عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_پنجاهوششم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_پنجاهوهفت ]
با استرسی که می خواستم در ظاهرم عیان نشود آماده شده و راهی خانه خاله ام شدم .
میان راه ، افکارم پروازی کرد سوی نهج البلاغه ، تقریبا نصف حکمت ها را خوانده بودم و برایم جالب و جذاب بود ، مخصوصا که فقط از دین حرف نزده بود ، حکمت های مختلف روانشناسی و علمی و اخلاقی هم میانشان دیده میشد !
کاش نواب تهران بود تا سوالاتم را پاسخگو باشد ، جواب های او بیشتر برایم قانع کننده و دل نشین بود !
خود نورا در حیاط را برایم گشود ، با همان چادر گل گلی ای که به سر داشت ؛ در همان حال احوال پرسی بودیم که خاله ام به جمع مان اضافه شد ، ناهار را سه تایی خوردیم و بودن میان جمعشان برای فرار از افکار در هم عالی بود .
بعد ناهار با هم به اتاق نورا رفتیم ، سادگی از سر و روی اتاق می بارید ، به ردیف کتاب هایش که چشم دوختم دلم ضعف رفت!
رو به نورا کردم :
دختر خاله یه سوال ؛
تو نهج البلاغه رو تموم کردی؟
نگاه متعجبی حواله ام کرد :
حکمت و خطبه ها رو تموم کردم ولی نصف نامه ها هنوز مونده که فرصت نکردم
لبخند ماتی روی لب هایم نشست
و بعد جوابی ندادم ،گفتم که عصر قرار دارم و گفت که ضد حال زده ام !
_ می خواستم با هم عصر بریم یه جایی !
کنجکاو گفتم : کجا ؟
_ نشد دیگه ، ان شالله یه وقت دیگه .
ضد حال اساسی را من خورده بودم حالا ، بعد کمی صحبت کردن از هر دری شروع کردم به آماده شدن
نورا روی تختش نشسته بود و می خواست چیزی بگوید اما حرفش را می خورد :
نورا جان ، می خوایی چی بگی ؟
نگاهی به من و بعد به انگشترش کرد :
آخه شاید ناراحت بشی !
کمی نگاه به چشم های عسلیش کردم : نه بگو
_ راستش ....ریحانه خیلی وقته میخوام ازت بپرسم اما تردید داشتم ...چجوری شد که تو عوض شدی ؟! میدونم خیلی بی مقدمه است و فضولی اما خب ما همیشه صمیمی بودیم ، میخوام بدونم چیشد ریحانه چادر به سر و عشق سید الشهدا اینجوری شد ؟
به فکر فرو رفتم اگر چند ماه پیش کسی این سوال را می کرد ، دیگر نامش را نمی بردم اما حالا قضیه فرق می کرد ، واقعا چرا ؟! :
نمیدونم نورا
بلند شد و کنارم ایستاد :
ببین من قصد دخالت ندارم ، هر کس مسئول زندگی خودشه ولی خب می خواستم دلیلت رو بدونم ، فکر کن روش
شبیه علامت سوال بود این روز هایم !
تکلیف این فکر آشفته و جان خسته من چه بود ؟
بعد خداحافظی راهی پاتوق شدم ، هر چند هنوز زمان داشتم برای رفتن .
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩💞𓆪• . . •• #عشقینه •• #مسیحای_عشق #قسمت_پنجاهوشش - خب عزیزدلم، دیگه این کارو نکن، باشه؟ میدونی
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_پنجاهوهفت
سه روزی از هم خانه شدنم با عمو میگذرد. قرار است امروز به خانهی آقاسیاوش و به دیدن مادرش برویم، برای نهار.
اذان ظهر را گفتهاند، مانتو و روسری میپوشم
و میخواهم با، تربتی که عمو، روز اول داد، نماز را شروع کنم.
عمو از دستشویی خارج میشود،
قطرات آب وضو، صورت مهربانش را زیبا کرده، نگاهی میاندازد و میگوید:
باید زودتر چادر نماز بخریم نیکی.
در جواب محبتش، لبخند میزنم.
تربت را روی زمین میگذارم و راز و نیاز را با یگانهام آغاز میکنم.
★
مانتو بلند یاسی میپوشم و روسری مشکی. سوار ماشین عمو میشوم، عمو هم مینشیند و راه میافتیم.
عمو میگوید:
یه چیزی میخوام ازت بپرسم نیکی،
از روز اول که دیدمت، راستش دارم سبک و سنگین میکنم که بپرسم یا نه.
+ بپرسید، راحت باشید
- ناراحت نمیشی؟
+ از دست شما، هیچ وقت!
عمو گلویش را با چند سرفه صاف میکند و آرام میگوید:
نیکی جان، تو از..
تو از احکام خانمها چیزی میدونی؟
+ چی؟
- احکام خانمها، یعنی کارهایی که مخصوص خانم هاست..
+ مگه یه همچین چیزیام داریم؟
- معلومه که داریم، یه خانم و آقا فرق زیادی با هم دارن،
طبیعتا تو بعضی احکام هم، کاراشون
فرق کنه.
متوجه نمیشوم:
یعنی مثلا نمازی داریم که فقط خانمها بخونن؟
- نه عزیزدلم، ببین من بیشتر از این نمیتونم بهت توضیح بدم، یعنی بلد نیستم که بگم.
ولی ازت میخوام تو اولویت بذاری این موضوع رو.
میگردم، برات کتاب مناسب پیدا میکنم، باشه؟
ِ سر تکان میدهم، هنوز گیج حرفهایش هستم
مگر میشود حکمی دربارهی مرد و زن متفاوت باشد...
- خب رسیدیم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•