eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• مجلس‌ختم‌گرفتیم‌برایت‌مادر🖤 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_نودوششم احمد که کت و شلوار طوسی رنگش را پوش
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• من گوشه اتاق نشسته بودم و از دری که وسط مهمان خانه باز شده بود محمد علی و محمد امین را می دیدم. چقدر دلم می خواست جای برادرانم، احمد روبرویم می بود و از نگاه به او سرمست می شدم. خانباجی اشاره کرد تا به مطبخ بروم و چای بیاورم. در سینی بزرگی استکان چیدم و چای ریختم. نجمه را که با بچه های ربابه کنار حوض ایستاده بودند و ظرف شستن ربابه و حمیده را نگاه می کردند صدا زدم. به او گفتم برود آهسته محمد علی را صدا بزند. محمد علی که آمد یک سینی چای به دستش دادم تا در مردانه تعارف کند و خودم هم سینی قسمت زنانه را برداشتم. به حمیده و ربابه چای تعارف کردم و گفتم: دست تون درد نکنه حسابی خسته شدین. بذارید چایی ها رو بدم بقیه اش رو خودم میام می شورم. ربابه کمر راست کرد و گفت: نمیخواد آبجی تو عروسی مثلا برو بشین حمیده هم گفت: دستت درد نکنه آبجی یکم دیگه تموم میشه ... تو زود برو مهمانخانه الان چایی ها از دهان میفته از آن ها تشکر کردم و به مهمانخانه رفتم و چای تعارف کردم. بعد از صرف چای خانواده احمد برخاستند. برای بدرقه مهمان ها به حیاط رفتیم. کنار مادر ایستادم و چشم کشیدم تا احمد را ببینم. احمد آخرین نفر از خانواده شان بود که از اتاق خارج شد. او با برادرانم گرم صحبت بود. گویا صحبت های شان مهم بود چون خیلی جدی، ابرو در هم کشیده، بدون شوخی و خنده و خیلی آهسته با هم صحبت می کردند. آقاجان متوجه آن ها شد و به شوخی گفت: چی میگید به هم؟ دل بکنید دیگه این همه با هم صحبت کردین حرفاتون تموم نشد؟ احمد، محمد امین و محمد علی لبخند زدند و همین خاتمه ای برای صحبت های شان بود. احمد با آقاجان، برادرانم و دامادهای مان مصافحه و خداحافظی کرد. جلو آمد و از مادر و خانباجی تشکر کرد و بعد با لبخند به من چشم دوخت. دستش را جلو آورد تا دست بدهد و پرسید: کاری نداری؟ من برم دیگه؟ به دستش خیره شدم. جلوی برادرانم و دامادهای مان و خانواده اش خجالت کشیدم با او دست دهم .رویم را با چادر سفیدم گرفتم و آهسته گفتم: به سلامت. خوش اومدین. زیر چشمی نگاهش کردم. دستش را پایین انداخت. لبخند زد و گفت: خدا نگهدارت. احمد از خواهرانم هم تشکر و خداحافظی کرد و همراه خانواده اش از خانه مان رفتند. مرد های خانواده مان هم برای بدرقه شان به کوچه رفتند. راضیه کنارم ایستاد و گفت: . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• جلو همه شوهرت رو ضایع کردی ها به سمت راضیه چرخیدم که گفت: چرا بهش دست ندادی؟ همه سهم اون امشب از با تو بودن همین بود که دستت رو بگیره سر به زیر انداختم و آهسته گفتم: آخه جلوی همه خجالت کشیدم. راضیه گفت: اگه به جای اون آقاجان یا داداشا می خواستن باهات دست بدن خجالت می کشیدی؟ نه. اون بنده خدا شوهرته محرمته. کار بدی نمی خواستین بکنین یه دست معمولی بهش می دادی خجالت نداره که. من اگه جای اون می بودم و این طوری ضایعم می کردی دیگه نگات هم نمی کردم. خیلی مرد بود که با لبخند ازت خداحافظی کرد. با اعتراض گفتم: راضیه بهم حق بده! من خجالت می کشم! روم نمیشه تو جمع زیر نگاه این همه مرد، زیر نگاه همه باهاش راحت باشم. _می دونم خجالت می کشی ولی گاهی باید عزت شوهرت رو به همه چیز مقدم کنی سهم اون از تو امشب فقط همین بود که دستت رو بگیره که نگذاشتی یه چیزی رو هم بدون مردها گاهی توی جمع یه حرکتی می کنن که به بقیه پُز بدن یا ثابت کنن زن شون مطیع شونه یا خاطرشون رو خیلی میخواد. باید موقعیت سنج باشی که اگه این جور بود با رفتار دیگه ای خُردش نکنی. با ورود آقایان به حیاط صحبت ما خاتمه یافت و به اتاق رفتیم. مادر کادو هایم را که برای عیدی میلاد امام علی برایم آورده بودند را باز کرد. چند قواره پارچه چادری و پارچه لباس مجلسی بود. ربابه پرسید: مادر شما چی هدیه دادید؟ مادر گفت: آقاجانت عطر و انگشتر نقره خریده بود. منم همونو با یه قواره فاستونی دادم مادرش. _دست تون درد نکنه الهی به دل خوش استفاده کنن. خانباجی رو به مادر گفت: خانم جان حسابی زحمت کشیده بودی دستت درد نکنه ولی کاش دو جور غذا نمی پختی خیلی اسراف شد. آدم نمی دونست کدومو بخوره. مادر آه کشید و گفت: خودمم عذاب وجدان گرفتم. مثلا خواستم مثل اونا مهمون داری کنم. دفعه اول و آخرم بود ما رو چه به این کارا. سر سفره خودمم از بس ناراحت بودم دو جور غذاس نتونستم غذا بخورم نون و سبزی خوردم فقط. عذاب وجدان خودم به کنار حاجی هم حتما امشب سرم غر می زنه چرا دو جور غذا پختم. حمیده گفت: عیب نداره مادرجون. شما قصد تون خیر بوده خواستین شأن اونا حفظ شه مثل خودشون مهمون داری کنید. مادر آه کشید و رو به ریحانه گفت: پاشو بی زحمت برو از غذاهای دست نخورده تو چند تا قابلمه بکش ببریم در خونه اقدس خانم و چند تا همسایه ته کوچه. همه اش سر سفره می گفتم نکنه ما این قدر سفره مون پره و اونا شب با شکم خالی یا نون خالی خوابیده باشن. ریحانه از جا برخاست و گفت: چشم الان می کشم میدم محمد علی ببره. مادر دو تا از النگوهایش را در آورد و به سمت ربابه گرفت و گفت: بی زحمت اینا رو بده آقا مظفر با پولش یه گوسفند خون کنن فرداشب که وفات حضرت زینبه پخش کنن هم عذاب وجدانم کم شه هم ان شاء الله بلا دور بشه ربابه گفت: نمیخواد مادر جان. دستت کن مادر النگوها را روی چادر ربابه گذاشت و گفت: نه مادر همون سر سفره نیت کردم گفتم به خاطر خدا این کارو بکنم. درسته دست مون به دهان مون می رسه ولی این ولخرجیا رو نباید بکنیم وقتی می دونیم این همه آدم نادار ناچار تو همسایگی مون هست. نادونی کردم اینم بشه تاوانش . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• . نمی‌زنم پر از این گوشه‌ی حرم، آری🕊 که روسیاهم و درمان درد من اینجاست❤️‍🩹 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩🍭𓆪• . . •• #نےنے_شو •• 👧ما آبژی و داداسی امسب مِخمونی دَبَتیم . 😋 🧒 خیلی خوسالیم😍 . . 𓆩نسل‌
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ✍ دادن حق انتخاب و آزادی به كودك در ساختن شخصيت مثبت و سازنده كودك بسيار مهم و اساسیه. ☝️اما دادن انتخاب بايد محدود باشه برای مهمونی رفتن نپرسید لباس چی ميخوای بپوشی؟😐 👈 به او دو یا چند لباس پيشنهاد بديد تا كودك گيج نشه و انتخاب برای او آسونتر باشه 👌 حد آزادی به كودك تا جايی است كه باعث آسيب به خودش يا ديگری نشه و به حقوق دیگران تجاوز نشه. . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•👀 چِشمانم را شُستم جورِ دیگرے هَم دیدم |☺️ ⃟ ⃟•👌 اما فَرقی نمیکرد تو باز هَم ؏شق بودی |🥰 | | . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1204» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• پاے دوستـ♡داشـ💕ـتنت ایستاده ام مثِل درختـ🌲کاج روبـروے پــا ییـ🍁ـــز 😍✌️🏻 👮‍♂ 🍂 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• پیش از ازدواج یعنی وقتی مجرّد هستید، نیاز است به بعضی نکات مهم توجه کنید.. 💚 اول از برقرار‌کردن روابط ناموفق و نادرست اجتناب کنید و مراقب گزینه‌های نامناسبی که به شما پیشنهاد می‌شود، باشید. بعضی ارتباط‌های موقت ما با آدم‌ها، می‌تواند طولانی مدت یا حتی همیشگی آینده‌ ما را به خطر بیندازد... 💜 دوم. روی ارزش‌های اصلی خودتان تمرکز کنید. به صفات، ویژگی‌ها و رفتارهایی که طرف مقابل‌تان حتما باید داشته باشد فکر کنید. شاید صداقت، وفاداری،‌ دلسوزی برای شما ارزشمند باشد. 💙 سوم. مراقب «سندرم یک روح در دو بدن» باشید. این یک حقیقت است که هرچه شرایط شما برای پیدا‌کردن همسر «کامل»، سفت و سخت‌تر باشد، افراد کمتری با شرایط شما تطبیق خواهند یافت پس کمال‌گرایی را کنار بگذارید 💛 چهار. هنگام مجردی هرگز این باور که «جز ازدواج راه‌حلی ندارید» دنبال نکنید. این باور غلط، فقط شرایط شما را سخت‌تر می‌کند. تلاش کنید چه قبل و چه پس از ازدواج، نشاط و شادابی خود را حفظ کنید و با توکل برخدا، از موقعیت‌های فعلی لذت ببرید.. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
•𓆩🎀𓆪• . . •• •• . . |🍅| روش نگھ داشتن گوجھ فرنگی برای مدت بیشتر: ‌↯ |☝️| با وارونه قرار دادن گوجھ‌ فرنگی‌ میتونید از خراب شدن و کپک زدن سریعشون جلوگیری کنـید چون‌ قـسمت‌ های‌ دیـگـه‌ گــــوجھ‌ فرنگـی ظریفھ و سـریع خراب میشه‌درحالیکه سر گوجھ فرنگی مقاومھ‌ وازخراب‌ شـدنش جلوگیری میکنه‼️ . . 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🎀𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 به تازگی متوجه شدم مامانم میره اینستاگرام، زیر پست رستوران‌هایی که غذاهاشون گرونه🥩 کامنت میذاره: درونش گوشت پری دریایی ریختید❔😄 . . •📨• • 760 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• التماست‌می‌کنم‌بیشتر‌بمون علی‌غریبه . . .💔 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_نودوهشتم جلو همه شوهرت رو ضایع کردی ها به
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر همین بود. هر کار اشتباهی می کرد زود عذاب وجدانش را می گرفت و در صدد جبران بر می آمد. این اخلاقش را خیلی دوست داشتم. نمی گذاشت زمان بگذرد و فراموشش شود. سریع برای خودش تنبیه در نظر می گرفت. گاهی از طلاهایش مایه می گذاشت، گاهی روزه می گرفت، گاهی هم با انجام کارهای منزل افراد مسن و تنهای محله، رسیدگی به فقرا و یا عیادت از افراد مریض در محل سعی می کرد اشتباهاتش را جبران کند. کم کم همه رفتند و خانه خالی شد. مادر دوباره خانباجی را همراه راضیه راهی کرد تا کمک دست راضیه باشد. کمی جمع و جور کردیم و اصل کارها را برای فردا گذاشتیم. در رختخواب دراز کشیدم و کمی بدنم را کش و قوس دادم. شب خوبی بود اما از بابت رفتارم با احمد ناراحت بودم. نکند حق با راضیه باشد و از این که با او دست ندادم دلگیر شده باشد؟ نکند فکر کند در جمع او را بی عزت کرده ام؟ با این که خسته بودم اما همین فکر و خیال نگذاشت راحت خوابم ببرد و به سختی خوابیدم. صبح روز بعد، صبحانه که خوردیم دوباره چادر به کمر بستیم و مشغول شدیم. دوباره جارو، نظافت، گردگیری اتاق ها و جمع و جور کردن ظرف ها بعد از ظهر همراه مادر و حمیده به خانه خاله کوچکم رفتیم. خاله خیاط ماهری بود و لباس های جدید را می توانست بدوزد. مادر پارچه هایی که برایم هدیه آورده بودند همراه چند پارچه دیگر که به گمانم تازه خریده بود به خاله داد تا برایم لباس های جدید و زیبا بدوزد. خاله با سلام و صلوات اندازه هایم را گرفت. با خاله به صحبت نشستیم و دم اذان به خانه برگشتیم. مادر به مسجد رفت تا بعد از نماز روضه وفات حضرت زینب را بشنود و من و حمیده به خانه آمدیم. وفات حضرت که رد شد مادر هر روز همراه ربابه به بازار می رفت و برایم جهیزیه می خریدند. مادر را قسم داده بودم که در خرید جهیزیه چشم و هم چشمی را کنار بگذارد و همان اثاثی را که برای خواهرانم خریده بود برای من تهیه کند. مادر هم گفت دیگر پشت دستش را داغ می کند دنبال چشم و هم چشمی برود. در همین روزها خانه برادرم محمد امین تکمیل شد و آن ها به خانه خودشان نقل مکان کردند و برای همیشه از پیش ما رفتند. همه برای کمک در چیدن خانه جدید به کمک شان رفتیم و از این که در شادی شان همراه شان بودیم خوشحال بودیم. یک هفته بعد از رفتن به خانه شان ضیافتی برگزار کردند و همه را به صرف شام دعوت کردند. روز ها می گذشت و تقریبا خرید جهیزیه من تمام شده بود. چون خانه ای که احمد خریده بود برق نداشت به اصرار خود احمد وسایل برقی خریداری نشد. مادر برایم گوشت و سبزی خشک می کرد و کنار می گذاشت. محمد علی و محمد حسن هر وقت می توانستند همراه احمد برای کارهای بنایی خانه می رفتند تا زود تر کارها به سامان برسد. شب ولادت امام حسین بود که بعد از شام آقاجان به مادر گفت که فردا ساعت 4 احمد همراه مادرش به دنبال مان می آید تا برای خرید عروسی برویم. قرار شده بود خرید عقد و عروسی مان با هم باشد. مادر رو به آقاجان گفت: فردا؟! چرا این قدر یهویی؟ من الان این موقع شب با کی هماهنگ کنم که فردا باهامون بیاد؟ آقاجان گفت: کسی لازم نیست بیاد خودتون چهارتا برید. یه لشگر آدم بیان که دو نفر میخوان خرید کنن؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•