{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
۱_مهدی نگهدارت خدا قبول کنه ۲_یگانه جان خدا پشت و پناهت باشه ۳_مدیر جان ریحانه بانو انشاءالله قبول
اما ۴ نفر خیلی کمه براظهور آقا امام زمان 😢😔
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
اما ۴ نفر خیلی کمه براظهور آقا امام زمان 😢😔
سلام بنده هم سوره یاسین رو قرائت میکنم
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
سلام بنده هم سوره یاسین رو قرائت میکنم
سلام ادمین #سرباز امام زمان
خدا قبول کنه🌸 اجرت با صاحب الزمان🌹
رمان جدید کانال عاشقان ظہور:🌷
نام:عینشینقاف❤️
ژانر:شهادت_نظامی🙂
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
••••••••••••••••••
🌹پارت اول رمان عینشینقاف🌹
❤️ناشناس رمان عینشینقاف❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
بسم رب العشق❤️🌷
خدا نگاهی به حسین(ع) کرد و عشق ساخته شد❤️🌷
نام:عینشینقاف❤️
ژانر:شهادت_نظامی🙂
#عینشینقاف❤️
#پارت_اول✍
تابان...!
بله مامان
بیا پایین برای صبحانه.
چشم الان میام
آرام آرام پله ها را پایین آمدم وقتی وارد آشپزخانه شدم با بهترین صحنه مواجه شدم
به به چه غذای خوشمزه ای
نوش جان
پدر جان نمیان؟
چرا کم کم اون هم میاد
....
سلام بابایی
سلام عزیزم
دیشب ساعت چند اومدید خانه...
دیشب دیر آمدید منم خوابم برد.
مشکلی نیست تابان جان بعد غذا بهت می گم چی کارت داشتم.
باشه👍
......
بفرمایید
بعد از صبحانه پدر از من خواست یکم صبر کنم.
تابان جان ببین گلم....
همه جا را سکوت گرفته بود.
جان...؟
چی شد ادامه اش...
بعد از چند دقیقه سکوت ادامه داد.
عزیزم تو دیگه بزرگ شدی درسته؟؟
خوب معلومه😁
پس یعنی می تونی با چیزهای ناراحت کننده کنار بیای؟
صد درصد
مطمئنی
آره بابا جان بگو
.......
باید یک چیزی درباره ی خودت بدونی...
اشک داخل چشاش جمع شد.
معلوم نبود می خواست چی بگه.
مادر ادامه داد.
عزیزم راستشو بخوای تو فرزند واقعی ما نیستی...
یکم مکث کردم
و بعد زدم زیر خنده.
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_دوم✍
شوخی خیلی باحالی بود.
خوب بابا جان من برم آمده بشم برم بیرون☺️
شوخی نیست واقعی هست ما تو را از پدر و مادر واقعیت خریدیم
چون ما دختر نداشتیم اونها هم پول نیاز داشتن دیگه،
می دانم درکشون می کنی.
یهو هنگ کردم...
اااااااین
یعنی......
یهو حرفمو قطع کرد
آره درسته
یک کم تو حالت خودم ماندم
بعدش
اشک تو چشام حلقه زد
بغض گلومو چنگ می زد
.......
دویدم داخل اتاق و زدم زیر گریه کردم.
باورم نمی شد
خانواده ام منو چی فرض کردن که فروختن
اصلا نمی توانم درک کنم
ای کاش همش یک خواب باشه😭
وسط گریه ها خوابم برد
با صدای در از خواب پریدم
باز هم بابا بود که می خواست قانعم کنه
......
با چشم های خواب آلود و پر از اشک رفتم و در را باز کردم.
سلام
تابان جان تو را خدا ببخشید نمی خواستم ناراحتت کنم.
عزیزم من اصلا مثل یک بچه که مال خودم نیست بهت نگاه نکردم
من خیلی دوستت دارم اصلا انگار نه انگار بچه یکی دیگه ای...
حرفاش زیاد به دلم ننشست.
یه نگاه چپ کردم و در را بستم و رفتم داخل اتاقم....
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️🎒❤️
❤️🎒❤️🎒
❤️🎒❤️
❤️🎒
❤️
#عینشینقاف❤️
#پارت_سوم✍
با دیدن این حرکت از من خیلی ناراحت و عصبانی شد ولی چیزی نگفت و آرام رفت
یک زنگ به سارا زدم (دوست تابان)
الو
جان
سلام
سلام
سارا میای به این آدرس که بهت پیامک می کنم
من باشم و نیام
حتما
فعلا
یا علی
......
لباس هام را عوض کردم و چادرم را پوشیدم از چشمای قرمزم معلوم بود گریه کردم.
سریع از پله ها رفتم پایین بدون توجه به اطراف رفتم داخل آشپزخانه آبی به صورتم زدم و دویدم سمت بیرون.
مادرم می خواست دنبالم بیاید ولی پدرم مانعش شد
بزار راحت باشد.
از خانه رفتم بیرون تاکسی گرفتم و به دوستم زنگ زدم و یک قرار داخل پارک گذاشتیم
وقتی رفتم همه چیز را براش بازگو کردم سارا نصیحتم کرد و تا نزدیکای غروب باهام صحبت کرد و توجیحم کرد🙂
وقتی حالم بهتر شد یک تاکسی گرفتم و به خانه برگشتم
داخل راه یک مغازه دیدم از تاکسی پیاده شدم و رفتم داخل مغازه مغازه ساعت فروشی بود واقعا ساعتای فشنگی داشت😍
دو تا ساعت برای پدر مادرم خریدم و چون مسافت باقیمانده کم بود تا خانه پیاده رفتم
وقتی وارد خانه شدم دیدم مادر و پدرم هر کدام گوشه ای نشستن و ناراحت هستن.
رفتم پیششون و هدیه ها را دادم و عذر خواهی کردم.
مادرم خیلی خوشحال شد
ولی معلوم بود بابا هنوز ناراحته😕
#ادامه_دارد
نویسنده:سادات بانو✍
#کپیممنوع🌹
³ پارت اول رمان عینشینقاف❤️
امیدورام از خواندن اش لذت ببرید🌹
https://harfeto.timefriend.net/16552126211574
ناشناس رمان عینشینقاف❤️
لطفا نظرات خودتون را برای ما ارسال کنید🌷
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
https://harfeto.timefriend.net/16552126211574 ناشناس رمان عینشینقاف❤️ لطفا نظرات خودتون را برای م
اعضای محترم لطفا هرپیامی رو به ناشناس مربوط خودش ارسال بفرمایید
الان این ناشناس برای ادمین رمان هست...
حمایتی هاو.....پیام؛انتقاد؛صحبت و....
دارید درناشناس مربوط خودش ارسال بفرمایید.🌼
متشکرم🌺🌿
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۵۱
_خب زهرا جون خواهر اگه اجازه بدید امشب انگشتر نشونو دست حسنا خانمم بکنم!
_بفرمایید مبارک باشه
خاله سمتم اومد و انگشترو توی جا انگشتری زیبایی گذاشته بود جلو اومد و انگشترو دستم کرد بعد از اینکه رفت توی انگشتم همه صلوات فرستادن
مامان و خاله بوسم کردن و تبریک گفتن
_ببینم انگشترتو اجی!
انگشترمو طرف فاطمه گرفتم
_وای خیلی قشنگه مبارکت باشه عزیزم!
_ممنون عزیز دلم انشاالله روزی خودت!
هم همه ای به پا شد هرکی داشت در مورد یه چیزی صحبت میکرد فقط من و محسن ساکت بودیم و با لبخند بقیه رو نگاه میکردیم
که محسن این سکوتو شکست
_مبارکتون باشه
_ممنون
حسن اقا ایستاد و گفت
_خب دیگه بیشتر از این زحمت نمیدیم دستتون درد نکنه مبارک باشه
خاله هم کنار حسن اقا ایستاد
_حسین اقا اگه میشه فردا بیایم حسنا خانمو ببریم خرید عقد چون دیگه وقت نداریم همین فردا فقط وقته!
_بفرمایید اشکالی نداره
خاله رو به من کرد و گفت
_پس عزیز دلم فردا ساعت شش صبح اماده باش
از ساعتی که خاله گفت مغزم سوت کشید اخه شش صبح که خیلی زوده
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
منتظر³¹³:
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۵۰
_حسنا جان مامان بیاید پایین!
_خب اقا محسن بریم؟!
_اره بریم فقط یه لحظه من شماره اصلیمو فکر نکنم داشته باشید بهتون بدم کاری داشتید به اون خطم زنگ بزنید!
_چشم بفرمایید
شمارشو داد و از اتاق اومدیم بیرون
فاطمه کنار خاله نشسته بود و حرف میزد خاله سر فاطمه رو بوسید و گفت
_خب خداروشکر!
عه سلام عزیزم اومدید پایین!
_سلام بله
نشستم کنار خاله
_پاشو عزیز دلم بشین کنار شوهرت تنها نشسته!
از حرف خاله خجالت کشیدم نگاهی به مامان کردم که با سر اشاره کرد که برم کنار محسن اصلا محسن حواسش به ما نبود و داشت با بابا حرف میزد گرم حرف زدن بود نیازی نیست من برم کنارش!
اما خب مامان هنوز داشت نگاهم میکرد به اجبار و خجالت بلند شدم
_خاله فداتشم لطفا این میوه هم بگیر بخور جون بگیری یکم!
_چشم
بشقاب میوه رو گرفتم و رفتم کنار محسن نزدیکش شدم روشو از بابا گرفت و نگاهم کرد و یه لبخند معنا داری زد و یکم خودشو کشید کنار تر
سرمو انداختم پایین و نشستم کنارش با فاصله از استرس و خجالت با دستام بازی میکردم
_بفرمایید حسنا خانم!
سرمو چرخوندم محسن میوه ها رو پوست کنده بود و با سلیقه چیده بود توی ظرف
از کارش خیلی خوشم اومد و نتونستم جلوی لبخندمو بگیرم ..
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۵۳
_چیو چیکار کنم؟!
_میگم میخوای چی جوابشونو بدی؟!
_فعلا گفتم فکرامو بکنم بعدم اومدم با تو مشورت کنم که باهاش حرف زدی چه جور آدمیه؟
_خب ادم خوبیه!
_همین!؟
_فعلا در همین حد میتونم بهت بگم شما خودت فکراتو بکنم قرار بزارید همو ببینید ببین خوشت میاد یا نه!
_اوم باشه بخواب مگه فردا صبح نباید بری خرید؟!
_اره اما خوابم نمیبره چیکار کنم؟!
_نمیدونم یکم چشماتو ببند تا خوابت ببره الان ساعت چهار صبح هست یک ساعت دیگه اذانه بعدشم باید بری
_باشه شب بخیر
_شبت بخیر
بعد از چند دقیقه به زور خوابم برد با صدای اذان از خواب بیدار شدم رفتم طبقه پایین و وضو گرفتم اومدم بالا
اهسته از کنار اتاق علی رد شدم که بیدار نشه
_ابجی حسنا!
_جانم داداشی بیداری؟!
_نه تشنمه اب بهم میدی
_باشه عزیزم
برگشتم توی آشپزخونه و لیوانو پر اب کردم رفتم بالا علی ابو خورد و خوابید
نمازمو با فاطمه خوندم و دیگه خوابم نبرد فقط کل امشب یک ساعت خوابیده بودم!
صدای پیامک گوشیم بلند شد
سمت گوشی رفتم اسم اقا محسن روی صفحه نشون میداد سریع رمز گوشیو باز کردم
_سلام حسنا خانوم صبح بخیر بیدارید؟
دستمو بردم روی صفحه تایپ و تایپ کردم
_سلام صبح شما هم بخیر ممنون بله بیدارم!
بعد از چند دقیقه پیام فرستاد
_خب خداروشکر گفتم خوابتون نبره بیدارتون کنم برای نماز
_ممنون زحمت کشیدید
_خواهش میکنم فعلا یاعلی
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۵۲
اما خب من از ذوقی که برای فردا دارم فکر نکنم اصلا خوابم ببره!
خداحافظی کردیم و اومدیم تو علی که همون سر شب از بس خسته بود خوابش برد گوشه پذیرایی بغلش کردم و رفتم بالا روی تختش گذاشتمش
چادرمو در آوردم و اومدم پایین
_مامان الان میام ظرفا رو میشورم
_نه عزیزم تو برو بخواب که فردا خسته نباشی فاطمه هست کمکم!
_چشم شبتون بخیر
_شب بخیر عزیزم
رفتم توی اتاقم و روی تخت دراز کشیدم کلی فکر و خیال بعد از عقدمون اومد سراغم بدترین فکری هم که میکردم این بود که چهل روز بیشتر بعد عقدم نمیتونستم کنار محسن باشم...
اما خب خودم همه شرایطشو قبول کردم و قول دادم با همشون کنار بیام...
انقدر فکر و خیال کردم که فاطمه اومد توی اتاق
_بیداری هنوز؟
_اوم خوابم نمیبره
_اخی بچم فکرش درگیره!
هر دو خندیدیم
_خب حالا که خوابت نمیبره منم خوابم نمیاد!
بیا باهم حرف بزنیم
_باشه حرف بزنیم!
_خب حسنا یه چیزی بگم!
_اره بگو
_اون روز بود که من توی اتاق مامان بودم و گریه میکردم!
_خب
_تلفن خونمون که زنگ خورد مامان فرداش بهم گفت که مامان همون اقا سید علی بوده
_اه بازم زنگ زده مگه مامان نگفت نامزد دارم من!
_نه ایندفعه برا تو زنگ نزد
_پس برا کی زنگ زد؟
_برا من!
_تو
_اره
_خب حالا میخوای چیکار کنی؟
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
••دلمتنگہ...
منافسردم!
راستشوبخواے
ڪمآوردم:)
حسینجانم!🥀
شـُدممِثـلبَچہاۍکِہپـٰاشومیکوبِہزَمیـن
میگِہ؛اِلـٰابِلامَنهَمیـنومیـخوامシ!'
#مَـنکَربَلامیـخوام...🚶🏾♂💔:)!
#حسینجان💔🥀
_نوشتمهرچهازهمدورتر،آسودهتراما
کسیدرگوشمنمیگفت:
مندلتنگدیدارم .. :
<شـببودوهـــــوایڪربلاعالےبود
درمصراعقبلجایمـاخالےبود💔!>
- بیخوابمیشيوقتيازحرمدورباشي
امیديهمبهـرفتنتنداشتهـباشي🥀😔
مثلا....
یکی بهم زنگ بزنہ بگہ بالاخره جور شد پاشو وسایلتو جمع کن بریم #کربلا💔😔
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
مثلا.... یکی بهم زنگ بزنہ بگہ بالاخره جور شد پاشو وسایلتو جمع کن بریم #کربلا💔😔
همچنین لحظه ای آرزومه💔😔
آقا جان بطلب💔
مثلا...
مثلالبمرزنوشتهباشه«کربلا۱۰۰کیلومتر»...:)))
#کربلا
💔😭
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
مثلا... مثلالبمرزنوشتهباشه«کربلا۱۰۰کیلومتر»...:))) #کربلا 💔😭
بطلب بیام تو حرمت چشام پر از اشک بشه💔😔