💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_چهارصدوهشت
عمو بلند میشود: خب افسانهجان دیروقته بریم...
پشت سرش بابا بلند میشود: خانم، مام بریم...
مامان و زنعمو بلند میشوند و صورت نیکی را میبوسند.
تعارف میکنم:حالل چه عجلهایه؟
بابا مردانه دستم را میگیرد: واسه سرسلامتی اومدیم و خوشآمد...
و از برابرم میگذرد.
عمو شانه هایم را میگیرد و در گوشم آرام میگوید:من تو شرکتم،وام خرید خودرو میدم، اگه
خواستی...
به نشانهی تقدیر سری تکان میدهم: ممنون عموجان، اگه کمک خواستم حتما بهتون میگم...
عمو لبخندی از سر رضایت میزند.
میدانم شیفته ی همین غرور و عزت نفسم شده..
میهمانها به ترتیب از خانه بیرون میروند.
میخواهم برای بدرقهشان بروم که مامان مانع میشود: خودمون راه رو بلدیم... شما برید تو...
و خودشان در را میبندد و میروند.
چند لحظه سکوت برقرار میشود.
برمیگردم و خودم را روی مبل میاندازم.
نیکی بی هیچ حرفی به طرف اتاقش میرود.
باز هم من میمانم و رفتنش...
چرا با من اینطور میکنی نیکی؟
اگر تقصیر من بود، ببخش و بیا باز همان،همسایه ی گرم و صمیمی باش..
نگذار روی دنده ی لجبازی بیفتم.
به قول مامان، خون آریا در رگهایم جاری است...
بیا و نگذار غد و یکدنده شوم...
*نیکی*
صدای چرخیدن کلید میآید.
به نظر میرسد مسیح از دیشب قصد کرده در خانه بماند.
بیتفاوت مداد را بین کتابم میگذارم و موهایم را پشت گوشم میدهم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝