eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
876 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا لف میدین اخه؟😭😢😞
قبل از خواب .. دستتو بزار رو سینت ..🙂 یه سلام بده به ارباب👀💕 یه دیقه هم نمیشه ..!!👐 ✨🌱[السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ]🌱✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به یه ادمین فعال نیازمندیم @Syahshej جهت ادمین شدن به آیدی زیر پیام دهید
سلام دوستان گلم از امروز رمان جدید ارسال میشه روزی پنج پارت امیدوارم خوشتون بیاد
رمان شماره:8✨💫 نام رمان:دختر بسیجی🌸🍃 نام نویسنده: بانو اسماء مومنی تعداد قسمت ها:248 با ما همراه باشید🙃
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💞 دختر بسیجی 💞 ما شین رو تو ی پارکینگ بزرگ برجی که بخش اداری شرکت توش قرار داشت پارک کردم و به طرف آسانسور قدمای بلند برداشتم. حسابی از کار بابا که بدون مشورت با من نیروی جدید برای بخش اداری استخدام کرده بود عصبی بودم و می خواستم زود تر نیروها رو ببینم و بهشون بفهمونم که همه کاره ی این شرکت منم و اونا باید فقط باید با اجازه من استخدام بشن و کارشون رو شروع کنن. تو ی آسانسور وایستاد م و دکمه ی طبقه ی دهم رو زدم. هنوز هم صدای عصبی بابا ت وی گوشم میپیچید که گفته بود اگه می خوام تو ی ِسمَتم باقی بمونم نباید کسایی رو که او استخدام کرده اخراج کنم. با ر سیدن به طبقه ی دهم، کلافه وعصبی در آسانسور رو باز کردم و ازش خارج شدم ولی همین که یه قدم برداشتم و خوا ستم به سمت دفتر برم، محکم به کسی خوردم و از حرکت وایستادم. دختر چادری ا ی که بهش خورده بودم، در هما ن حال که مشغو ل جمع کردن برگه های ولو شده ر وی زمین بود سرم غر زد : _آقا حواستون کجاس؟ این چه مدل راه رفتنه ؟ این دختر بد موقع ای رو برای غر زدن انتخاب کرده بود! چون اولا من اهل معذرت خواهی نبودم و دوما انقدر عصبی بودم که دلم می خواست همونجا خفه اش کنم به خصوص او که محجبه بود و من عجیب با این جور آدما دشمن بودم. رو بهش با عصبانیت غریدم:خواستی یه گوشه وایستی تا نخورم بهت! او که حالا برگه ها رو جمع کرده بود درست سر جاش وا یستاد و گفت: واقعا که... ! 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💞 دختر بسیجی 💞 به سمت آسانسور ی که پشت سر من قرار داشت پا تند کرد که مانع حرکتش شدم و با اخم پر سیدم:واقعا که چی؟ با پرویی تمام به چشمام زل زد و گفت:من یه گوشه وایستاده بودم تا آسانسور بیاد ولی مثل اینکه شما خیلی عجله داشتی و بدون اینکه جلوت رو نگاه کنی بیرو ن پریدی و باعث شدی برگه هایی که من بر ای مرتب کردنشون کلی وقت گذاشتم بریزن و مجبور باشم دوباره مرتبشون کنم! حالا هم به جای عذر خواهی سرم غر می ز نی! _من عذر خواهی بلد نیستم! _چه بد! سعی کن یا د بگیری. قبل اینکه من بخوام چیز ی بگم با قدما ی بلند از کنارم گذشت و سوار آسانسور شد. من که همینجور ی هم حالم گرفته بود، با این حرکت دختره حرصی تر شدم و نفسم رو عصبی بیرون دادم و به سمت دفتر بزرگ شرکت قدم برداشتم. با ورودم منشی که طبق معمول تو ی آرایش کردن چیزی رو از قلم نینداخته بود به احترامم پا شد و رو به من سلام کرد. بدون اینکه جوابش رو بدم و بدون توجه به کارمندای ی که به احترام من بلند شده بودن و در حالی که به منشی می گفتم به پرهام بگه بیا د به اتاقم به سمت اتاقم قدم برداشتم و وارد اتاق شدم و در رو پشت سرم بستم. کتم رو از تنم د ر آورد م و ر وی پشتی مبل چرمی ای که جلوی میز کارم بود انداختم و رو ی مبل ولو شدم که پرهام طبق معمول بدون در زدن وارد اتاق شدو سر و صداش فضای اتاق رو پر کرد و با نیش باز گفت: _ َب ََه سلام آقا ی جاوید! چه عجب ما شما رو روئیت کردیم!؟ _خفه بابا! عرضه ندار ی دو روز اینجا رو بگردونی، آدم نمیتونه هی چ کار ی رو بهت بسپاره. _به من چه که این بابات به همه جا سرک می کشه و می خواد از کار همه سر در بیاره. رو ی پام وایستادم و در حالی که به سمت دیوا ر شیشه ای اتاق می رفتم گفتم:اگه تو دهن لقی نمی کرد ی و نمی گفتی قراره نیرو استخدام کنیم او هم توی این کار دخالت نمی کرد. رو ی مبل نشست و گفت:من که نمی دونستم می خواد اینجور ی کنه، او اومد اینجا و غر زد کارا دیر انجام می شه منم گفتم برا ی همین می خوایم چند نفر رو استخدام کنیم که او هم از خدا خواسته گفت خودم اینکار رو می کنم. _ حالا کی رو استخدام کرده که انقدر سر من غر ز دی که خوب نیستن و باهاشون کنار نمیای؟ _دوتا مرد متأهل و یه دختر... _خب این کجاش مشکل داره؟ 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 او همیشه دخترا ی به قول خودش خوشکل و پسرا ی پایه رو انتخاب می کرد ولی اینبا ر بابا نذاشته بود او کوچکترین دخالتی بکنه و دختری رو استخدام کرده بود که معلوم بود حسابی لج پرهام رو در آورده و حالا پرهام هم از من می خواست یه جوری اخراجش کنم تا بتونه کسی که خودش می خواد رو بیاره سر کار. من و پرهام سالهایی زیا دی بود که با هم دوست بود یم و تقریبا همه ی وقتمون با هم می گذشت. شخصیتش جو ری بود که در عرض ی ک هفته چندین دوست دختر عوض می کرد یا این که در حال واحد با چند نفر دوست بود. با چهار دختر مجر دی که توی شرکت مشغول به کار بودن هم رابطه داشت و از جمله بیشترین ارتباطتش با ناز ی منشیمون بود. ولی من بر عکس او، دیر با کسی دوست می شدم و بیشتر، دختر ای اطرافم بودن که به سمت من میومد ن که من ازشون خوشم نمی یومد و محلشون نمی ذاشتم. سایه دختر دوست بابا، تنها کسی بود که اونروزا فقط باها ش در حد حرف زد ن و بیرون و مهمون ی رفتن دوست بودم و می دیدمش. سایه من رو همسر آیند ه اش می دونست و لی من او رو فقط یه عروسک بر ای پر کردن اوغات فراغت می دیدم. چون من کسی نبودم که به راحتی عاشق کسی بشم و براش غش و ضعف برم. هنوز هم فکر دختری که توی راهرو بهش خورده بودم رهام نکرده بود. او بر عکس دخترایی بود که تا من رو می دید ن توی صداشون ناز می ر یختن و قصد داشتن باهام دوست بشن .یه جور ایی این بی اعتناییش رو ی اعصابم بود. با صدای زنگ گو شی م از فکرش در اومدم. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 گو شیم رو از جیب شلوارم در آوردم و با دید ن شماره ی سایه اخمام ناخودآگاه تو ی هم رفت. رد تماس زدم و براش اس ام اس فرستادم که شب تو ی رستوران همیشه گیمون می بینمش. از صبح که فهمیده بود من برگشتم این چندمین بار ی بود که زنگ میزد و کلافه ام کرده بود. به سمت میز کارم رفتم و با گذاشتن گو شی تلفن ر وی گوشم از منشی خواستم برام قهوه بیاره و کارمندای جدید رو هم به اتاقم راهنمایی کنه تا باهاشون آشنا بشم و یه سر ی توضیحات رو هم بهشون بدم. اونروز تا ساعت 2 بعد از ظهر شرکت موندم و به کارهای عقب مونده ام ر سیدگ ی کردم. شبش هم ساعت 8جلوی در خونهی سایه منتظر اومدنش بودم. یک ربع بود که منتظرش بودم و خبر ی ازش نبود. هر دفعه بهش می گفتم از انتظار خوشم نمیا د ولی او هر بار من رو منتظر نگه می داشت و باعث عصبی شدنم می شد . بهش زنگ زدم و به محض ا ینکه جواب داد و قبل اینکه چیزی بگه با عصبانیت گفتم:از الان تا 5 دقیقه وقت داری تو ما شین نشسته باشی وگرنه من رفتم. منتظر جوابش نشدم و تماس رو قطع کردم که به5 دقیقه نر سید که در ما شین رو باز کرد و کنارم نشست و گفت:وای آراد عزیزم نمی دونی چقدر دلم برات تنگ شده! 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙 ❤️﷽❤️ 🍃 💞 دختر بسیجی 💞 رو بهش با طعنه ادامه دادم:تو که همیشه از خدات بود دختر استخدام کنیم ؟ _هه! منم از همین دختره خوشم نمیاد کلا کلاس شرکت رو یک نفره میار ه پایین. _مگه چشه؟ _چشمش نیست! اتفاقا چشما ش خیلی هم قشنگن! اون تیپ مزخرفشه که ر وی مخه. _یعنی شلخته اس؟ _اتفاقا خیلی هم مرتب و تر تمیزه. _چرا معما طرح می کنی ؟ _تا نبینیش نمی فهمی من چی می گم من که اصلا ازش خوشم نمیاد و مطمعنم تو هم وقتی ببینیش دلت می خواد با یه تیپا بندازیش بیرون. _خب بگو بیاد ب بینمش! تا ببینم کیه که انقدر حرص تو رو در آورده. _الان که نیست نیم ساعت پیش رفت خونه ولی فردا میا د. _باشه پس، فردا می بینمش. از دیوار مورب شیشه ای به شهر زیر پام چشم دوختم که در اتاق زده شد و من بدون ا ینکه برگردم به صدا ی منشی گوش دادم که با ناز رو به پرهام گفت:پرهام تلفن داری. پرهام بعد اینکه رو بهش گفت:باشه الان میام! از جاش بلند شد تا به اتاق خودش بره ولی قبل اینکه از اتاق خارج بشه برگشت و رو بهم گفت:راستی آراد! سوغاتیم رو نداد ی ها! _توی جیب کتمه. کتم رو به دست گرفت و بعد برداشتن عطر مار کی که روز قبلش از ترکیه براش خرید ه بودم نیشش بازشد و با گفتن دمت گرم داداش ازم تشکر کرد. با رفتن پرهام باز هم به شهر شلوغ زیر پام چشم دوختم. من از دیدن این منظره هیچ وقت سیر نمی شدم و یه جورایی احساس غرور می کردم. دیدن آدما و ما شینهایی که از این فاصله خیلی کوچکتر از اندازه واقعیشون بودن برام لذت بخش بود. من فقط چهار روز برا ی کار به ترکیه رفته بودم و تو ی این مدت بابا برا ی بخش ادار ی کار خونه نیر و استخدام کرده و پرهام رو از این موضوع ناراحت کرده بود. همیشه پرهام مسؤول استخدام کارمندا بود و من هم کسایی که انتخاب می کرد رو تایید می کردم. 💕 ... 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
ببخشید یکم نامنظم فرستادم از این به بعد مرتب میفرستم😅🙏🌹
رند شدنت مبارک همسایه جان🥳💋 بمونن برات ایشالا☺️🌿 به امید 1K شدنتون عزیزکم🌸💕 🌻@sarbazanzeinab🌻