eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.6هزار دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💛💓💛💓 💓💛💓 💛💓 💓 °| 🎈|° 🌟 🌟 سلام به اعضــاجانِ عزیز سلام به تڪ تڪتونــ🎈😍 با دست پـُر اومدم پیشتونـ🙊 امشب راس ساعت 23:45 اگه گفتید چے داریم؟!😅 چے؟ هیئت؟! نه نه امشب ڪلے شادابےجات براتون آوردیم😉🎈 داریم به ولادتِ باسعادت خانوم حضرت معصومه(س) نزدیڪ میشیم😇 برای همینم امشب براتــونـ ••مشـ📢ــاعره•• داره😍 مشاعره ی قبلے رو یادتونه؟! اینم شبیه همونه فقط با ظاهرے متفاوت تر😑حالا باهامون باشید امشب بهتون میگےـم😉🍃 ••فقط یادم نره ڪه بگم یخورده سخت تر شده😢 ڪتابِ شعرتونم باخودتون بیارید یادتون نره ها😂 از سعدی جان ڪمڪ بگیریم😄🎈 یه وقت نگید بےنشان بهتون ←تقلب یاد داده ها⛏😐 یعنے مدیونید اگه همچین فڪری ڪنید👌😅 خلاصه بگم ڪه کلے بهتون خوش میگذره💕😍 با ڪانالِ👇 🌹:🍃| @heiyat_majazi
°🌙| #آقامونه |🌙° °| ما پیـــامـ‌هاے رهبـــ{💚}ــر /° را مصحــ{📜}ــفـ مےڪنیــمـ °\ همچــو یڪـ دستــ{📝}ـورالعمــلـ /° همــــوارهـ مصــ{😃}ــرفـ مےڪنیمـ °\ ڪـــ{😵}ـــورے چــشـمِـ /° ســـرانـ فتنـ{😒}ـه و بیـگانـگانـ °\ چشــمـ آقــا! هـرــ{👌}ـچـه گویے °| مــا اطاعــ{✋}ــتـ مےڪـنـیـمـ #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(85)📸 🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😐] _ به نَظـلتـون آبـ💧ـ داگ تُده؟ _ مِمیدونمـ من تِهـ دیده دوس ندالَمـ بِلَـمـ ح
. پستـ ویژهـ ےِ ما(👆👆👆) ڪه براے آن دعــوتـ شدـید🌹 🍃هرشبـ راس ساعتـ 21:30🍃 شپــــخیل✋😍 🎈
|°• 📖 •°| باسلام واحترام☺️✋ همانطور ڪہ مطلع شدید؛ قرار بر این است کہ بہ زودے دوره‌هاے مجازے را باتوڪل بہ خداو توسل بہ معصومین آغاز ڪنیم. ڪہ تمایل بہ ڪسب اطلاعات📑 و یا ثبت نام قطعے دارند به آے دے بنده ڪه در ذیل این پیام قیدشدہ؛ رجوع ڪنند😇👇 🆔: @Asemanemahtab 📝 . . ─═اُدخلوهابِسلامـٍ آمِنیـــنْ☺️👇═─ 🌸🍃••| @Hefz_Majazi
#صبحونه صبـ🌤ـح یعـنے #تــو درآیـے غرق طلوعـتـ💫ـ گردیمـ سلام حضرت دلبـ💖ـر سلام قرص قمر(عج) 😍✋ #آدینه‌تون_مهـدے_پسند💚 #اللهم_عجـل_لولیڪ_الفـرج 🙏 🍃🌸| @asheghanh_halal
#پابوس |💔|ببین پِلڪِ پَنجره خیس است از نیامدنت.. |🍃|فضاے خانہ چہ دلگیـر است از نیامدنتــ⏰ |💔|هزار و اندے سالهاے جشن بےتو😔 |🍃|وشمعـ🕯 هایے ڪہ شد آب ازنیامدنت... |💔|وشهر🛣 هرسال بہ خود مے آویزد. ݘراۼـ💡 هایے ‌کہ نشد یڪرنگ ازنیامدنت.. #فروغ_ربیعے #جمعہ_های_مهدوی 💛|• @asheghaneh_halal
هــر روز بیشـتـر از دیروز(🌸🍃) دوســتت دارم(❤️😍) گــویی در قلــبم(💘✨) بروز رســانی میشــوی(♻️🙂) 😉😅 ✔…| @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ویتامینه ✍|رهبرانقلاب: بھ من نامھ نوشتندکھ پدرمادرهابا ازدواج دخترهاباپسران انقلابےِفقیر مخالفت میکنند. شمارا بھ خدا دركار ازدواجـ💍، حكم خدا وسنت پيغمبرراپيشھ كنيد🌸🍃 |•✨•| @asheghaneh_halal
#مجردانه |☝️|با خاطرھ هاے تو ڪھ سرسبزےِ|🍃|محضے هر روز براے منِــ|😌|دیوانھ |🌸|بھار استــ ... |📝| #امـید_صباغ_نو |😐| #بهههلہ |🌼| @asheghaneh_halal
[🌸]ارزش طلبگـے بہ این است [💪]ڪه شما خود را براے ڪارے [☺️]آماده مےڪنید ڪہ هیچ [🍃]ڪارے جایگزین آن نیست... [👳] @asheghaneh_halal
درود بــــــــــه شما 😍🎈🌧 تشریف فرما شده ایم😉 تا به محضر مبارکتان عارض😌 شویم، به نسوان مکرمه و رجال معظمه😉👌 جهت مشارکت در امور📱😐 مبادلات، تبادلات،💻🙊😂 شــــــــــرف یاب شوید 💐 خدمت ایشان👇 💕 @yazahra_ebrahim 💕 سپاسهایمان راپذیراباشید🙏☺️ 🍃🌹|• @Asheghaneh_halal
#چفیه علے زیاد سجـــــده مےڪرد و مےگریستـ😭 در شبانھ روز پنج بار #زیارت‌عاشورا📖 مےخواند... همیشھ مےگفت: من در #سجـــــده به #شهادتـ🕊 ـ مےرسم ... در #ڪربلاے‌پنج بود ڪه شنیدم علے در حال سجده بھ شهادت رسیده💔😔 #شهید‌علے‌قرائے #شهدا‌ر‌ا‌یا‌دڪنیم‌با‌ذڪرصلوات 🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ]
#ریحانه °🌺° "چــٰادُرَت" را °😇° ڪہ بہ ســر ڪردے °💔° دلــم هُــرّے ریخــت °👌° چقــدر خصلــت "زهـرایی" °😍° تو ڪامل شــد… #بانو_تو_اینگــونه_باش☝️💚 ||🌟|| @asheghaneh_halal
| ✨| زمانے ڪه ڪودڪان در جستجوی کلماتے هستند تا منظورشان را بیان ڪنند، به آن ها فرصتـ🌹 دهید.👌 از پریدنـ بین حرف‌هاے ڪودڪانِــ👼 برای ڪامل ڪردن جملات شان خودداری ڪنید.😊✋ با این ڪار به آنها فرصت مے‌دهید تا از خزانه لغات خود استفاده ڪنند🍃 در اثـر جستجوے ڪلمه در خزانه لغات ، فعاليت نورون های مغز تقویت شده و بخش گفتارے مغز فعال مےشود.🎈 😉👇 ❤️|• @asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد مهدے حسینے" جمع صلوات گذشتھ 🌷۳۱۹۸🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @yas_ali110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
😜°| |°😜 ترامپ درپاسخ به سوالے درباره افزایش تنش میان آمریڪا وایران: 🔅موافقم ڪه ممڪن بین ماوآنها تنش 🔅میدانم ڪه آنها بالاخــره بامن تماس📞 میگیــرند ومےگوینــدبیا معامله ڪنیم😕 •[خنـــدیـ😜ــشــــه نـــوشـــتــــ✍]• این بشـــرچه خوش خیاله ظاهرا منتظره تا تحریمهاے جدید اثر بذاره و ما به عقب برگردیم و یڪ برجام دیگه اےروامضا ڪنیم✍ نخیـ😤ــر ✨ما دیگر به عقب برنمیگردیم✨ . . . آقاےروحانے و جمیع منسوبین چه بلایے سر عزت ایران اوردین ڪه 1⃣دشمنان ایران اینقدر جسور شده‌اند 2⃣ به ما بے احترامےمیڪنند😖 3⃣ مارا تهدید میڪنند👊 4⃣و با وجود تجربه تلخ برجام هنوز هم میخواهند ڪوتاه بیائیم😡 😁 ڪلیڪ نڪن تحــریم میشے😧👇 |•😜•| @asheghaneh_halal
سردار سلیمانے: داعش مانند طاعون است، اگر همسایه ے ما طاعون بگیرد به ما هم چه زود چه دیر منتقل مےشود. داعش هم اینگونـه است؛ اگـر شهیدان و جوانان مخلص ما نرفته بودند ایرانــ🇮🇷 هم دچار این طاعون شده بود..❤️ 🌹: @asheghaneh_halal
#قائمانه •|🌏|•دنیابا حضور تودنیاے دیگریستـ روز طلوع ســــبز تو فرداے، دیگریستـ •|☀️|•باز هر غروبــ جمعہ دلم زار میزند چشم انتظار جمــعہ زیباے دیگریستـ •|🌸|•با یادت اے مسافر شبگردِ کربلا این جا نشستہ ام، دلــ منـ جاے دیگریستـ •|💚|• #وعجّل_فرجہ •|🍂|• @asheghaneh_halal
شیـ👑ـعہ ے خوب کسےاست کہ حضور امام زمان را حسـ💓 کند و خود را در حضور او احساس نماید.👌 این، بہ انسان امیـ🍃ـد و نشاط میبخشد.😌 ✌️ "🌹" @asheghaneh_halal
🍃 🍃 #همسفرانه 🐠•|در این طوفان ڪه ماهے هم 🌊•| به دریا دل نخواهد زد 🛳•|ڪجا با ڪشتےات بردے ☺️•| دلم را ناخداےمن #ناخداےڪشتےعشق😍 🍃 @asheghaneh_halal 🍃
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😊] چِگَــد نےنے بودن توووبـهـ👌 هـیـــش٘ـ ڪالـے نِمیتـاد بِـتُـنـے همه ڪالاتو اَجـام میدَن😌 تازه زَمَـتـِ لاااه لَفتن همـ به تودِتـ نمیـدے😅 [😎] ز غـوغــاے جــــهـانـــ🌏ـ فارغـ😐☝️ استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° پلکام سنگین شده بود گوشیم و گذاشتم روی میز و تا چشمام و بستم خوابم برد ___ مثه همیشه با صدای مادرم بیدار شدم واسه نماز نمازم و که خوندم کتابام و ریختم‌تو‌کیفم لباسم و پوشیدم و یه صبحانه مفصلم خودمو مهمون کردم‌ انرژی روزای قبل و نداشتم ی چیزی رو قلبم سنگینی میکرد .... رسیدم مدرسه از زنگ اول تا اخر از کلاس بیرون نرفتم.حوصله حرف زدن با هیچکیم نداشتم به زوررر ۵ ساعت کلاس و تحمل کردم این ساعت لعنتیم بازیش گرفته بودد انگار عقربه هاش تکون نمیخورد خلاصه انقدری ب این ساعت نگاه کردم ک صدای زنگ و شنیدم مثه مرغ از قفس آزاد شده از مدرسه خارج شدم اولین تاکسی که دیدم و کرایه کردم‌و برگشتم خونه بوی خوش غذا مثه دفعه های قبل منو ب وجد نیاورد مسیرمم مستقیم ب اتاقم کشیده شد لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم رو تختم نمیدونستم دنبال چیم کلافه بودم و غرق افکار مختلف رشته افکارم با ورود مادرم ب اتاق گسسته شد مامان:دختر خوشگلم چرا غمبرک زده ؟ یه لبخند مصنوعی تحویلش دادم و از جام بلند شدم بوسش کردم و گفتم :سلااام +سلام عزیزمم.چته چرا پکری ؟ بدو بیا ناهار بخوریم بعدش کمکم کن واسه امشب _امشب چ خبره؟ +مهمون داریم _مهمون ؟ +اره عمو رضا اینا میخوان بیان خونمون تا اینو شنیدم انگاری ی سطل اب رو سرم ریختن آخه الان ؟ حداقل خداکنه مصطفی نیاد همراهشون،حس میکردم دیگه حوصله اشو ندارم با مادرم رفتم و نشستم سر میز پدرم با لبخند بهمون سلام کرد بیشتر از دوتا قاشق غذا از گلوم پایین نرفت معذرت خواستم و برگشتم به اتاقم تا ساعت ۵ درس خوندم وقتی دیگه خیلی خسته شدم خوابیدم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° انگاری همه فهمیده بودن من یه چیزیم هست نگاهشون پر از تردید شده بود سعی کردم خودمو نبازم. بخاطر اینکه بیشتر از این سوتی ندم خودمو جمع و جور کردم و رفتارم مثه قبل شد شام و خوردیم وقتی ظرفا و جمع کردیم عمو رضا صدام زد رفتم پیشش کسی اطرافمون نبود با لحن آرومش گفت : + دخترم چیزی شده مصطفی بی ادبی کرده ؟ _نه این چ حرفیه +خب خداروشکر یخورده مکث کرد و دوباره ادامه داد: +اگه از چیزی که گفتم راضی نیستی ب هر دلیلی به من بگو اذیتت نمیکنم سرم و انداختم پایین و بعد چند ثانیه دوباره نگاش کردم و گفتم‌: _عمو من نمیخوام ناراحتتون کنم ولی الان اصلا در شرایطی نیستم ک بخوام ب ازدواج فکر کنم حس میکنم هنوز خیلی زوده برای دختر ناپخته ای مثه من دیگه نمیدونستم چی بگم‌سکوت کردم ک خندید و مثه همیشه مهربون نگام کرد بعدشم سر بحث و بستیم و رفتم تو جمع نشستیم . تمام مدت فکرم جای دیگه بود وقتی از جاشون پاشدن برای رفتن ب خودم اومدم. شرمنده از اینکه رفتار زشتی داشتم مقابلشون بلند شدم و ازشون عذر خواستم زن عمو منو مثه همیشه محکم ب خودش فشرد عمو هم با لبخند ازم خداحافظی کرد خداروشکر با درک بالایی ک داشت فهمیده بود عروس خانم صدا کردنش منو کلافه میکنه براهمین به دختر گلم اکتفا کرد اخرین نفر مصطفی بود بعد خداحافظی گرمش با پدر و مادرم سرشو چرخوند سمتم بعد از چند لحظه مکث ک توجه همه رو جلب کرده بود با لحنی که خیلی برام عجیب و سرد بود خداحافظی کرد و رفت با خودم‌گفتم‌کاش میشد همچی ی جور دیگه بود مصطفی هم منو مثه خواهرش میدونست و همچی شکل سابق و به خودش میگرفت .دلم نمیخواست تو تیررس گله و شکایت مادرم قرار بگیرم واسه همین سریع رفتم تو اتاقم و درو بستم بعد عوض کردن لباسام پرت شدم رو تخت خیلی برام جالب و عجیب بود تا چشمام بسته میشد بلافاصله چهره محمد تو ذهنم نقش میبست اینکه چرا همش تو فکرمه برام یه سوال عجیب بود ولی خودم ب خودم اینطوری جواب میدادم که شاید بخاطر رفتار عجیبش تو ذهنم مونده ،یا شاید نوع نگاهش، یاشاید صداش و یا چهره جذابش!! سرم و اوردم بالا چشمام ب عقربه های ساعت خوشگلم افتاد ک هر دوشون روی ۱۲ ایستاده بودن.... ساعت صفر عاشقی !! ی پوزخند زدم شنیده بودم وقتی اینجوری ببینی ساعت و همون زمان یکی بهت فکر میکنه .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° فاااطمهههههه پاشووو دیگههه مثلا قرار بود کمکم کنییی دارن میاااان عمواینااا هنوووز تو خوابیییی ب سختی دست مادرم و گرفتم و بلند شدم بعد از خوندن نمازم مادرم شوتم کرد حموم سردی آب باعث شد خواب از سرم بپره ۲۰ دیقه بعد اومدم بیرون مادرم رو تختم برام لباس گذاشته بودم با تعجب داشتم ب کارای عجیبش فکر میکردم امشب چرا اینطوری میکرد ؟ موهای بلندم و خشک کردم و بافتمشون رفتم سراغ لباسا ی پیراهن بلند سفید که از ارنج تا مچش طرح داشت و روی مچش پاپیون مشکی زده بود بلندیش تا پایین زانوم بود جلوی پیراهن تا روی شکمم دکمه مشکی زده بود پیراهن رو کمرمم تنگ میشد در کل خیلی خوب رو تنم نشست ی شلوار و شال مشکیم برام گذاشته بود شالم و ساده رو سرم انداختم و یه طرفش و روی دوشم انداختم داشتم میرفتم بیرون ک مامانم همون زمان اومد داخل اتاقم +عافیت باشه عزیزکم. چ خوشگل شدیی. صورتم و چرخوند وگفت +فقط یکم روحیی یه چیزی بزن ب صورتت.دست بندتم بزار _مامان جان قضیه چیه چرا همچین میکنی مگه غریبه ان مهمونامون ؟ خوبه همیشه خونه همیم مامانم تا خواست حرف بزنه صدای زنگ آیفون در اومد براهمین گفت عهه اومدن بعد با عجله رفت پوکر ب رفتنش خیره موندم یخورده کرم ب صورتم زدم شالم و مرتب کردم ادکلنمم از رو میز برداشتم یخورده ب خودم زدم و با آرامشی ساختگی رفتم پایین صدای خنده های عمو رضا و بابا ب گوشم رسید با خوشحالی از اینکه صدای مصطفی و نشنیدم رفتم بینشون بلند سلام کردم عمو مثه همیشه با خوشرویی گفت: بح بح سلام دختر گلمم چطورییی _خداروشکرر شما خوبین ؟ با اومدن خانومش نتونست ادامه بده زن عمو با مهربونی اومدو محکم بغلم کرد +سلاممم عزیزدلممم دلم برات تنگ شدهه بود سعی کردم مثه خودش گرم بگیرم‌ _قربونتون برممم دل منم تنگ شده بود براتون واقعا دلم تنگ شده بود؟! خلاصه بعد سلام و احوال پرسی من رفتم آشپزخونه و اوناهم با استقبال مامان و بابا نشستن همینطوری ک داشتم به چیزایی که مادرم درست کرده بود نگاه میکردم یهو شنیدم ک پدرم پرسید: آقا مصطفی کو چرا نیومدد ؟ مادرش جواب داد: میاد الان جایی کار داشت با شنیدن حرفش نفس عمیق کشیدم ... براشون چای و شیرینی بردم و دوباره نشستم تو اشپزخونه دلم نمیخواست چشمام ب چشم عمو رضا بیافته یجورایی ازش خجالت میکشیدم جز خوبی ازش ندیده بودم ولی نمیتونستم اونی باشم ک میخواد دوباره صدای ایفون در اومد و بابام رفت بیرون استرس داشتم و قلبم تند میزد با شنیدن صدای مصطفی و احوال پرسیش بامادرم استرسم بیشتر شد دستام یخ کرد حالی که داشتم خودمو هم ب تعجب انداخته بود توهمون حال ب سر میبردم ک مادر مصطفی اومد داخل آشپزخونه و گفت: عزیزم چیزی شده ؟دلخوری ازمون ؟ چرا نمیای پیشمون بشینی ؟ مگه ما چقدر دختر خوشگلمونو میبینیم ؟ شرمنده نگاش کردم و گفتم : ن بابا این چ حرفیه ببخشید منو یخورده سرم درد میکرد +چرا عزیزم نکنه داری سرما میخوری ؟ _نمیدونم شاید سعی کردم دیگه ضایع تر این رفتار نکنم واسه همین بحث وعوض کردم و همراش رفتیم بیرون نگام افتاد به مصطفی که کنار پدرم نشسته بود .... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ 🌸🍃 🌺 ⃣1⃣ °•○●﷽●○•° چهرش خیلی جذاب تر شده بود مثه همیشهه تیپش عالی بود یه نفس عمیق کشیدم جلوتر که رفتم متوجه حضورم شد و ازجاش بلند شد خیلی محترمانه سلام کرد و مثه خودش جوابش و دادم ولی رفتارش فرق کرده بود دیگه نگام نکرد نشستم پیش مامانم و زل زدم ب ناخنام دلم میخواست بزنم خودمو الان ک رفتارش باهام عوض شده بود میخواستم مثه قبل رفتار کنه معلوم نبود چم شده یخورده با مادرش حرف زدم که عمو رضا گفت : + خب چ خبر عروس گلم ؟ با درسا چ میکنی ؟ دلم هری ریخت و نگام برگشت سمت مصطفی که اونم همون زمان صحبتش با بابام قطع شد و به من نگاه کرد یه لبخند مرموزیم رو لباش بود جواب دادم: _هیچی دیگه فعلا همش اضطرابه برام +نگران نباش کنکورت و میدی تموم میشه. برگشت سمت پدرم و گفت : +احمدجان میخوام ازت یه اجازه ای بگیرم بابا: + بفرما داداش؟ _میخوام اجازه بدی دخترمون و رسما عروس خودمون کنیم بابام یه لبخند زد و به من نگاه کرد دستام از ترس میلرزید دوباره ب مصطفی نگا کردم نگاهش نافذ بود خیلی بد نگام میکرد حس میکردم سعی داره از چشام بخونه تو دلم چیا میگذرع بابام ک سکوتم و دید به عمو رضاگفت : +از دخترتون بپرسین هرچی اون بخواده دیگه عمورضا خواست جواب بده که مصطفی با مادرم صحبت و شروع کرد و ب کل بحث و عوض کرد وقتی دیدم‌همه حواسشون پرت شد رفتم بالا ولی سنگینی نگاه مصطفی و به خوبی حس میکردم رو تختم نشستم و دستم و گرفتم ب سرم نمیدونم چن دیقه گذشت ک یکی ب در اتاقم ضربه زد با تعجب رفتم و در و باز کردم با دیدن چهره ی مصطفی تو چهارچوب در بیشتر تعجب کردم از جام تکون نخوردم ک گفت : +میخوای همینجا نگهم داری؟ رفتم کنار که اومد تو اتاق نشست رو تخت و ب در و دیوار نگاه کرد دست ب سینه ب قیافه حق ب جانبش نگاه کردم بعد چند لحظه گفت : +دختر عمو اومدم ازت عذر بخوام .واسه اینکه ی جاهایی تو کارت دخالت کردم ک حقش و نداشتم در کل اگه زودتر میگفتی نقشی ندارم تو زندگیت قطعا اینهمه آزار نمیدیدی و اینم اضافه کنم هیچ وقت کسی نمیتونه تورو مجبور ب کاری کنه ی لبخند مرموزم پشت بند حرفش نشست رو لبش از جاش بلند شد و همینطور ک داشت میرفت بیرون ادامه داد : + گفتن بهت بگم بیای شام سریع رفت بیرون و اجازه نداد جوابش و بدم ب نظر میرسید خیلی بهش برخورده بود خو ب من چه اصن بهتر شد ولی ن گناه داره نباید دلشو بشکنم خلاصه ب هزار زحمت ب افکارم خاتمه دادم و رفتم پایین ......... بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ☝️ هرشب راس ساعت 22:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal