عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهل_وششم ] ناهار خورده شد. بخاطر حاج رسول که
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_چهل_وهفتم ]
آبی به صورتم زدم و کمی توی حیاط قدم زدم. «خدای مهربونی داریم ها...» صدای حاج رسول بود که تمام محفظه ی ذهنم را گرفته بود. کمی که بهتر شدم به داخل منزل رفتم. حاج رسول میوه را برایم پوست گرفته بود و منتظر گوشه ی مبل لم داده بود.
_ بیا حسام جان. یه گلویی تازه کن، طعم دهنت عوض شه... مثلا زنگ تفریحه
و خندید. بی صدا نشستم و تکه ای میوه به دهانم گذاشتم.
_ اگه اذیت میشی، بذارم برا بعد
_ نه... اذیت نمیشم، فقط دارم میبینم چی بودم و چه خدایی داشتم و نشناختمش...
_ می دونی حسام... ما آدما گاهی یادمون میره خدامون چقدر خاص و خارق العاده ست و زود ناامید میشیم. وقتی دوتا گناہ کردی زود ناامید نشو از روزی که تو اومدی توی این دنیا تا قیام قیامت خدایی داری که سرتاسر لطفه!
اِيَّاكَ نَعْبُدُ وإِيَّاكَ نَسْتَعِينُ پروردگارا تنها تو را میپرستيم، و از تو ياری ميجوييم و بس! علامه طباطبایی از این آیه تعبیر خیلی قشنگی دارن. می دونی چرا اول میگیم ایاک نعبد و بعدش ایاک نستعین؟ خدا دارہ میگه که اول بندگیِ منو بکن، بعد هرچی از من میخوای بخواہ. حدیث قدسی داریم، خداوند فرمودند: من مطیع کسی هستم که از من اطاعت کند. اول إِيَّاكَ نَعْبُدُ، تو از خدا اطاعت کن، خدایا من بندہ ی تو،
از من چی میخوای؟ حجاب؟ چشم پاکی؟ درستکاری؟ إِيَّاكَ نَسْتَعِين حالا خدا میگه تو از من چی میخوای؟ بگو ببین چطور برآوردہ کنم! توی نماز دارہ اینو بهمون یاد میدہ که اول بندگی، بعدش درخواست. اهدِنَا الصِّرَاطَ المُستَقِيم
فرض کن من نابینا هستم،تو اتاق نشستم روی صندلی. میخوام برم بیرون از اتاق، تو رو صدا می کنم که منو ببری، وقتی تو میای، نمیخواد که منو بغل کنی و ببری! اولین کاری که می کنم چیه؟
باید بلند بشم دیگه ،وقتی من بلند میشم یعنی آمادہ ی رفتنم. ما توی نماز می ایستیم، میگیم اهدنا الصراط المستقیم
می گیم خدایا ما نابینا هستیم، ما راست و دروغ رو تشخیص نمیدیم، خدایا بیراهه ها انقدر زیاد شدہ، ایستادن از ما، اعلام آمادگی برای رفتن از ما، مارو ببر توی راہ راست. چرا میگیم ما رو به راہ راست هدایت کن؟! چرا نمیگیم منو؟ چرا میگیم ما؟ اینم یکی از درس های نمازہ، دلیلش اینه که خدا میگه بندہ ی من، خوبی هارو برای همه بخواہ. پس یکی از درس های دانشگاہ نماز اینه که
خودخواهی ممنوع... حالا چرا میگیم ما رو به راہ راست هدایت کن؟ چرا مثلا نمیگیم ما را به راہ قرآن، به راہ دینت،
به راہ پیامبر هدایت کن؟!
خندید و گفت:
_ دیگه این همه ریاضی که خوندیم این یه چیزو یاد گرفتیم که نزدیک ترین فاصله بین دو نقطه؟! خط راست و مسقیمه➖➖ با خدامون میگیم خدایا خودت میدونی بیراهه ها چقدر زیادہ!
من نمیخوام توی زندگی همش چپ برم، بالا برم، پایین برم، انقدر الکی دورِ خودم بچرخم. تا شاید یه روزی هم برسم به سرمنزل مقصود. خدایا من میخوام زود بهت برسم. مستقیم و راست. به خودِ خودت. زودِ زود...
این اشک ها چه بود که داشت آبرویم را می برد.
_ بابا... آقامحمدرضا دم در کارتون داره.
_ بگو بیاد توی حیاط
این پسره اینجا چه کار داشت؟ چطور خودم را خلاص می کردم؟
_ حاجی من رفع زحمت می کنم.
بدون اینکه منتظر جوابشان باشم از نگاه پرسشگر حوریا فرار کردم و در حضور پر از تعجب و کینه توزانه ی محمدرضا کفش پوشیدم و سریع آنجا را ترک کردم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهل_وششم در ماشین حسام را باز کردم و می خواستم روی صندلی
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهل_وهفتم
دست دختر را محکم گرفتم و گفتم:
_ مگه نمیگی بچه ی این آقا توی شکمته؟ باشه... قبول
حسام با عصبانیت گفت:
_ چی میگی حوریا؟
همانطور گفتم:
_ بهم فرصت بده حسام.
و رو به همسایه ها گفتم:
_ مردم شما هم بابامو میشناسید هم من و مادرمو.
و اشاره ای به حسام کردم و گفتم:
_ این مرد نامزد منه و به زودی شوهرم میشه. همه از شرایط بابام خبر دارین. همسایگی رو در حقم کامل کنید و شاهد باشید این زن میگه از ...
با حرص نفس زدم و گفتم:
_ میگه از نامزد من بارداره. باشه... باید ثابت کنه. چند نفرتون همراهمون بیاید اول بریم تست بارداری بگیریم اگه مثبت بود میریم تست دی ان ای. من به انتخابم شک ندارم و میدونم این آبروریزی پاپوشه ولی اگه بفهمم کار کدوم از خدا بی خبریه، به جون بابام که الان برام ارزشمندترینه ازش نمیگذرم و اعاده ی حیثیت می کنم.
رنگ صورت دختر پرید و تقلا می کرد دستش را از دستم در بیاورد و فرار کند. از سر و صدای کوچه، مادرم سراسیمه در را باز کرد و گفت:
_ چی شده حوریا؟ اینجا چه خبره؟
مادرم را بی جواب گذاشتم و گفتم:
_ کدومتون همراه ما میاین؟
چند نفر در حال رفتن به منزل و لباس عوض کردن بودند که دختر دستش را رها کرد و پا به فرار گذاشت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تمام بار روانی امروز و این چند مدت را با لگدی از پشت حواله ی ران پای دختر کردم که سکندری خورد و زمین افتاد و پایش شکست. همه بهت زده نگاهم می کردند و حسام خودش را به من رساند.
_ چیکار کردی حوریا؟ پاشو شکستی...
نفس نفس می زدم و با حرص به دختر نگاه می کردم که با فریادهایش تمام کوچه را روی سرش گذاشته بود. نگاهم روی محمدرضا چرخید که هراسان به خانه می رفت. نمی دانم چه کسی به پلیس زنگ زده بود. آمبولانس هم آمد و دختر را با خود برد و من همراه پلیس به اداره ی آگاهی رفتم. حال حسام و مادرم که شاهد ماجرا بودند را نمی دانم اما حال خودم قابل وصف نبود. از خریدن آبرویمان راضی بودم و از مجرم شدن و توی ماشین پلیس نشستن و به اداره ی آگاهی بردنم شرم داشتم. نمی دانم قرار بود چه اتفاقی بیفتد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal