eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
😜•| |•😜 ســـالِ دلبــر 1398 بـــا همهـ تـــوان خـــود وارد میدان شده اســت☺️ یــهـ وقت ناراحتـــش نڪنید با حرفاتون ڪه سیل عظــیم در انتظارتان خواهد بود😱 فعــلا تشــریف بیارید دوره هـــم یڪم بخنـــدیم😂 تـــا سیـــل نـــم نمڪ بــهـ سراغمــان نیامده است😁 (بهـ سراغ من اگــر مےآیید نرم و آهستهـ بیایید، مبادا که ترک بردارد چینے نازڪ تنهایے من😄) بـــا عشق تقدیم به 😎 و امــــا بعـــد از سفــر ڪاری ڪه روحانےجان بهـ قشم داشتنــد و فشرده ڪارهای خـــود را ردیف ڪردند، یڪ منبع آگــاه اعلام ڪرد ڪه ایشان بهـ تهـــران بــازگشتنــد😄😎 ای بابا مـےگـفتیــد مـــا خدمت مےرسیدیم اینهمــه راه شمــا برگشتید یهـ وقت بد نـــباشهـ😱😱😱😱 راضےبه زحمــت نبودیم😌 فقط اگــهـ تشریف بردید مناطق سیل زده لطفا بهـ همـــراهاتون بگید،قبل از وارد شدن بهـ چادرای هموطنامون ڪفشاشونو در بیارین اونجــا نیست ڪه خیلے احساس راحتے ڪنند😎😁😃 راستے سفـر ڪاری خوش گذشت😜 😌 مـــا را بهـ خیـــر تو امیدی نیست✋ شــــر مـــــــ👊ـــرسان😄 بهـ دور از همهـ شوخےها خــداروشڪر ڪه سپــاه هست خــداروشڪر ڪه آستان قدس هست خداروشڪر ڪه ارتش هست خــداروشڪر ڪه کمیته امداد هست خـداروشڪر ڪه بره و از نزدیڪ دردودل مــردم با جون و دل گوش بده✋ ولے مــا همچنـــان اقتدا مےڪنیم بهـ و با وحــدت و دفاع از عملڪرد دولت راه را ادامهـ مےهیم💪 🇮🇷🇮🇷 وجــود مــا باعث دلگــرمےشماست☺️ 😉 •|😜|• @asheghaneh_halal
🇮🇷🍃 🍃 °•| #خادمانه/ #ایرانیشو |•° مــا زنـده به نور حضـرت خورشـ☀️ــــیدیم از وعـ😃ـده ے هرکہ غیر از او نومیدیم در چــلہ ے انـــقـلابــــ✌️ــمان فرمودند: مــأمـور،همہ بہ رونــ🔩ـق تـولیدیـم |👤|جـنـــاب شـاعـر←هادے تـاریـوردے #ســــ98ـــــال_رونق_تولید #مقامـ_معظمِ_دلــــــبـری💕 🇮🇷🍃 🍃 @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🍃🌼🍃 #قائمانه در بهـ💐ــارے ڪہ پر از مـــعجـ✨ــزه و احســ💓ـاس است... هــفــ۷ـت سینم "سین" سیــ🌙ـماے تو را کـــمـــ❌ دارد... #السلام‌علے‌المهدےوعلےآبائہ #اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج #بہ‌حق‌حضرت‌زینب‌س #سہ‌شنبہ‌هاے‌جمڪرانے @asheghaneh_halal 🌼🍃🌼🍃
5.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠🍃 🍃 🇮🇷•| |•🇮🇷 در ســال نــــ90ـــود و هــ8ــشت دلـــــبــرمــون نامـــ {رونـــق تـــولــید}رو بــرای ســـال انــتـخاب ڪـردنـد😌 و امــا بـخـشی از پـیام دلـــبــرمون در 8+90👇 🔹تــــولــید اگـــر چــنـانــچہ بــہ راه بــیـفتد، هــم مـیــتوانــد مــشـڪلات مــعــ👨‍👩‍👧‍👦ــیشـتی را حــل ڪـنـد، هــم مــیـتـوانـد اسـتغناء ڪشـور از بـیـگانـگان و دشـ🇺🇸ـــــمنـان را تـأمـین ڪند، هــم مـیـتوانـد مـشـڪل اشـ👷ــتغال را بـرطـرف ڪنـد، هـم حـتـی مـیـتـواند مـشڪل ارزش پـــ💶ـــول مـلی را تـا حـدود زیـادی بـرطـرف ڪنـد. +پـس یـاعـلی بـگید و حـماسہ اے بیافرینید اے دوستـان😎 البتہ بیـشتر بایـد دولـــــت حمـاسہ بیافـریند ڪه دولــــتمون هــم بعـد از رفـتن بہ سـواحـل آرامـ 🌊قــشـم اومدن تـا حمـاسہ بہ پـا ڪنن. 🙏⛔️ {👇ოムde ɨŋ ɨraŋ🇮🇷} (🛍) @asheghaneh_halal
🕗🍃 🍃 #قرار_عاشقی 💠آدم شبیه معشوق خودش مےشود؛ اگر عشق تو خدا و اولیاء خدا باشد؛ آرام، قوے💪، شـاد بینا میشوے... اگر معشوقت دنیا باشد نا آرام، ضعیفــ، غمگینــ😞 نابینا🙈 میشوے... #استادپناهیان #السلام‌علیڪ‌یاعلےبن‌موسےالرضـا 🍃 @asheghaneh_halal 🕗🍃
💍🍃 🍃 #همسفرانه گفت: من تنها نیومدم خواستگارے•|💐|• با مادرم حضرت زهرا اومدم•|😊|• منم نامردے نکردم•|😑|• گفتم:منم به شما بله نگفتم•|😐|• من به مادرتون حضرت زهرا بلہ گفتم•|☺️|• 🍃 @asheghaneh_halal 💍🍃
°🐝| #نےنےشو |🐝° اَه حَسـتہ سُـدم•😢• از بـَش هـی مـنو یہ سِڪلی میتونَن و عڪش مےگیلَن میدالَن اِشتولی•📱• اصلا من میتام بحوابم•😴• +اے جآنــم😍 راحـت بخوابــــ نـگــآر منـــ😘 خـوابـ هاے خـوبـــ بـبـینے☺️ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 °🍼° @Asheghaneh_Halal
🎯°•| #غربالگرے |°•🎯 ۲۴ بهمن ۱۳۵۰ ⌛️ ۶۰ نفر زیر بهمن در سردشت خفه شدند، در حالی که «شاهنشاه آریامهر و شهر بانو که برای استفاده از تعطیلات سالیانه در سن موریتس به سر می‌برند و ساعاتی در روز نیز به اسکی در ارتفاعات پربرف سن موریتس مشغول هستند.» اما پیشرفت جمهوری اسلامی یعنی اینکه مسئول بی‌خیال، دیگر حق مدیر بودن را ندارد. یهـ نمونش برڪناری #مناف_هاشمے استاندار گـــلستان😎 یعنـــے اوج خـــوشبختے زمــانِ شــاه بـــوده، شڪ نڪنید😒 •|🎯|• @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_بیست_وپنج ♡﷽♡ تکیه از دیوار میگیرم و سمتشان میروم.اشکهایم را پا
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ دوباره سمت دکتر سهرابی بر میگردم و میگویم:دکتر باید چیکار کنم حالا؟ اینبار نه گفتن بابا محمد بود شوکه ی مان کرد... سمتش میروم و میگویم:نه؟؟ بابا محمد دستی به سر و روی تسبیح در دستش می کشد و میگوید: نه...مگه نمیبینی مادرت راضی نیست! خنده دار بود اوضاعمان!خیلی خنده دار.ناباور نگاهم را گردش میدهم بینشان.بابا محمد بس کن ابوذر روی تخت خوابیده کلیه میخواهد!!الان؟ حالا؟ الان وقت احترام به حقوق مادری مادریست که بیست و چهار سال نبوده؟ سمتش میروم و میگویم:بابا محمد چی میگید؟ بابا ابوذر رو ی تخت دراز کش خوابیده کلیه میخواد شما میگی نه؟ بدون اینکه پاسخم را بدهد سمت دکتر سهرابی میرود و میگوید:بزاریدش تو لیست پیوند. داشتم آتش میگرفتم.... سمتش رفتم و رو به رویش ایستادم و گفتم:بابا الان وقتش نیست! به خدا که وقتش نیست! نگاه عروست کن...داره پس میوفته. قلبشو دیدی چطور میزنه؟ نگاه مادرش کن؟ مامان پری رو دیدی؟ به اندازه بیست سال پیر شده تو این دوساعت! حالا؟ الان وقتش نیست بابا... هیچ نمیگوید و این سکوت دارد راه نفسم را بند می آورد. نگاه میکنم مامان حورا را سر به زیر گوشه ای ایستاده. منفجر میشوم و سمتش میروم. آستین لباسش را میگیرم و دنبا خودم میکشمش .... میبینم که با چشمانی گرد شده نگاهمان میکنند ولی منِ آیه دیگر به حد انفجار رسیده ام... منِ آیه دیگر تاب ندارم. دنبالم می آید و همانطور میگوید:آیه صبر کن... آیه چیکار میکنی؟ درب اتاق مخصوص استراحت پرستاران را باز میکنم و کسی نیست میفرسمتش داخل اتاق و با صدای بدی درب اتاق را میبندم. نفس میگیرم بلکه اکسیژن به مغزم برسد و بفهمم که دارم چه میکنم؟ بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_بیست_وشش ♡﷽♡ دوباره سمت دکتر سهرابی بر میگردم و میگویم:دکتر باید
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ میکنم؟ نمیرسد.نمیفهمم دهان بی فکر باز میکنم و همانطور رو به در و پشت به او با صدای تقریبا بلندی میگویم:نه؟.... نه؟؟؟ زهرخندی میزنم و تکرار میکنم:نــه؟؟ سمتش بر میگردم و به چشمهای ترسیده اش نگاه میکنم و میگویم: واقعا نه؟؟ بیست و چهار سال نبودی نگرانی کنی برام...حالا یکاره اومدی الان و تو این موقعیت میگی نه؟ حالا یادت افتاده نگرانی کنی؟ حالا که داداشم گوشه ی تخت افتاده و داره درد میکشه ؟ حالا یادت افتاده بگی نه؟ نگاه مادرش کردی؟ پنج ساله که بودم و تب کردم دو روز تمام بالا سرم بیدار موند و تیمارم کرد!اونموقع کجا بودی که حالا یادت افتاده بگی نه؟ کل دوران ابتدایی رو اون به جات اومد و پیگیر وضعیت درسیم شد کجا بودی اونموقع که حالا یادت افتاده نه بگی؟ نگاهش کن... لباس نو تن بچه هاش نکرد تا وقتی که تن من نکرده بود کجا بودی اونموقع ها که حالا میگی نه؟میشناختی بابا محمد رو که گفتی نه!میدونستی بهت احترام میزاره ... میدونستی به حرمت حق مادری و اون چند ساعت درد میگه نه و گفتی نه؟؟ اشکهایش سرازیر شد و لب باز کرد:آیه...ببین... نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و گفتم: نه من هیچی نمیفهمم الان...الانی که ابوذرم گوشه ی تخت افتاده و من میتونستم کاری براش بکنم و شما نزاشتی هیچی نمیفهمم.... حضرت مادر الان خیلی خوشحالی نه؟ حس مادرانه ات ارضا شد؟ شدی فرشته ی نجاتو نزاشتی خط به تن بچه ات بیوفته... دیوانه وار تشویقش کردم و گفتم:آفرین تو آخرشی... تو یه مادر به تمام معنایی داد کشید:بس کن آیه ..گوش کن... من دیوانه شده بودم...خودم هم این آیه را نمیشناختم : بس نمیکنم... دست گذاشتم زیر بیخ گلویم و گفتم :ببین به اینجام رسیده.... تمومش نمیکنم ... بد کردی با من امشب حضرت مادر! بد کردی.... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_بیست_وهفت ♡﷽♡ میکنم؟ نمیرسد.نمیفهمم دهان بی فکر باز میکنم و همان
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ در را باز کردم و به آیین متعجب جلوی در ایستاده توجهی نکردم و برگشتم سمت بخش... دوباره سراغ بابا محمد رفتم:بابا بس کنید...بیایید و این رضایت نامه ی لعنتی رو امضا کنید بابا محمد نه نگاهم میکند و نه حرفی میزند. ناباورانه میگویم:بابا... سمت مامان پری برمیگردم و میگویم: تو یه چی بگو مامان پری اشاره ام میرود سمت زهرا ی گریان گوشه ی سالن و میگویم: مگه نمیبینید تو چه حالیه؟ هیچ کدام چیزی نمیگویند. مامان پری اما با چشمهایش التماس بابا محمد میکند. تاب نمی آورم هوای سرد و تلخ بخش را میزنم بیرون... توی محوطه هی نفس میگیرم ...هی نفس میگیرم بلکه خون برسد به مغزم...بلکه سلول هایم از این خفقان نجات پیدا کنند.... نمیشود...نمیشود... _خدا...خدا بسه...تمومش کن این کابوسو. نمیدانم چند دقیقه گذشت که دیدم حاج رضاعلی و امیر حیدر از بیمارستان بیرون می آیند. نگاهی به ساختمان بیمارستان می اندازم... نمیتوانم تحملش کنم. داشتند سوار ماشین امیرحیدر میشدند که بی فکر سمتشان میروم... _حاجی برمیگردد سمتم... _اینجایی دخترم؟ دنبالتون بودن. شانه ای بالا می اندازم و میگویم:مهم نیست...میشه یه خواهشی ازتون بکنم؟ _بفرمایید... نگاهم میرود سمت امیر حیدری که متعجب نگاهم میکند. سرم را پایین می اندازم ومیگویم: دلم طاقت نمیاره اینجا بمونم...میشه...میشه همراهتون بیام... میخوام برم امامزاده نزدیک حوزه... همونجایی که ابوذر همیشه میره...میخوام یکم آروم شم... بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃