عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_شصت_وسوم ] دلم آشوب بود. با اینکه هر لحظه و
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_شصت_وچهارم ]
همه متوجه من شدندکه دستم رابه سمت حاجی دراز کردم وگفتم:
_ اگه اجازه بدیدمن رفع زحمت می کنم. بابت پذیرایی تون ممنونم.
حاجی دستم راگرفت وتاخواست جوابم رابدهد، محمدرضاگفت:
_ شمابه دعوت من اومدی اینجا. دوست صمیمی حاجی هم که هستی. پس تعارف نکن وبشین. یکی دوساعت دیگه، همه باهم رفع زحمت می کنیم.
_ جمعتون خانوادگیه. منم تاالآن لذت بردم ازحضورتون. بخصوص پدربزرگوارشما. اماترجیح میدم دیگه رفع زحمت کنم.
_ من که ناراحت میشم. مطمئنم حاجی هم دوست ندارن این ساعت برین. بشین آقاحسام.
نگاه عصبی ام روی چهره ی حاج رسول چرخیدودستم ازدست اورهاشدوآرام سرجایم نشستم. « خدایااین چه عذابیه؟ من تحمل هرحرفی روندارم چه برسه به اینکه جلوی چشم من، ازحوریا خواستگاری کنن... کمکم کن » سینی چای روبه رویم قرارگرفت. انگارصدای نفس اش رامی شنیدم. دستش رامحکم به سینی گرفته بودونگاهش به استکان های چای دوخته شده بود. آخ که چقدر محجوب بودی توحوریا... دوفنجان چای برداشتم وخواستم حال محمدرضارابگیرم. یک فنجان جلوی دست محمدرضاگذاشتم ویکی برای خودم. حوریاازجمع مردانه رفت وچای رابه مادرش تعارف کرد. به وضوح رگ های کنارچشم محمدرضارادیدم که بیرون زدوحاله ای قرمزرنگ صورتش رارنگ به رنگ کرد. اماخنکی دلم ازشیطنتی که کرده بودم چندان طول نکشیدکه پدرمحمدرضاگفت:
_ حاج خانوم دورنگیرید. بیایدهمین جا روی مبل دورهم بشینیم. انگاریادتون رفته چرااینجاییم.
دلم فروریخت وانگار رنگم پرید. لبخندبر لب محمدرضاآمد. خانم ها روی مبل مستقرشدندوحوریابازهم به آشپزخانه پناه برد. پدرمحمدرضادوباره گفت:
_ حوریاجان شماهم تشریف بیار. بایدحضور داشته باشی.
همانطورکه بی صدا رفته بود، بی صدا بازگشت وروی آخرین مبلی که خالی مانده بودآرام نشست. جایی درست روبه روی من...
_ شماکه می دونیددلیل جمع شدنمون چیه حاج رسول. مدتهاست من منتظراین فرصت بودم که این قضیه به حالت رسمی پیش بره. الحمدلله هردوخانواده بالغ بربیست ساله همدیگه رو می شناسیم وباهم رفت وآمد داریم.
اشاره ای به محمدرضا کردو ادامه داد:
_ ظاهروباطن پسرمون همینه واون شناختی که شخص شماوحاج خانوم وصدالبته حوریاجان روی محمدرضای مادارین، همینه. ریش وقیچی دست خودتونه. حوریااونقدر برامون ارزش داره که هرچی فرمودین درحدتوان میگیم به دیده منت.
گوش هایم سوت می کشید. حس می کردم حفره ای میان مغزم بازشده بود ویک نفرمشتش راتوی این حفره فروکرده بودومی چرخاند وسرم رامتلاشی ومغزم راازهم می پاشید. نفس کم می آوردم. من توی این مجلس چه غلطی می کردم؟ حکم اعدام خودم راامضا می کردم؟ همه سکوت کرده بودند. محمدرضامثل یک دامادوپیروز واقعی لبخندازلبش نمی رفت وصورتش گل انداخته بودوحوریا... حوریای دست نیافتنی ام، توی مبل فرورفته بودوبه نقطه ای روی میزجلوی دستمان، خیره شده بود. دوست داشتم نگاهش رابه من بدهد که به هرترفندی شد التماسش کنم وبه او بفهمانم من هم یک فرصت می خواهم.
_ حوریا دختر عاقلیه. من ومادرش، انتخاب وتصمیم نهایی روبه عهده ی خودش گذاشتیم والبته که خودمونم راهنماییش می کنیم اماحرف آخررو خودش بایدبزنه. درشناخت خانواده شماومحمدرضا هم که حرفی ندارم بگم. به قول خودتون این شناخت به بیست سال قبل تابه حال می رسه ودیگه جای بحثی نمی مونه. آرزوی قلبی هرپدرومادری هم، خوشبختی بچه شونه. ماهم که ازداردنیاداریم واین یه دونه گل دختر. قطعاخوشبختیش نهایت آرزوی ماست.
_ پس اگه اجازه بدید، بچه ها برن حرفاشونوباهم بزنن، دوتایی.
میان زمین وآسمان معلق بودم. چنگالی نامرئی روی گلویم رافشار می داد وتیری غیبی قلبم راهدف قرارداده بود. اصلامن چرازنده بودم؟ چراهنوزنفس می کشیدم؟ دوست داشتم به پای حوریا بیفتم که ازتوی آن مبل تک نفره درنیایدوبه خلوتگاه بامحمدرضا نرود. کاش قلم پایش رامی شکستم که همراه حوریای من، شانه به شانه اش ولوبرای یک صحبت ساده، هم قدم نشود. دست به زانو گرفت وبانگاهی که سراسرغروربودبلندشدوبااجازه ای گفت. حوریاهم بلندشدوجانم راگرفت. چادرش روی زمین کشیده شدوقبل ازمحمدرضابه اتاقش رفت. دوست داشتم همانجافریادبزنم، گریه کنم. اصلادوست داشتم زمین وزمان رابه هم بدوزم وخرخره محمدرضارابجوم. مشتم گره شده بودوروی پایم فشارش می دادم که حاجی دست روی مشت گره شده ام گذاشت وچند ضربه ی آرام به دستم زد. مأیوسانه کنارگوشش زمزمه کردم:
_ توروخدابذاریدبرم.
بلندشدم وبابقیه خداحافظی کردم وروی ایوان کفش هایم راپوشیدم. توی حیاط ناامیدانه به اتاق حوریانگاه کردم وازپس پرده ی توری، حوریای سربه زیرم رادیدم که درسکوت به حرف های محمدرضاکه چشم ازحوریابرنمی داشت، گوش می داد. دندان هایم روی هم ساییده شد و قطره اشکی عجولانه از چشمم فرو افتاد.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#خادمانه
رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
رمان توبهی نصوح🌸👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509
رمان نقاب ابلیس🌸👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
بـرای گـریه کـردن در حـرم آنقدر دلتنگم
که حتی با خیالش ابر میگردد دلِ سنگم…
#سیدمیلادحسنی
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
عاشقانه های حلال C᭄
•[ #خادمانه🇮🇷 ]• کلیپ تولیدی از کانال عاشقانههای حلال✌️ کاری از مجموعهی تشکیلات فانوس🇮🇷 🎙من یڪ
#خادمانه
سلام و رحمت ویژه♥
اومدم اشاره ای بزنم و برم🚶♂
ثابت کنید که یک
عاشقانههاےحلالے هستید و
مدیران کانالهای ارزشی ایتا📣
ادمینهای محترم و زحمتکش،
خادمین گروه های جهادی و
آتش به اختیار
و مخاطبین خوش قلب و
دقیق و دغدغهمندمون
همه میتونید در انتشارش ویژه
سهیم باشید☺️✌️
این حمایتِ شما
باعث قوت قلب مجموعهی ماست'💓
جدیدی هاهم به خونهی خودتون
خوش اومدید، راحت باشین☺️🌹
ما همه جوره در خدمتیم:
@Daricheh_khadem
#یاعلی
#الهیبرایمولابمونید💚
#التماس_دعا
@Asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
«💕» «🤩» #چالش_همسفرانه #مختص_عشق_حلالم . . ↩️شرڪت ڪننده: شماره 1⃣4⃣ آرامـشم:) . . چالش قشنگم
«💕»
«🤩» #چالش_همسفرانه
#مختص_عشق_حلالم
.
.
↩️شرڪت ڪننده:
شماره2⃣4⃣
با مـن حرف بزن؛
دلتنگے امـانم را بریده:)♥
.
.
چالش قشنگمون فراموش نشه☺️🎀
جایزه هم داره ها😉🎁
آیدی خـادم چالش 👇🏻
🆔 : @BanoyDameshgh
«🏃🏻♀» #بدوجانمونیازچالش👇🏻
«💕» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
شلام✋🏻
دالم بلای باباییژونم دعا میتونم ته همیسه سالم باسه😌
باباییم نیلوعه بسیجه، باباییم عه بسیجیعه واگعیعه💚
منم دوشت دالم مث باباییم بسم😍
🏷● #نےنے_لغت↓
ندالیییم😁
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
#محبت
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#خادمانه
رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
رمان توبهی نصوح🌸👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal/57509
رمان نقاب ابلیس🌸👇
https://eitaa.com/rasad_nama/25563
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
«✨» تو را باریده ام هرشب
«🙄» چگونه چشم بردارم
«😍» به شدت عاشقم بانو،
«😇» به شدت دوستت دارم
#عشقعاشقمن 😌💋
#دلبردلدارمن 🐣❤️
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
☝️}• ــبهرِ
دیدارِ تو💚
لبریزِ نگاه آمَده ایم😌
#اقبال_لاهوری /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1635»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
•|🌱🌙|•
يا حسينَ الفداء تفديك نفسی
أنت نوری المُضیء يضحی و يمسی
اے حسين ، اے فدايی ِحق
جانم به فدای تو ؛
تو در هر صبح و شام نور درخشان منی...
•|✨❤️|•
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
نیـستبوے #آشنـا را
تابِغربـتبیشازایـن ..؛
ازنسـیمِصبـح،
بویے #یار میےبایـدڪشید•🤍•
#السلامعلیڪیابقیةاللہفۍارضہ:)💚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
/🌸/ سہ روز بعد از تولــد فرزندم مھــدے، ساعت ۳ صبح از منطقہ برگشت، عوض اینڪہ برود سراغ بچہ، آمد پیش من و گفت:
«تو حالت خوب است ژیلا، چیزے ڪم و ڪسرے ندارے بروم برات بخــرم؟
/🌼/ گفتم: الان؟ (۳صبح بود) گفت: خب آره هر چیزے بخواهے بدو میروم، مےگیــرم، مےآورم.»
گفتم: احوال بچہ را نمےپرسے؟
گفت: تا از تو خیــالم راحت نشود نہ.
/🌸/ بعد مــادرش آمد و رختخوابے مرتب برایش انداخت ڪہ بخوابد، گفت:
«لازم نیست، من دوست دارم بعد از چنـد وقت دورے امشب را پیش زن و بچہام باشم.»
/🌼/ آمد همــان جا روی زمین پیش من و مھــدے نشست. البتہ نیــم ساعت بعدش از شدّت خستگے خوابش برد.»
🌷شهید دفاع مقدس #محمدابراهیم_همت
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal