صاحب الزمان♥️ کــپــی؟ فقط از پست هایی که کپی ممنوع نیست حلالت رفیق😉 کانال همسایه @BarayeAgaahi
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم رَب الشهدا...✨ به قلم:سارا بانو ❤️🍃 -------------------- همون لحظه زنگ زدم به بچه های سایت و گفتم‌ که آقا محمد و فرشید قراره برن برا پیدا کردن رسول. اقا محمد کنارم نشسته بود.صدای زنگ‌گوشیش رو شنیدم. داوود:آقا گوشیتون بعد از جواب دادن رنگ از صورتش پرید شد مث گچ دیوار داوود: آقا حالتون خوبه؟ محمد: نَ....اره خوبم داوود:آقا رنگ از صورتتون پریده واسه رسول اتفاقی افتاده؟ محمد:میگم نه کارتو کن(اندکی داد) داوود:ببخشید آقا😓 مطمئن بودم اتفاقی افتاده. نگران بودم. نگران داداشم.رفیقم. اگه طوریش بشه.... ------------------- بعد از کلی تلاش دستام باز شد یه نگاهی به دور و بر کردم و دستهای عطیه خانم رو باز کردم. وقتی نگاه کردم هیچکس نبود به عطیه خانم گفتم یواش پشت من بیان. و باهم رفتیم سمت در. همین که در و باز کردیم....... دیدیم هیچکس نیست. دویدم سمت ماشینی که روبه رومون بود که روشنش کنم.اما روشن نمیشد. نمیدونستم چکار کنم.اها سیم هارو وصل کردم تا روشن بشه اِاِاِهِ....اِاِاِهُ هُن هُن(استارت😂) بعد از روشن شدن از ماشین پیاده شدم دویدم سمت عطیه خانم. رسول:ماشین روشن شده سریع سوار شید..... ----------------------- آقا رسول بعد از کلی تلاش ماشینو روشن کرد و بهم گفت که سوار بشم. منم پا تند کردم و سوار شدم. تا آقا رسول اومد دور بزنه صدای تیر بارون شروع شد. از ترس فقط چشمامو بسته بودم. یهو سوزش بدی رو رویه دستم حس کردم. جایی که میسوخت رو نگاه کردم که متوجه شدم تیر از کنار دستم رد شده و دستم خراشیده. به روی خودم نیوردم. آقا رسول سرعتش و زیاد کرده بود . ولی نمیدونم چرا هرچی میرفتیم از اونا فاصله نمیگرفتیم............. ---------------------- سوار ماشین شدیم . ماشینو روشن کردم. تا اومدم دور بزنم تیر بارون شروع شد فهمیدم ترسیده پامو رویه پدال گاز فشار دادم و حرکت کردم. هرچی گاز میدادم ازشون دور نمی‌شدم. چند نفر دنبالمون میدوییدن . ۲ نفر هم پشت تپه ها بودن انگار هرجا میرفتیم دنبالمون بودن. ولی بالاخره که خسته میشن. پامو محکم تر فشار دادم. بالاخره از دستشون راحت شدیم‌...... --------------------- رفتم گوشی رو برداشتم و شماره ای که برا فرمانده بود که قبلا یادداشت کردم و برداشتم (تو دلش: نمیدونم چرا نمیزارن گوشی رو بگیرم خب اینطوری که راحت خبر میدن. معلوم نیست دارن چکار میکنن) زنگ زدم به فرمانده شون. +:به جناب فرمانده چطوری اخوی. از حال عیال باخبری؟ الان حتما میگی چی میگم اره. خب منم رُکُ و پوست کنده میگم شیرفهم شی. یا عیالت یا اطلاعات *و زارت قطع کرد*😂 رفتم ببینم اون دوتا جوجه کجان . پامو از اتاق گذاشتم بیرون تیر بارون شد. داشتن فرار میکردن. طبق نقشه مون. بلند داد زدم. +:نزارید در برن(دااااااد) تیر بزنییید فرار کنن همتون و میکشم عوضی ها. ولی نقشه مون نگرفت در رفتن. اَه . لعنت بهتون😒😡 زنگ زدم و به مهران و ماجرا رو تعریف کردم..... ادامه دارد🙂 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
بسم رب شهدا...✨ و_یک به قلم:سارا بانو❤️🍃 --------------- سریع از اونجا دور شدیم. زنگ زدم به آقا محمد: رسول:الو آقا محمد:الو رسول خودتی؟ رسول:بله آقا ما داریم میریم همونجا محمد:باشه ما اونجایی رسول:فعلا گوشی رو قطع کردم. به راهم ادامه دادم. ----------------- بعد از صحبت با رسول خیالم راحت شد ولی چرا یادم رفت حال عطیه رو بپرسم😐 •••••••••• وجدان:پیر شدی آقا ممد🤧 درست حرف بزن بچه عه😠 وجدان:من رفتم در افق محو بشم🤥 به سلامت😂 ••••••••••• داوود و صدا کردم و براش ماجرا رو توضیح دادم. قرار شد بریم همونجا. سریع وسایل و برداشتیم و به حرکت کردیم. ---------------- نمیدونستم قراره کجا بریم ولی هرجا میریم جایی که می‌رسیم به محمد خیالم راحت شده بود دیگه از دست اونا خلاص شده بودیم😁 ادامه دارد😌 @dokhtaranmahdavi1