eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.4هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.1هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• خدایا! روزى کن مرا در آن روز هوش و خودآگاهى را و دور بدار در آن روز از نادانى و گمراهى و قرار بده مرا بهره و فایده از هر چیزى که فرود آوردى در آن به بخشش خودت اى بخشنده ترین بخشندگان ...🧡🌻 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
۱ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• ؏ــشــــ💕ــقِ را بِه کُــــل عــالَـ🌏ـــم جــ🗣ــار میــزَنَـــم . ‌‌ . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
Tahdir joze3.mp3
4.16M
•𓆩🎧𓆪• . . •• •• روزسوم‌که‌رسد‌یاد‌کسی‌می‌افتم که‌ ز فرط‌ عطشش ناله زده وای عمو...💔 ○تندخوانی‌قرآن‌کریم📖 ○به‌نیابت‌از‌شهید‌ابراهیم‌هادی و شهید شاهرخ ضرغام🕊 ○بانوای‌استاد‌معتز‌آقایی ○جزء‌ سوم🤍 . . 𓆩هرگزنَمیردآن‌ڪہ‌دلش‌زنده‌شد به‌عشق𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🎧𓆪•
﷽ 【 | امروز بہ نیت: 🌱『 شـھیـد مسلم خیزاب 』 ذاکربشیدوبالاترین‌ذکرعملی‌هم‌ گناه‌نکردن‌است.باذکر‌خدا‌همنشینِ‌تومی‌شود. 📿' چندتا صلوات میفرستی امروز؟👇🏼 ➲ https://EitaaBot.ir/counter/7oay3 توی این ختم صلواتِ همگانے و شراڪتے؛ چقدر شریک میشی و سهمِ نور برمیداری؟ ھـر روز مھمـان یڪ شھیـد👇 http://Eitaa.com/Asheghaneh_halal 🌱:📿
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏خداروشکر هنوز رسم نشده مامان ها برای سحری بگن همون غذای افطار رو گرم میکنیم براتون..😉 دلیلش اینه که چیزی تو سفره‌ی افطار نمی‌مونه❗️ کم می‌مونه خود سفره رو هم بذاریم لای نون سس بزنیم بخوریم. وگرنه مامانا حتما از این جمله استفاده میکردن😂 . . •📨• • 858 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪• . . •• •• کدبانو جان! فقط با استفاده‌ از ۳ قلم مواد مغذی و خوشمزه، یه خوراکی مقوی برای افطار یا سحر آماده کن😍 ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. ‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. 𓆩حالِ‌خونھ‌با‌توخوبھ‌بآنوےِ‌خونھ𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal . . •𓆩🍳𓆪•
6.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🪞𓆪• . . •• •• خدا این امتحان‌هاے دم افطــــــــــارے رو ... . . 𓆩چشم‌مست‌یارمن‌میخانہ‌میریزدبهم𓆪 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •𓆩🪞𓆪•
مداحی آنلاین - این سفره‌ی افطار نیست - کرمانشاهی.mp3
6.84M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• این سفره افطار نیست این سفره روضه ست . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وهشتادوهشتم احمد به سمت بقچه لباس های
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد آهسته گفت: میریم روستای دیگه پیش مادر شیخ حسین _چرا دیگه نمیشه این جا بمونیم؟ _من نمی دونم .... پیش آقا غلام که رفتم بهم گفت می خواسته بیاد دنبالم شیخ حسین گفته نماز ظهر برم مسجد روستای بالا رفتم پیش شیخ حسین گفت سریع جمع کنم از روستا برم ردم رو زدن بهش گفتم شرایط چه طوریه و نمیشه تو نیاز به مراقبت و استراحت داری ولی گفت می ترسن دیر بشه. حالا هم می ترسم دیر بشه پاشو زود بریم از کنار من برخاست و به سراغ کتاب هایش رفت. همه را درون یک چادر شب گذاشت. به سختی از جا برخاستم و پرسیدم: اینا رو هم میخوای بیاری؟ احمد در حالی که چادر شب را گره می زد گفت: نه اینا رو میذارم توی مسجد. بعدا شیخ حسین برام میاره. گوشه زیلو را کنار زد و پاکتی را که مخفی کرده بود در آورد. به سمتم آمد و گفت: بی زحمت اینو تو لباسات مخفی کن پاکت را از دست احمد گرفتم. با دست های لرزانم لباسم را بالا زدم و پاکت را زیر پارچه ای که دور شکم و پهلوهایم بسته بودم گذاشتم. احمد دستم را در دست گرفت و گفت: این پاکت خیلی مهمه. به هیچ وجه نباید کسی ازش خبر دار بشه اگه به سلامت رسیدیم خودم ازت می گیرم اگر نه .... دلم لرزید و با چشم های خیس اشک به احمد نگاه دوختم که گفت: اگر برای من اتفاقی افتاد حتی اگه جلوی چشمت زنده زنده منو آتیش زدن از این پاکت نباید حرفی به کسی بزنی با بغض گفتم: این طوری نگو احمد ... احمد دستم را فشرد و گفت: ان شاء الله که طوری نمیشه ولی هرچی شد جز خودم پاکت رو به هیچ کس نده اگرم من نبودم هر طور شده خودت رو برسون خونه آقاجانت و اونجا پاکت رو فقط به دست محمد امین بده هیچ کس دیگه از این پاکت نباید خبردار بشه دستم را از روی لباسم روی پاکت فشردم که احمد گفت: می دونم امانت دار خوبی هستی پیشانی ام را بوسید و گفت: تا من اینا رو می برم مسجد لباس بپوش بریم 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد جواد تندگویان صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد سریع چادر شب را برداشت و از اتاق بیرون رفت. اشکم را پاک کردم و دور اتاق نگاه چرخاندم. نگاهم روی علیرضا که غرق خواب بود ثابت ماند. من چه طور با این بچه در به در می شدم؟ زیر دلم درد می کرد و تیر می کشید. گرسنه هم بودم و غذا هم نخورده بودم. دوباره دور اتاق نگاه چرخاندم. چه چیز هایی را باید بر می داشتم؟ اصلا هر چه بر می داشتم را چه طور باید می بردیم؟ سفره غذا را جمع کردم و لقمه ای نان در دهانم گذاشتم. سراغ بقچه رفتم و مشغول مرتب و جمع و جور کردنش بودم که صدای یا الله گفتن کربلایی عباس را از بیرون شنیدم. تقه ای به در خورد و محبوبه خانم وارد اتاق شد. با تعجب به من چشم دوخت و پرسید: چرا از جات پا شدی؟ تو مثلا زائویی بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: باید وسایل رو جمع کنم بقچه را از دستم گرفت و گفت: نمیخواد رقیه خانم. کربلایی رو آوردم شوهرت رو راضی کنه تو رو ببریم خانه مان تو جان راه رفتن تو این بیابون رو نداری خودت و بچه ات از گرما هلاک میشین از جا برخاستم و دست به کمرم گرفتم و گفتم: چاره چیه ... باید بریم دستم را گرفت و گفت: کربلایی با شوهرت حرف می زنه راضیش می کنه. تو هم قبول کن بمانی. خودم و دخترام هوات رو داریم. بمان چله ات که تموم شد خودمان می بربمت پیش شوهرت تا اون موقع هم تو روی پا شدی هم هوا بهتره هم پسرت از آب و گل در آمده به خدا ظلمه تو با این وضع راه بیفتی بری صدای سلام و احوال پرسی احمد و کربلایی از بیرون اتاق به گوش رسید که محبوبه خانم گفت: بیا بریم به شوهرت بگو بذاره بمانی شوهرت مرد خوبیه اگه بگی حتما قبول می کنه مثل مردای ما نیست که حرف فقط حرف خودش باشه به رویش لبخند زدم و گفتم: آقای شما هم مرد خوبیه که از کارش زده به خاطر حال یک غریبه اومده پا در میونی کنه لبخند روی لب محبوبه خانم نقش بست و گفت: کربلایی با من تند و تیز هست ولی دست به خیر و دلسوز اهالیه تو هم عین دخترش دستم را کشید و گفت: بیا بریم به شوهرت اصرار کن بمانی هر چند می دانستم نمی شود به احمد اصرار کرد ولی به احترام محبوبه خانم چادر روی سرم انداختم و دم در اتاق ایستادم و به کربلایی سلام کردم. کربلایی با روی خوش جواب سلامم را داد و دوباره مشغول اصرار و صحبت با احمد شد. احمد هم سر به زیر به صحبت های او گوش می داد. می دانستم اصرار شان بی فایده است و دلم برای زمانی که داشت از دست می رفت می جوشید 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی هاشمی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
4_5947522539424060167.mp3
5.8M
•𓆩❤️‍🩹𓆪• . . ‌‌ سهمِ‌هرکسی‌درماه‌رمضان‌به‌اندازه‌ی قابلیت‌وظرفیتِ‌خودشه... 🌧🌊 سهم نور امروزمون؛                  تقدیم به شما...💛 . . •𓆩عشقِ‌درحدِجنون‌خصلتِ‌ایرانی‌هاست𓆪• Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩❤️‍🩹𓆪•