eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خب مادرت ۲۵ سال پیش اون پیراهن رو تن کرده الان که دیگه نه بوی مادرت رو داره و نه حضور مادرت رو باعث میشه نگهش میداشتی یانه؟! تازه ما اعتقاد داریم همین نزدیکی به مزار امام و حرم کلی اثرات معنوی داره ولی سطحی ترین درک ازش همون بود که گفتم که کاملا هم قابل لمسه اینو ژانت که توی دلش محبتی نسبت به اون آقا داره حس کرد دیدی چی پرسید؟ گفت یعنی این یه روزی به مزار امام حسین نزدیک بوده؟! عشق به حسین محدود به ادیان و فرق نیست هر کسی ازش بشنوه و بی غرض بهش نگاه کنه عاشقش میشه نگاهم به ژانت افتاد که بی صدا به این تنها داشته از حبیبش دست میکشید و انگار در دل با صاحب این عُلقه حرف میزد اونقدر غرق بود که اینبار حتی به فارسی حرف زدن ما اعتراضی نکرد! ... چراغها روشن شد و مثل همیشه با دست اشک از صورتم گرفتم ژانت با چشم توی صورت کتایون گشت و رد اشک رو پیدا کرد و بعد پیروزمندانه لبخند زد: دیدی گفتم تو هم گریه میکنی‌! _حالا چیه انگار چه کشفی کرده خب معلومه دو ساعت تمام اینطور سوزناک از درد و رنج یه عده میگه سنگ که نیستم معلومه گریه م میگیره! دستی به چشمهام کشیدم: _ولی همین رقت قلب هم غنیمته گناه قلب رو سخت میکنه من خوب یادمه سالهایی رو که تمام ده شب محرم حتی یک قطره اشک هم از چشمم نمی افتاد انگار سنگ شده بودم! اشک هم یه رزقه یه رزق پر از راز میگن لحظه ای که بر مصیبت امام حسین اشک میریزی لحظه ایه که به تو توجه میکنه! دستی که ظرف نذری رو مقابلم گذاشت فرصت ادای جمله بعدی رو ازم گرفت نگاهم به چهره ملیح دختر نوجوانی که به نظر اندونزیایی الاصل می اومد افتاد و با لبخند تشکر کردم ژانت آروم پرسید: من هنوز نمیفهمم واقعا لازم نیست ما هیچ پولی بابت این غذها بدیم؟! لبخندم در اومد: _نه عزیزم نذری رایگانه تو میتونی مثلا کمک کنی به تهیه نذری ولی کسی پولی معادل غذا ازت نمیگیره میبینی که ما اینهمه شب غذا گرفتیم و کسی پولی ازمون نگرفت _پس پول اینهمه غذا از کجا میاد؟ _عمدتا مردمیه مردم با سهم های کم و زیاد کمک میکنن و این غذاها پخته میشه و یه بخشیش به عزادارها و یه بخشیش هم به نیازمندا داده میشه نگاهش رو به ظرف غذا داد و آروم زیر لب گفت: چقدر قشنگ همه با هم کمک میکنن و غذا درست میکنن و به بقیه میدن مثل یه خانواده چقدر آدم از بودن تو این فضاها لذت میبره و دیگه احساس تنهایی نمیکنه به همه غذا میدن؟ بدون هیچ شرطی؟ _میبینی که خود ما الان نمونه بارز طیف های مختلفیم اصلا کسی اینجا از تو پرسید مسلمانی یا نه؟! نگاهش رو از من گرفت و به کتایون که ساکت و صامت به ظرف خیره شده بود داد: تو فکری؟! _نه چیزی نیست بریم؟! سر تکون دادم: بریم! قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . اینطور نمیشود،دستپاچگی این دختر کار دستمان خواهد داد... میفهمم... همین الآن هم معذب است،چه برسد بخواهیم عروسی بگیریم! نیکی متوجه اشتباهش میشود و درصدد جبرانش برمیآید:یعنی منظورم اینه که ما تصمیم گرفتیم جشن نگیریم... مامان میگوید:یعنی چی؟مگه بدون جشن میشه؟؟ کلی دوست و فامیل داریم..نمیشه که... دوباره هول میشود،دستانش را تکان میدهد تا چیزی به ذهنش برسد. میگوید:یعنی ما..ما تصمیم گرفتیم چیزه...اممم.... مراسم نگیریم چون....چون..... درست مثل دختربچه ها وقتی می خواهند به مادرشان دروغ بگویند. نمیدانم چرا نمیتوانم این حالتش را تحمل کنم، دلم میخواهد نجاتش بدهم.. به علاوه ممکن است همه چیز خراب شود. میان کلامش میپرم:چون تصمیم گرفتیم بریم مسافرت... نگاهم میکند،چشمانش را میبندد و نفسش را رها میکند. مامان مشکوک میگوید:مسافرت؟ میگویم:آره دیگه..چیه اسمش؟ اسمش چی بود؟؟ مانی به دادم میرسد،با تردید میپرسد:ماه عسل؟ میگویم: آره آره..خودشه...قراره بریم ماه عسل.. زنعمو میگوید:عه چه خوب...حالا کجا تصمیم دارین برین؟ به نیکی نگاه میکند.. نیکی سوال مادرش را تکرار میکند: قراره بریم کجا ؟ کجا قراره بریم؟؟ راستش خودمون هم نمیدونیم کجا... حتی در این شرایط هم نمیتواند دروغ بگوید. عمومسعود میگوید :یعنی چی خودتون هم نمیدونین؟ سقلمه ای به مانی میزنم،بهتر از هرکس دیگری در مواقعی اینچنین،ذهنش کار میکند. میگوید:آره عموجان...چیزه..خودشون نمیدونن چون..چون... آهـــــان... چون از این تورای سورپرایزی دیگه...یه چیزی مثل قرعه کشیه... تا لحظه ی پرواز نمیفهمن کجا قراره برن... از این لوس بازیا... نفس راحتی میکشم... عجب دروغ شاخداری!! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝