eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . عمو بلند میشود: خب افسانه‌جان دیروقته بریم... پشت سرش بابا بلند میشود: خانم، مام بریم... مامان و زنعمو بلند میشوند و صورت نیکی را میبوسند. تعارف میکنم:حالل چه عجله‌ایه؟ بابا مردانه دستم را میگیرد: واسه سرسلامتی اومدیم و خوشآمد... و از برابرم میگذرد. عمو شانه هایم را میگیرد و در گوشم آرام میگوید:من تو شرکتم،وام خرید خودرو میدم، اگه خواستی... به نشانه‌ی تقدیر سری تکان میدهم: ممنون عموجان، اگه کمک خواستم حتما بهتون میگم... عمو لبخندی از سر رضایت میزند. میدانم شیفته ی همین غرور و عزت نفسم شده.. میهمانها به ترتیب از خانه بیرون میروند. میخواهم برای بدرقه‌شان بروم که مامان مانع میشود: خودمون راه رو بلدیم... شما برید تو... و خودشان در را میبندد و میروند. چند لحظه سکوت برقرار میشود. برمیگردم و خودم را روی مبل میاندازم. نیکی بی هیچ حرفی به طرف اتاقش میرود. باز هم من میمانم و رفتنش... چرا با من اینطور میکنی نیکی؟ اگر تقصیر من بود، ببخش و بیا باز همان،همسایه ی گرم و صمیمی باش.. نگذار روی دنده ی لجبازی بیفتم. به قول مامان، خون آریا در رگهایم جاری است... بیا و نگذار غد و یکدنده شوم... *نیکی* صدای چرخیدن کلید میآید. به نظر میرسد مسیح از دیشب قصد کرده در خانه بماند. بی‌تفاوت مداد را بین کتابم میگذارم و موهایم را پشت گوشم میدهم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝