eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•[🎨]• •[ 🎈]• ˼زندگے بہ من ياد داده براۍ داشتن آرامش و آسایش امروز را با خدا قـدم بردارم و فردا را به او بسپارم⸀ . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . مگࢪمي‌شودتوࢪاداشت‌وبدبود . . توخوش‌تࢪین‌حالِ‌مَنےツ💙 . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش‌_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره3⃣2⃣ جــانـــی و دلــــی ای دل و
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره4⃣2⃣ جـان هـر زنـده دلـے، زنـده بـه جـان دگـرست✌️💙 . . چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀 جایزه هم داره ها😉🎁 آی‌دی خـادم چالش 👇🏻 🆔 : @BanoyDameshgh «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌 . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وچهارم ] نیم نگاهی به اتاق حوریا و پنجره
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] افشین را گرم در آغوش گرفتم. _ چه رفتارای لوسی... اه... اه... _ لیاقت داشته باش. حقته همیشه بی محلت کنم. النا هم با خنده شاهد مزه پرانی های ما دوتا بود _ خیلی زحمت افتادید آقا حسام. بابت ویلا واقعا ممنون. خیلی جای باصفاییه. _ خواهش می کنم. افشین کم از یه برادر نیست برام. _ النا شاخ میبینی رو سرم؟ با خنده به افشین گفتم: _ آبرومونو نبر. الان خانومت با خودش فکر می کنه بویی از ادب و تعارف نبردم افشین لنگه ابرویش را بالا انداخت و گفت: _ همونو بگو... پس تعارف کردی... بعد از صرف شام کارت کوچک حاوی ربع سکه را جلوی دست آن ها گذاشتم _ ناقابله... به هم نگاه کردند و مکالمه های جدی و تشکر آمیزی بینمان رد و بدل شد _ حسام این چه کاریه که کردی؟ هزینه ویلا و جای خوابی که از خرجامون کم کردی بزرگترین هدیه بود _ دیگه اسم ویلا رو نیار. گفتم که مثل داداشمی. _ آقا حسام خیلی شرمنده کردید _ مبارکتون باشه. ناقابله. از جلوی رستوران از هم جدا شدیم و هر کس سمت منزل خود سرازیر شد. صبح ها طبق قرارم با حاج رسول، بی خیال مغازه شده بودم. به حاج رسول پیام دادم که «لطفا به حاج خانوم بگید غذا درست نکنن، من ناهار میارم» دوست داشتم حالا که طی این یک هفته ناهار را با آنها بودم، حداقل برای یکبار هم که شده کمی از دین خودم کم کنم و ناهار خریدم و با خودم بردم. زنگ که زدم بدون اینکه از آیفون هویت شخص پشت درب را بپرسند، درب را زدند و باز شد. با تردید گوشه ی درب را باز کردم و آرام سلام دادم. کسی جوابم را نداد. یک لحظه شخصی را سایه مانند روی ایوان دیدم که خودش را پرتاب کرد به داخل خانه. همانجا میخکوب شدم. انگار حوریا بود. درست متوجه نشدم. با چادر رنگی و شالی کج و کوله روی ایوان آمد. خنده ام گرفت. حوریا خجالت زده و دستپاچه و در عین رگه ای از یکدندگی، گفت: _ سلام به چی میخندید؟ _ سلام... هیچی. مهم نیست. _ برای من مهمه. دوست ندارم کسی الکی بهم بخنده. _ الکی نیست. شالتون... و دوباره خنده ام گرفت حوریا به سرعت به داخل منزل رفت و دیگر برنگشت. من هم لبه ایوان منتظر ماندم که کسی در این خانه مرا تحویل بگیرد. نگران غذاها بودم که سرد بشوند. صدایش از سمت پنجره آمد. _ فکر کردم مامانم برگشته وگرنه همینجوری درو باز نمی کردم. بابام حمومه. مامانمم با همسایه مون کار داشت گفت زود بر می گردم. _ بی زحمت بیاید این غذاهارو بذارید داخل. یخ میکنه. با حیا و شالی که مرتب پوشیده شده بود روی ایوان آمد و غذاها را برداشت. _ زحمتتون شده. _ زحمتی نیست. این روزا من وبال سفره تون شدم و باعث شدم شما تشریف نیارید غذا بخورید. حاج رسول اصرار میکنن وگرنه اصلا از مزاحمت خوشم نمیاد. کمی مکث کردم و گفتم: _ بخصوص اگه بدونم کسی هست که چشم دیدنمو نداره. _ اصلا اینجوری نیست. از جواب سریعش غافلگیر شدم و لبخند زدم. به خودش آمد و گفت: _ منظورم اینه که من فقط نگران پدرم هستم. شما با همه دوستایی که پدرم داشتن، فرق دارید. _ بهتون اطمینان میدم که از طرف نیایش نیومدم و اصلا نمی شناسمشون. من قصد آزار هیچ کس، بخصوص حاج رسول رو ندارم. حاج خانوم وارد حیاط شد و حوریا غذاها را به داخل برد. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وپنجم ] افشین را گرم در آغوش گرفتم. _ چه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ناهار خورده شد. بخاطر حاج رسول که سرمانخورد، توی خانه نشستیم. حوریا مدام در رفت و آمد بود. انگار هنوز حسن نیتم به او ثابت نشده بود و با استفاده از محیط داخل خانه و رفت و آمدی که داشت، می توانست کمابیش به صحبت های پدرش گوش دهد و از اصل حضورم مطلع شود. _ خب بریم سراغ مرحله ی بعد. به من بگو ببینم، الان تو جلوی یه آدم خیلی خیلی بزرگ قرار بگیری، میتونی یه کلمه حرف بزنی؟! _ مثلا چه آدم مهم و بزرگی؟ _ ببین حسام جان... الان بزرگترین و شریف ترین انسان روی کرہ زمین کیه؟امام زمان عج... الان اگه بگن، حسام بیا بریم آقا میخواد تو رو ببینه، آیا تو در مقابل امام میتونی حرفی بزنی؟ شاید کلی حرف آمادہ کردہ باشی اما اونجا یه دفعه قفل می کنی! حالا اگه امام بیاد و یه دستی به سرت بکشه، قبول داری یه دفعه همه ی اون سختی ها کنار میرہ و میتونی حرف بزنی؟! اینو گفتم که تصور کنی ایستادیم جلوی خدا، باید حواسمون باشه جلوی کی ایستادیم! میگیم بسم اللہ الرحمن الرحیم... انگار خدا اول نماز یه دستی به سرمون می کشه. میگه من مهربون هستمااا، راحت باش. آیا خدا نمیتونست بگه نمازو اینجوری شروع کنید؟ به نام خدایی که گردن میزند و...؟؟! اما در عوض اینجوری شروع میشه که به نام خدای بخشنده ی مهربان، بخشایشگر... بعد میگیم الْحَمْدُللّهِ... خدایا شکرت... خیلی ها الان گمراہ شدن و دیگه نماز نمیخونن، به خودت نگیری ها... خیلی ها هم فکر می کنن که خیلی عارف و روشن فکرن و میگن نمازو میخوام چیکار؟ با این الحمدلله انگار داری میگی... خدایا خیلی ها الان توی مجلس گناہ هستن، ممنونم که توفیق دادی الان من با تو باشم و با تو حرف بزنم. حرفهایش مثل یک پتک بر سر تندیس لاقیدی ام کوبیده میشد و پیکره ی این تندیس را هر لحظه فرو می ریخت. آنقدر منقلب شده بودم و از خدایم خجالت می کشیدم و آنقدر برای چادر و سجاده ی مادربزرگم دلتنگ شدم که اشکم سرازیر شد. حاج رسول سکوت کرده بود. کمی که حال دلم بهتر شد، همانطور که سرم پایین افتاده بود زمزمه کردم « ادامه بدید حاجی» دستی روی شانه ام زد و ادامه داد _ رَبِّ الْعَالَمِين... الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ... مَالِكِ يَوْمِ الدِّين... میگیم خدایی که صاحب این جهانه. بعد میگیم خدایی که صاحب اون جهانه. بین این دوتا میگیم الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ... خیلی جالبه. خدا دارہ میگه اینور برای منه، توی این دنیا هیچ کس جز من کارہ ای نیست. توی اون دنیا هم همینطور... حالا میگه از این دنیا (العالمین) تا اون دنیا(یوم الدین) من مهربونم (الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ) به همتون لطف میکنم... حسام شاید باورت نشه... حالم بهم میخوره از اینایی که فقط ادای دینداری رو در میارن. خداروشکر که بعضیا خدا نشدن، سخنرانی میکنن میگن و اما جهنم! ذوب میکنن، نصفت میکنن، آویزونت میکنن، دوبارہ نصفت میکنن بابا این حرفا چیه؟ خدا خودش داره توی سورہ حمد که اگه نخونی نمازت باطله میگه که ببین اینور مال منه، اونور هم مال منه... اما از این دنیا تا اون دنیا یه خدایی داری سرتاسر مهربانی... نترسی ها... من خیلی خدای باحالی هستم. مگه خدا خودش تو قرآن نمیگه لا تقنطوا من رحمة اللہ! بندہ های خطاکار من، نکنه یه وقت از رحمت من ناامید بشین؟ نکنه فکر کنی که تو خطاکاری و من دیگه باهات کاری ندارم! این یکی از درس های نمازہ، خدای تو خدای کریمه. حوریا با ظرف میوه به ما ملحق شد. ببخشید گفتم و خودم را به حیاط انداختم. دوست نداشتم اشک هایم را ببیند [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 □ نیـازمندی ها: ■ یڪ بلیط بے برگشت به مشهد:) ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
هدایت شده از رصدنما 🚩
[• 🧐 •] . . ♦️ نتیجه نهایے نظرپرسے(شماره 3) 👥 تعداد افراد مشارکت‌کننده: 27 نفر 👁‍🗨 تعداد بازدید نظرپرسے: 1.9k 🔹 سوال : ▫️مهمترین دلیل ترکیه برای احیای روابط با رژیم صهیونیستی را چه می‌دانید!؟ 📌 گزینه با بیشترین تعداد رأی: ✔️ تلاش ترکیه برای تنظیم مجدد روابط با آمریکا از طریق اسرائیل 🌀 مشاهده نظرپرسے(شماره3) 🌀 تحلیل نتیجه نظرپرسے(شماره3) . . 📱 📆 📝 ✔️ لینک توضیحات طرح نظرپرسے مطالبه به روش پرسش‌گری😉👇 •🔎 • eitaa.com/joinchat/527499284C7fe1d7515d
«🍼» « 👼🏻» . . آهای، آهای بزگاله‌ے عسیسم،😍🐑 میدونے شے مفیده؟🙄 یڪ گذاے ڪامله😋 تو شیشه‌ے سفیده🍼 هَل‌ڪے اونو بنوشه دیجه ملیض نمیشه🤗 بهتله لوزے چندبال یه شیشه یا دو شیشه میدونے اسمش شیه؟! بعله اون اسمش شیله😍😅 🏷● ↓ ندالیم☺️😅 ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ انقد به بچه ها سخت گیرے نڪنین ڪه ازتون پنهون ڪارے ڪنن!😱 یه مادر مهربون ،یه جورے برخورد میڪنه ڪه فرزندش خیال پنهون ڪارے یا دروغ رو اصلا نمیڪنه، چون میدونه با گفتن اتفاقات و تصمیماتش نه سرزنش میشنوه و نه مقایسه و نه غُر !!!☺️ رمزش هم اینه ڪه زیادے سخت گیرے نڪنین ،با سخت گیرے زیاد بچه ها حس زیر دست شدن و مورد ڪنترل بودن میڪنن ڪه ازش متنفرن!👌 . . «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش‌_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره4⃣2⃣ جـان هـر زنـده دلـے، زنـده بـ
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره5⃣2⃣ یڪ جـان چـه بـود، صـد جـان منـے:))❤️ . . چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀 جایزه هم داره ها😉🎁 آی‌دی خـادم چالش 👇🏻 🆔 : @BanoyDameshgh «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . {🙄} باز مےپرسے: {🧐} چطور اینگونہ شاعر شد دل‌ات؟ {😜} تو دلت را جاے من بگذار... {😌} شاعر مےشود! ‌ 💐🐣 . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. 🍁'| |' .| . . 📆|• روزها را میفروشم شب بہ جايش میخرم🌃 💚|• چون تصور ڪردنت هنڪَام شب زيباٺر اسٺ😘 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1626» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🍁'|
هدایت شده از رصدنما 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≼• 🌷 •≽ حاج قاسم به قدرے مقید به برگزارے مجلس روضه خانگے بود ڪه گاهے خود را از سوریه و عراق برای همین مجلس ساده مے‌رساند. یڪے از نزدیڪان حاج قاسم در این باره مے‌گوید: « در روضه‌هاے جمعه عصر ڪنار در مے‌نشست و مثل مادر بچه مرده براے ارباب زار مے‌زد. در این مجلس خودش برای مهمان چاے مے‌ریخت، میوه مےگرفت و پذیرایے مے‌ڪرد. او برای گـریه‌ڪن حــســیــن (علیه السلام) و شرڪت ڪننده در مجلس روضه احترام ویژه قائل بود. » . چَشمـِ تو بـود ڪه پرِ پـروازِ ما شـد🕊 .. ≼•🌷.• Eitaa.com/Rasad_Nama
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . سینه، گـر خالے ز معشوقے بود سینه نبود، کهنه صندوقے بود 💚 . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
∫°🍁.∫ ∫° .∫ . ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌. ‌‌‌‌ ☁️🌾💙«‌آن‌گاھ که تاریکۍ بر وجودِ شما چیره گشت.» 🌛💚تاریکی، سپیده‌ دَمی است که صبح از آن زاده خواهد شد. اگر شب مرا در رَداۍِ خویش فرو پیچد، سپیده در جانم زاده خواهد شد چُنان‌که بر بلندی زاده می‌شود. ___ پیامبر وَ باغِ پیامبر؛ جُبْران‌ خَلیل جبران " ادیب و نقاش لبنانۍ .. ❣✨ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍁.∫
•‌<💌> •< > . . ❣°• سہ روز بیشتـر از ازدواجـمون نمےگذشت. توے زیرزمیـن خونہ‌ے پدرش هم ساڪن بودیم. 🤭°• یہ روز ڪہ مــادرش داشت توے حیاط رد مےشد، از روے خجــالت سریع بلنــد شدم و در اتاق رو بستـم. 😓°• در این هنگــام دیدم ڪہ عبدالرحمــن با ناراحتے گفت: «بذار مـادرم از جلو در اتاق رد بشہ، بعد در رو ببنــد.» 💠 همیشہ براے پـدر و مـادرش یہ احتــرام خاص قائل بود. 🌷شهید دفاع مقدس . . •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡ ‡ ‡ . . توصیه‌اے به دختران ایران🇮🇷 توصیه من به خواهران و دختران عزیزم این است که معلومات و آگاهیهایتان را بیشتر کنید. مطالعه، دقّت، تحقیق، درس، ورود به مسائل مورد ابتلای روز و اهتمام به کارهای دینی، جزو وظایف حتمی و مسلّمی است. که امروز زنان 🧕🏻کشور 🇮🇷باید مثل مردان، خود را موظّف به انجام آنها بدانند. . . ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡
|•👒.| |• 😇.| . . لطفا خودخواه باش😎 ببین برای ازدواج کردن از همون اول به تو نمی‌گن سازگار باش😕 بلکه سازگاری و بساز بودن برای زمانی هست که دیگه جواب بله رو هر دو طرف دادن و قراره تو یه رابطه جدی و رسمی با چاشنی محبت باهم برن زیر یه سقف😍 حالا شاید برات سؤال پیش بیاد؛ یعنی چی خودخواه باشم!؟🧐 همونطور که میدونی خودخواهی يعنی فقط خودمونو دیدن!🤩 اما خب ربطش به ازدواج چیه!؟🤔 اینکه در زمان خواستگاری هیچ سازگاری با طرف مقابل نداشته باشی؛🤗 برای مثال وقتی قد بلند تو ظاهر برات مهمه به خاطر حرف کسی از خواسته قلبت نگذری؛ چون اگر بگذری بعدها دچار مشکل میشی...😥 یا اگر دوست داری مستقل زندگی کنی رو بیان کن...🙂 در مورد تحصیلات و شغلت هم صحبت کن...😌 در کل اگر کسی تو رو بخواد و بحث زندگی کردن با تو مطرح باشه قسمتت میشه زیاد به خودت سخت نگیر😍☺️ . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
هدایت شده از رصدنما 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😜 🤝∞ منو از چی میترسونے⁉️🤨 🔝اغتشاشگر به روایت تصویر😂🤣 . . اینجانب:)وزیر‌خارجهـ‌🤣هستــم😅👇 💬 = Eitaa.com/Rasad_Nama
•[🎨]• •[ 🎈]• مطمئن باش «إِنْ يَنْصُرْكُمُ اللَّهُ فَلَا غَالِبَ لَكُمْ» اگر خدا یاورت باشه محال ممکنه شکست بخوری. . . •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
Hasan Ataei - Khakam Nakonid (128).mp3
3.32M
↓🎧↓ •| |• . . 🎙 خاکم نکنید... دلم فقط آقام رو می خواهد... امام رضا قول داده بیاد...(:🕊💚 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . ڪوتاه مینویسم✋ اما تـــو🙂 بلند بخوان☝️ به بلنداے احساسم دوستت دارم …(:♥️ 😍❤️ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش‌_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره5⃣2⃣ یڪ جـان چـه بـود، صـد جـان م
«💕» «🤩» . . ↩️شرڪت ڪننده:شماره6⃣2⃣ چـون تـو دارم هـمه دارم♥ . . چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀 جایزه هم داره ها😉🎁 آی‌دی خـادم چالش 👇🏻 🆔 : @BanoyDameshgh «🏃🏻‍♀» 👇🏻 «💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وششم ] ناهار خورده شد. بخاطر حاج رسول که
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] آبی به صورتم زدم و کمی توی حیاط قدم زدم. «خدای مهربونی داریم ها...» صدای حاج رسول بود که تمام محفظه ی ذهنم را گرفته بود. کمی که بهتر شدم به داخل منزل رفتم. حاج رسول میوه را برایم پوست گرفته بود و منتظر گوشه ی مبل لم داده بود. _ بیا حسام جان. یه گلویی تازه کن، طعم دهنت عوض شه... مثلا زنگ تفریحه و خندید. بی صدا نشستم و تکه ای میوه به دهانم گذاشتم. _ اگه اذیت میشی، بذارم برا بعد _ نه... اذیت نمیشم، فقط دارم میبینم چی بودم و چه خدایی داشتم و نشناختمش... _ می دونی حسام... ما آدما گاهی یادمون میره خدامون چقدر خاص و خارق العاده ست و زود ناامید میشیم. وقتی دوتا گناہ کردی زود ناامید نشو از روزی که تو اومدی توی این دنیا تا قیام قیامت خدایی داری که سرتاسر لطفه! اِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ پروردگارا تنها تو را می‌پرستيم، و از تو ياری مي‌جوييم و بس! علامه طباطبایی از این آیه تعبیر خیلی قشنگی دارن. می دونی چرا اول میگیم ایاک نعبد و بعدش ایاک نستعین؟ خدا دارہ میگه که اول بندگیِ منو بکن، بعد هرچی از من میخوای بخواہ. حدیث قدسی داریم، خداوند فرمودند: من مطیع کسی هستم که از من اطاعت کند. اول إِيَّاكَ نَعْبُدُ، تو از خدا اطاعت کن، خدایا من بندہ ی تو، از من چی میخوای؟ حجاب؟ چشم پاکی؟ درستکاری؟ إِيَّاكَ نَسْتَعِين حالا خدا میگه تو از من چی میخوای؟ بگو ببین چطور برآوردہ کنم! توی نماز دارہ اینو بهمون یاد میدہ که اول بندگی، بعدش درخواست. اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيم فرض کن من نابینا هستم،تو اتاق نشستم روی صندلی. میخوام برم بیرون از اتاق، تو رو صدا می کنم که منو ببری، وقتی تو میای، نمیخواد که منو بغل کنی و ببری! اولین کاری که می کنم چیه؟ باید بلند بشم دیگه ،وقتی من بلند میشم یعنی آمادہ ی رفتنم. ما توی نماز می ایستیم، میگیم اهدنا الصراط المستقیم می گیم خدایا ما نابینا هستیم، ما راست و دروغ رو تشخیص نمیدیم، خدایا بیراهه ها انقدر زیاد شدہ، ایستادن از ما، اعلام آمادگی برای رفتن از ما، مارو ببر توی راہ راست. چرا میگیم ما رو به راہ راست هدایت کن؟! چرا نمیگیم منو؟ چرا میگیم ما؟ اینم یکی از درس های نمازہ، دلیلش اینه که خدا میگه بندہ ی من، خوبی هارو برای همه بخواہ. پس یکی از درس های دانشگاہ نماز اینه که خودخواهی ممنوع... حالا چرا میگیم ما رو به راہ راست هدایت کن؟ چرا مثلا نمیگیم ما را به راہ قرآن، به راہ دینت، به راہ پیامبر هدایت کن؟! خندید و گفت: _ دیگه این همه ریاضی که خوندیم این یه چیزو یاد گرفتیم که نزدیک ترین فاصله بین دو نقطه؟! خط راست و مسقیمه➖➖ با خدامون میگیم خدایا خودت میدونی بیراهه ها چقدر زیادہ! من نمیخوام توی زندگی همش چپ برم، بالا برم، پایین برم، انقدر الکی دورِ خودم بچرخم. تا شاید یه روزی هم برسم به سرمنزل مقصود. خدایا من میخوام زود بهت برسم. مستقیم و راست. به خودِ خودت. زودِ زود... این اشک ها چه بود که داشت آبرویم را می برد. _ بابا... آقامحمدرضا دم در کارتون داره. _ بگو بیاد توی حیاط این پسره اینجا چه کار داشت؟ چطور خودم را خلاص می کردم؟ _ حاجی من رفع زحمت می کنم. بدون اینکه منتظر جوابشان باشم از نگاه پرسشگر حوریا فرار کردم و در حضور پر از تعجب و کینه توزانه ی محمدرضا کفش پوشیدم و سریع آنجا را ترک کردم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وهفتم ] آبی به صورتم زدم و کمی توی حیاط
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] انگار هیچ جا نبودم. توی مغازه بودم و نبودم. همه جا برایم قفس بود. انگار وسط ابرها بودم و چشمم هیچ کجا را نمی دید. گنگ بودم و سردرگم. حسام بودم اما حسام نبودم. حسام یک آدم تنها و خوش گذران بود که مرتب به مغازه اش می آمد و خودش را با عروسکش مشغول می کرد. پایه ثابت پارتی ها بود و نوشیدنی دلخواهش... حسامی که نه سر از کار کسی در می آورد و نه کسی اجازه نزدیک شدن به حریمش را داشت. حسام بودم اما نه آن حسامی که توی ذهنم به او فکر می کردم. به خدا بی احترامی نمی کردم و یا حتی او را انکار نکردم. اما آنقدر از او دور بودم که انگار فکر می کردم خودم تحت اختیار حسام بودنم نفس می کشم. نمی دانم به خودم خرده بگیرم یا بگویم حسام تنها که کسی را برای آموزش به موقع نداشت بهتر از این هم از آب در نمی آمد. دوست داشتم بیشتر بشناسمش. هنوز بلد نبودم نماز بخوانم اما خیلی وقت ها که به خودم می آمدم، می دیدم ساعت ها و دقیقه هاست که توی ذهنم با او حرف می زنم یا به حرف های حاج رسول فکر می کنم و غرق خدایی می شوم که نمی دیدمش. قرار مغازه را نداشتم و قبل از غروب مغازه را بستم. وقتی به خانه بازگشتم، برای اولین بار طی این چند سالی که تنها شده بودم، تلویزیون را روی آنتن ملی بردم. شبکه ها را بالا و پایین کردم و بی هدف روی یک کانال کنترل را رها کردم. مشغول خوردن غذا بودم که صدای تلاوت قرآن و بعد از آن اذان مغرب از تلویزیون پخش شد. بعد از فوت مادربزرگم این اولین بار بود که نوای قرآن و اذان را اینقدر واضح می شنیدم و توی خانه ام پخش می شد. گاهی در آپارتمانهایی که اجاره می کردم و نزدیک مسجد بود، صوت اذان را به اجبار می شنیدم. اما آن بی خیالی و لاقیدی کجا و این بی قراری کجا. روی کاناپه نشستم و تا انتهای اذان به تلویزیون زل زدم. دلم یک جوری بود. حسی داشت مثل شعف و دلشوره. اصلا انگار قاطی کرده بود. بلند شدم و رفتم وضو گرفتم اما نه طریقه درست نماز را می دانستم، نه مهر و سجاده داشتم و نه حتی می دانستم قبله کدام جهت است. خودم را به بالکن رساندم و سرم را به آسمان گرفتم و گفتم: _ خدایا خسته شدم از خودم. اون راه مستقیمی که امروز حاج رسول می گفت زود زود بهش می رسیم، میخوام اون راه مستقیم رو بهم بدی. من دیگه هیچکس رو به غیر از تو ندارم. همانجا توی بالکن نشستم و چندین دقیقه با خدا حرف زدم و سبک شدم. ماشینی جلوی منزل حاج رسول ایستاد و افرادی شبیه به یک خانواده از آن پیاده شدند و در آخر پسری بلند بالا که کت و شلوار به تن داشت و سبدی گل از جعبه ی ماشین درآورد، به دست گرفت و زنگ خانه ی حاج رسول را زدند. خوب که دقت کردم، محمدرضا بود. انگار یک لحظه کسی به ته قلبم یک نیشگول محکم گرفت. دهانم تلخ شد و روی صندلی توی بالکن نشستم به تماشا. همه وارد خانه شدند و من از فاصله پنج طبقه بالاتر از آن سطح، با حالی که دست خودم نبود و نمی فهمیدمش به قیافه ی محمدرضا با آن سبد گل توی دستش فکر می کردم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal