#ریحانه
پیام حضرتــ رقیه (س) در عاشورا استــ.
عصر عاشورا بود🌅
حجابــ از سر زنان و دختران حسینے ربوده شد(وای بر من)😭
🔅هنگامے كه حضرتــ رقیه(س)
※بعد از شهادت پدر ※ و سیلے خوردن از دست شمر ※و اصابت كعب نی به بازو ※ و پاره شدن گوش(یاالله😭)
عمه اش زینبــ را مےبیند از هیچڪدام از این مصیبتــ ها شكایتــ نمی كند.😭
بلڪه شكایتــ حضرتــ رقیه(س) به عمہ اش این استــ كه می گوید:👇
◥یا عمتاه هل من خرقة أستر بها رأسی عن أعین النظار◣ .
◥ای عمه جان آیا پارچه ای هست كه سر خود را از نامحرمان بپوشانم؟◣😭
┘◄ منبع :بحارالانوارجلد 45صفحه 61📚
#قصه_ما_به_ســـــر_رسيد😔
#آجرك_الله_يا_صاحب_الزمان😭
•[🏴]• @Asheghaneh_halal
[• #قرار_عاشقی⏰ •]
بہ آن نگاه رئوفانہات
نگاهم کنـ
بگیر دست مرا
باز سر بہ راهم کنـ🙂
#الهمصلعلےعلےبنموسےالرضاالمرتضے
هرشب ـراس ساعت عاشقے😌👇
[•💛•] @asheghaneh_halal
▪️🍃
#همسفرانه
سفر ڪرببلا همسفرے خوب سرشت
باتورفتن سفرے بود ڪه ارباب نوشتـ
دونفرهم نفس وهمسفر ودوش به دوشـ
هردو برگشتن ازاین راه ڪه میرفت بهشتـ
#عالیه_رجبی
#همسفرتابهشت😘
▪️🍃 @asheghaneh_halal
🐝°•| #نےنے_شو |•°🐝
من الآن عیلے عیلے نالاحتم« 🍃💔 »
سُون ڪه مُحلم تموم سُد و دیجه سبا
نمیلیم عیئت آدای میشم مُطیعے« 😔 »
اون زا یه عـــالمهـ بَسِهای توشولو بود
ڪه باهاسون عــیلے بازی میتلدم « 😍 »
یه عالمــهـ به من خوس میگذست.
عیف تِه تموم سُد.« 😢 »
الانم دالم برای شلامتے
امام زمان شلوات مےفلستم« 😍 »
عاخـهـ مامان دونیم میجه
امام زمان الان عیلے نالاحتن! « 😞😢 »
مترجم نوشت| ✍
اےماهترازماهترماه😉
عشقشمایےمهربونملیلےاداتودرمیاره!
خداشماروبرایمامانجونیتخفظڪنه.😊
استودیو؛
آب قنـــــــــــــ🍭ــــــد فراموش نشه👶👇
°🍼° @Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پـنـجـاه_و_چـهـارم << دوکوهه >> راوی : رحیم اثنی عشری پاییز سال ۱۳۶۴
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_پنــجـاه_پنـجـم
«صبحانه فانوسی»
راوی : [رحیم اثنی عشری]
بعد از مدتی حضور در دو کوهه اعلام شد که گردان سلمان برای پدافندی منطقه ی مهران اعزام می شود.
خوب به یاد دارم که هفتم دی ماه ۱۳۶۴ به منطقه سنگ شکن در اطراف مهران رفتیم.
شبانه جایگزین یک گردان دیگر شدیم.
من و احمد آقا و علی طلایی و چند نفر دیگر در سنگر بودیم.
یادم هست که احمد آقا از همان روز اول کار #خودسازی خود را بیشتر کرد.
او بعد از نماز شب به سراغ بچه ها می آمد.
خیلی آرام بچه ها رو
برای نماز صبح صدا می کرد.
احمد آقا می رفت بالای سر بچه ها و با ماساژ دادن شانه های رفقا با ملایمت می گفت: فلانی، بلند میشی؟ موقع نماز صبح شده.
بعضی از بچه ها با اینکه بیدار بودند از قصد خودشان را به خواب می زدند تا احمد آقا شانه آنها را ماساژ بدهد!
بعد از اینکه همه بیدار می شدند
آماده نماز می شدیم.
سنگر ما بزرگ بود و پشت سر احمد آقا جماعت برقرار می شد.
بعد از نماز و زیارت عاشورا بود که احمدآقا سفره را پهن می کرد و می گفت:
خوابیدن در بین الطلوعین #مکروه است. بیایید صبحانه بخوریم.
ما در آن روزها
《صبحانه فانوسی》 می خوردیم.
صبحانه ای در زیر نور فانوس! چون هوا هنوز روشن نشده بود.
وقتی هم که هوا روشن می شد آماده استراحت می شدیم.
آن زمان دوران پدافندی بود و کار خاصی نداشتیم.
فقط چند نفر کار دیده بانی را انجام می دادند.
☆☆☆
توی سنگر نشسته بودیم.
یکدفعه صدای مهیب انفجار آمد.
پریدیم بیرون.
یک گلوله توپ مستقیم به اطراف سنگر ما اصابت کرده بود.
گفتم بچه ها نکنه دشمن می خواد بیاد جلو؟!
در اطراف سنگر ما و بر روی یک بلندی، سنگر کوچکی قرار داشت که برای دیده بانی استفاده می شد.
مسئول دسته ما به همراه دو نفر دیگر دویدند به سمت سنگر دیده بانی.
احمدآقا که معمولاً انسان کم حرفی بود و آرام حرف میزد یکباره فریاد زد:
بایستید. نرید اونجا!!
هر سه نفر سر جای خود ایستادند!
احمدآقا سرش را به آهستگی پایین آورد. همه با تعجب به هم نگاه می کردیم!
این چه حرفی بود که احمدآقا زد؟!
چرا داد زد؟!
یکباره صدای انفجار مهیبی آمد.
همه خوابیدند روی زمین!
وقتی گرد و خاک ها فرو نشست به محل انفجار نگاه کردیم.
از سنگر کوچک دیده بانی هیچ چیزی باقی نمانده بود!
یکبار از فاصله دور به سمت خط می آمدیم.
یک خاکریز به سمت خط مقدم کشیده شده بود. احمدآقا از بالای خاکریز حرکت کرد. ما هم از پایین خاکریز می آمدیم.
فرمانده گروهان از دور شاهد حرکت ما بود. یکدفعه فریاد زد:
برادر نیّری، بیا پایین. الان تیر میخوری.
احمدآقا سریع از بالای خاکریز به پایین آمد.
همین که کنار من قرار گرفت گفت:
من تو این منطقه هیچ اتفاقی برام نمی افته. #محل_شهادت من جای دیگری است!
چند روز بعد دیدم خیلی خوشحاله. تعجب کردم و گفتم:
برادر نیّری، ندیده بودم اینقدر شاد باشی؟!
گفت: من تو تهران دنبال یک کتاب بودم ولی پیدا نکردم. اما اینجا توانستم این کتاب رو پیدا کنم.
بعد دستش را بالا آورد. کتاب 《سیاحت غرب》 در دست احمدآقا بود.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پنــجـاه_پنـجـم «صبحانه فانوسی» راوی : [رحیم اثنی عشری] بعد از مدتی
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_پنــجـاه_ششـم
«آخرین حماسہ»
راوی : (رحیماثنیعشرے)
خدا را شڪر میڪنم.
من در آنروزها یڪ دفترچه همراهم داشتم
ڪهکوچڪترین وقایع را یادداشت میڪردم!
حدود سهدهہ از آنزمان گذشته اما
گویی
همین دیروز بود ڪہ…
اواسط بهمن از منطقہ پدافندۍ مهران
به دو کوهہ برگشتیم.
بوے عملیات را همه حس میڪردند
یڪ شب برادرمظفری جانشین گردان
برای ما صحبتڪرد.
ایشان گفت که با پایانیافتنِ زمان حضور شما در جبهه،ـمیتوانید تسویہ ڪنید و برگردید
اما عملیات نزدیڪ است ، اگر بمانید بهتر است
اڪثرِ بچہها گفتند: #میمانیم
اما چندنفرے از ما جداشدند
که هیچبویی از معنویت نداشتند.
یادم هست کہ ۱۵بهمن ، ما را به اردوگاه عملیاتی
بردند، یڪهفتہ آنجا بودیم.
خبر شروع عملیات والفجر ۸ را در بیستم بهمن همان جا شنیدیم.
دو روز بعد ما بہ ابادان رفتیم.
روزِ بعد ما را به سولہ کنارِاروند آوردند.
روز ۲۴بهمن ما را بہ آنسوے اروند منتقل ڪردند
دوشب در سنگرهاۍ پشتیبانی حضور داشتیم
بہ ما گفتند مرحلہ دوم عملیات در راه است
این مرحلہ بسیار سختتر از مرحلہاول است
چون دشمن در هوشیارے کامل است.
شبِ ۲۷بهمن بود.
برادرنیری ، وصیتنامہ ی خود را نوشت
موقع غذا یڪ حلوا شڪری را باز ڪرد و گفت:
بچهها بیایید حلواے خودمان را تا
قبل از شهادت بخوریم
نماز مغرب و عشاء ڪہ تمامشد آماده حرڪت شدیم
فرماندهگردان و مسئولِمحور براے ما صحبت ڪردند
گفتند:
شما ازپشتِ منطقہ عملیاتی بایدحرکتِ خود را آغازڪنید!
شما مسیرِجادہ خور عبدالله را جلو میروید
از ڪار باتلاقها عبور میڪنید
و از مواضعِگردان حمزه همرد میشوید.
ڪمیجلوتر،به یک پُلِ مهم میرسید
این پُل باید منهدم شود!
چون در ادامه عملیات احتمال دارد ڪہ نیروهاے زرهی دشمن باعبور از اینپل،نیروهاے مارا محاصرهڪنند…
صحبتهاے فرمانده بہ پایان رسید
اما باتوجہ بہ هوشیاریِ دشمن و شدتِ آتش،
احتمال موفقیتِ ما ڪم بود.
برای همینگردان دیگرےبرای پشتیبانی گردان ما آمادهشد.
شرایطِ بدے در خود احساس میڪردم.مسئولدسته ی ما، رو بہ من ڪرد و گفت:
دوستداری #شهیدبشی؟! گفتم: هرچۍخدابخواد،
من اومدم که وظیفم رو انجامبدم.
گفت: پسهیچی، مطمئن باش #شهیدنمیشی
براے شهادت باید #التماسکرد
کسی همینطورۍ شهید نمیشه!
حرڪتِگردان آغاز شد.
هیچڪس نمیدانست تا ساعاتِ دیگر
چه اتفاقیمیافتد.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
[• #آقامونه😌☝️ •]
😏) منشِ مردم ڪوفه
✋) بخدا در ما نیست
✍) آے مردم بنویسید
💚) علــے تنها نیست
👇) اگر از جانب رهبر
🌱) برسد فرمانے
😌) غیر لبیڪ به لب
❣) پیروِ عاشورا نیست
۱۴ ثانیه به عڪس☝️😍 بنگرید!
••چه تفاهم نابے داریم😉••
#سلامتے_امامخامنــهاے_صلوات
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍
#نگاره(502)📸
#ڪپے⛔️🙏
°•🔘•° @Asheghaneh_Halal
[• #مجردانه♡•]
🏴🍃
ما وقتے لباس میخریم
یہ سرے چیزارو رعایت میڪنیم:
مثلا اینڪہ متناسب با اندام ما باشہ...
متناسب با شخصیت ما باشد...
در ازدواج هم باید ڪسے رو انتخاب ڪنید
ڪہ متناسب با شما باشہ...
#اندازه_خودتو_دریاب
🏴🍃
مجردان ـانقلابے😌👇
[•♡•] @asheghaneh_halal
[• #ویتامینه ღ •]
🏴🍃
"یاد بگیریم اینگونہ در خانہ
همدیگر را صدا ڪنیم"
حضرت علے(ع) وقتے مےخواستند
حضرت زهرا(س) را صدا ڪنند؛ مےفرمودند:
••[جان علے بہ فدایت،
••[حبیبتے زهرا
••[بنت رسول اللــہ
••[زهرا جان
جوابـے ڪہ از حضرت زهرا مےشنیدند:
••[روحم بہ فدایت علے
••[ابوتراب
••[ابالحسن
••[علے جان....
متاسفانہ تو بعضے خونہ ها
اسم همسر «ببین» است!😐
ببین بیا اینجا، ببین آب بده و....
زیبا صداڪردن همسر، بهترین شیوه
براے #ابراز_محبت است و نوعے
شخصیت دادن بہ طرف مقابل است...
#ببین🙄
#نگو_ببین😐
🏴🍃
ویتامینہ ـزندگے ڪنید😉👇
[•ღ•] @asheghaneh_halal
° 🏴 °
#طلبگی
#اول_رضایت_امام_زمان💚
آیتالله بهجت قدسسره:
چقدر سخت است، اگر برای ما این امر ملکه نشود که در هر کاری که میخواهیم اقدام کنیم و انجام دهیم، ابتدا رضایت و عدم رضایت امام زمان علیهالسلام را در نظر نگیریم و رضایت و خوشنودی او را جلب ننماییم!
در محضر بهجت، جـ۱ـ، صـ۸۹ـ
◾️ @asheghaneh_halal ◾️
° 🏴 °
🍃🌼
#چفیه
بعد از اتمام جلسه گفت: امروز هم جلسه اداری نبود، حرف شخصی هم زدیم. هزینه جلسه رو بذار به حساب من و فاکتورش رو برام بیاورید.
#امیرشهیدعلیصیادشیرازی🌹
#مسئولبیادعا
@asheghaneh_halal
🍃🌼
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
عجب کانااااااال خوووووبیه😃
افشاے #تحریفات و راه هاے #خانهدارے😍
چقدر #شبهہ ها رو جواب میده😃
ڪلی چیز یـــاد میگیری😀🍃
اگر میخواے پاسخ سؤالاتت رو پیدا ڪنے
زود تند سریع بزن رو لینڪ زیر😍👇
http://eitaa.com/joinchat/2882142216C2d2fbbea47
زووووود عضو شید تا برنداشتم😱
پـیشنهاااد عضویـــت😎✋
#ریحانه
پَـــــرچَمِ حُسیـــــــــن (ع)
بــــــه دَســـتِـــ عباس استــ ...🏴
بَـــــر سَرِ زِینبــــــ(س)💚
اینجاستــــــ ڪه کشف حجابــــ
استِــراتِــــژی دُشْـــــمَـن مے شود...😓
آرے!
چـــــــادُر یَعنے بیرق حُـــسیـــــن(ع)...😌
جَـنگ بــــا چــــــــادُر قِــدمَتے دیرینه دارد...☝️🏻
مَگَـــر نَشـــنیده اے در روضـــه ها....😥
ڪہ چِگونه چـــادُر از سرِ اهلِ حَــ❤ــرَم
مےڪشند عَصـرِ "عـــــاشـــــورا"؟!؟😢
پــَـــس بیــــــا وَ دُرســـتـــــ
#پَــرچَمدارِ_این_نِهضت_باش✌️🏻
•[🏴]• @Asheghaneh_halal
🌼•🏴
•🏴
#قائمانه
یارب چہشودزآنگلنرگسخبر آیـد💌]°
آنیارسفر ڪردهٔ ما از سفر آیـد🎁]°
شامسیہغیبتڪبری بہسر آیـد🌤]°
امید همہ منتظران منتظر آیـد💚]°
#السلامعلےالمهدےوعلےآبائہ
#اللهمعجللولیڪالفرج
#آجرکاللهیاصاحبالزمان
#جمعہهاےبےقرارے
@asheghaneh_halal
•🏴
🌼•🏴
#پروژه_متغیره_شماره_28
#مهر_حسینی_2
سلام علیکم
سال قبل با توکل بخدا و
توسل به حضرت رقیه س
توانستیم در قالب طرح مهرحسینی 600 بسته لوازم التحریر و کیف بین 600 دانش اموز نیازمند توزیع کنیم
امسال هم با توسل به حضرت رقیه تصمیم داریم تا آنجایی که میتوانیم با توجه به گران شدن اجناس و خالی بودن دست مردم اقدام به جمع اوری کمک برای تهیه لوازم التحریر کنیم
عزیزانی که دوست دارند در این
امر خیر ما رو همراهی کنند لطفا
به شماره کارت زیر واریز نمایند
👇👇👇👇👇
▪️6280231228292172▪️
بانک مسکن
ابوطالب رنجبر.
نذر امسال ما شاد کردن دل یک کودک با خرید یک بسته لوازم التحریر باشد
⚪️جهت کسب اطلاعات بیشتر به ایدی زیر پیام بدهید👇
🆔@ranjbar_admin
یا با شماره زیر تماس بگیرید .
09384501026
✋منتظردستان یاری گرشما دراین راه خیر هستیم.
✅ ما را در شبکه اجتماعی زیر دنبال کنید.
🔹ایتا:
eitaa.ir/abootaleb_ranjbar
eitaa.ir/abootaleb_ranjbar
عاشقانه های حلال C᭄
#پروژه_متغیره_شماره_28 #مهر_حسینی_2 سلام علیکم سال قبل با توکل بخدا و توسل به حضرت رقیه س توانستی
پیشنهاد عضویت👌☺️
مطمئن و قابل اعتماد!
بسم الله مؤمن✋🏻
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پنــجـاه_ششـم «آخرین حماسہ» راوی : (رحیماثنیعشرے) خدا را
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_پـنجـاه_و_هـفـتم
«شهادت»
[رحیم اثنی عشری]
گردان ما با عبور از نخلستان ها خودش را به جاده مهم خور عبدالله رساند.
حرکت نیروها پشت سرهم در یک ستون آغاز شد.
بردار میرکیانی جانباز بود و نمی توانست پا به پای بچه ها حرکت کند برای همین برادر مظفری گردان را هدایت میکرد.
رسیدیم به مواضع بچه های گردان حمزه.
بارش خمپاره در اطراف ما شدت یافته بود.
اکثر خمپاره ها داخل منطقه باتلاقی می خورد و منفجر نمیشد!
آن شب دسته سی نفره ما در سر ستون گردان حرکت میکرد.
برادر نیری هم که جانشین مسئول دسته بود جلوتر از بقیه قرار داشت.
ما به سلامت از این مرحله گذشتیم.
ساعتی بعد با سکوت کامل خودمان را به مواضع دشمن نزدیک کردیم.
صدای صحبت عراقی ها را می شنیدم.
در زیر نور منورها سنگرهای تیربار دشمن را در دو طرف جاده می دیدم.
نفس در سینه من حبس شده بود.
بچه ها همین طور از راه می رسیدند
وپشت سرهم می نشستند.
یاد ساعتی قبل افتادم که همه بچه ها از هم حلالیت مےخواستند.
یعنی کدام یک از بچه ها امشب به دیدار مولایشان نائل می شوند؟!
در همین افکار بودم که یک منور
بالای سرِ ما روشن شد!
تیربارچی عراقی فریاد زد :
قِف قِف(ایست)
همه بچه ها روی زمین خیز رفتند.
یکباره همه چیز بهم ریخت.
هر دو تیربار دشمن ستون بچه های ما را به رگبار بستند.
شدت آتش بسیار زیاد بود.
صدای آه و ناله بچه ها هر لحظه بیشتر میشد.
در همین گیر و دار سرم را بلند کردم.
دیدم برادر نَیِّری روی زانو نشست و با اسلحه کلاش به سمت تیربارچی سمت چپ نشانه گرفته.
چند گلوله شلیک کرد.
یکدفعه دیدم تیربار دشمن خاموش شد!
برادر مظفری خودش را به جلوی ستون رساند وفریاد زد :
بچه ها امام حسین(ع)منتظر شماست.الله اکبر...
خودش به سمت دشمن شلیک کرد و شروع به دویدن نمود.
همه روحیه گرفتند.
یکباره از جا بلند شدیم و دنبال او دویدیم.
خط دشمن شکسته شد.
بچه ها سریع به سمت پل حرکت کردند.
اما موانع دشمن بسیار زیاد بود.
درگیری شدت یافت.
بارانی از گلوله و خمپاره و نارنجک روی سر ما باریدن گرفت.
ما به نزدیک پل مهم منطقه رسیدیم.
هنوز هوا روشن نشده بود که به ما دستور دادند برگردید.
گردان دیگری برای ادامه کار جایگزین ما شد.
وقتی شدت آتش دشمن کم شد،آن ها که سالم بودند از سنگر ها بیرون آمدند.
در مسیر برگشت،نگاهی به جمع بچه ها کردم.
آن ها که بازمی گشتند کمتر از شصت نفر بودند!
یعنی نفرات گردان سیصدنفره ما در کمتر از چند ساعت به یک پنجم رسید!
همین طور که به عقب برمیگشتیم به سنگر های تیربار دشمن رسیدیم.
جایی که از همان جا کار را شروع کردیم.
جنازه تیر بار چی عراقی روی زمین افتاده بود.
از آن جا عبور کردیم.
هنوز چند قدمی دور نشده بودم که در کنار جاده پیکر یک شهید جلب توجه کرد!
جلو رفتم.
قدم هایم سست شد.
کنار پیکرش نشستم.
هنوز عینک بر چهره داشت.
در زیر نور ماه خیلی نورانی تر شده بود.
خودش بود.
برادر نیری.
همان که از همه ما در معنویات جلوتر بود.
همان که هرگز او را نشناختیم.
کمی که عقب تر آمدم پیکر مهدی خداجو را دیدم.
بعد طباطبایی(مسئول دسته).
بعد میرزایی.
خدای من چہ شده؟!
همه بچه های دسته ما رفته اند.
گویی فقط من مانده ام!
نمیدانید چه لحظات سختی بود.
وقتی به اردوگاه برگشتیم سراغ بچه های دسته را گرفتم.
از جمع سی نفره ما که سه ماه شب و روز باهم بودیم فقط هشت نفر برگشته بودند!
نمی دانید چه حال و روزی داشتم.
یاد صحبت های مسئول دسته افتادم که می گفت:
(شهادت را به هرکسی نمی دهند.بایدالتماس کنی)
بعد ها شنیدم که یکی از بچه ها گفت :
برادر نیری وقتی گلوله خورد روی زمین افتاد.
بعد بلند شد و دستش را روی سینه نهاد و گفت :
السلام علیک یا ابا عبدالله...بعد روی زمین افتاد و رفت.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_پـنجـاه_و_هـفـتم «شهادت» [رحیم اثنی عشری] گردان ما با عبور از نخلست
🍃🎀
#عشقینه
#عارفانه💚
#قسمت_پـنـجـاه_و_هـشـتم
« دوران جهاد »
[دستنوشته های شهید و خاطرات دوستان]
کل دوران حضور احمد آقا در جبهه سه ماه بیشتر نشد.
درست زمانی که دوره ی سه ماهه ی ایشان تمام شد و قرار بود کل گردان بر گردند عملیات والفجر ۸ آغاز شد.
از حال و هوای احمد آقا در آن دوران اطلاع زیادی در دست نیست.
هر چه بعدها تلاش کردیم تا ببینیم کسی در جبهه با ایشان دوست بوده اما کسی را پیدا نکردیم.
ما به دنبال خاطراتی از جبهه ی ایشان بودیم.
اما چیزی به دست نیاوردیم؛زیرا احمد آقا برخلاف بقیه ی دوستان به گردانی رفت که هیچ آشنایی در اطرافش نباشد!
در مدت حضور در جبهه کسی او را نمی شناخت.
لذا از این لحاظ راحت بود!
او می توانست به راحتی مشغول فعالیت های معنوی خود باشد.
و این نشانه ی اهل معرفت است که تنهایی و گمنامی را به شهرت و حضور در کنار دوستان ترجیح می دهند!
فقط بعد از شهادت ایشان یکی از رزمندگان به مسجد آمد و ماجرای شهادت ایشان را برای ما تعریف کرد.
بسیاری از دوستان به دنبال درک روحیات احمد آقا در جبهه بودند. آن ها می گفتند :
انسان های عادی وقتی در شرایط دوران جهاد قرار می گیرند بسیار تغییر می کنند،
حالا احمد آقا که در داخل شهر
مشغول سلوک الی الله بود چه حالاتی در جبهه داشته است؟
در یکی از نامه هایی که احمد آقا برای دوستش فرستاده بود آمده:
جبهه آدم می سازد. جبهه بسیارجای خوبی است برای اهلش!
یعنی کسی که از این موقعیت استفاده کند. و جای خوبی نیست برای نا اهلش!
دفترچه خاطراتی که از احمد آقا به جا مانده و بعد از سال ها مطالعه شد کمی از حالات معنوی او در دوران جهاد را بازگو می کند.
احمد آقا در جایی از دفتر خود نوشته است:
روز یکشنبه مورخ ۱۳۶۴/۱۰/۲۹ در سنگر نزدیک سحر در عالم خواب دیدم که آقای حق شناس با دعاهایش نمی گذاشت ما شهید شویم.
خیلی به آقا تضرع و زاری کردم.
آقا خیلی صورت پر نور و مهربانی داشت و به من خیلی احترام خاصی گذاشت.
یا در جایی دیگر آورده است:
در شب ۱۳۶۴/۱۱/۱۴ درخواب دیدم که
امام خمینی با حالت خیلی عزادار
برای آیت الله قاضی ناراحت است. و در هنگام سخنرانی هستند و حتی . . . ( مفهوم نیست) در همان شب برای آیت الله قاضی نماز خواندم و فیض عظیمی خداوند در سحر به ما داد. الحمدالله
احمد آقا در ادامه ی خاطرات می نویسد:
روز چهارشنبه می خواستم وضو بگیرم برای نماز که یک لحظه چشمم به حضرت (عج) افتاد. . . تاریخ ۱۳۶۴/۱۱/۱۶ پادگان دو کوهه
در جایی دیگر از این دفتر آورده:
در روز جمعه در حسینیه ی حاج همت پادگان دوکوهه در مجلس آقا امام زمان (عج) گریه زیادی کردم.
بعد از توسلات وقتی به خود آمدم دیدم که از همه ی اشکی که ریختم یک قطره اش به زمین نریخته!
گویا ملائک همه را با خود برده بودند.
#ادامــہدارد
بہ قلــم🖊:
گروهفرهنگےشهیدابراهیمهادے
#ڪپےبدونذڪرمبنعشرعاحــــراماست☺️
#تایپڪتابهادرمجازےباڪسباجازه
#ازانتشاراتومولفبلامانعاست
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🎀