🌹🍃🌹
•°| #ویتانژی😅💪 |°•
|•مــ♡ــوضوع:نماز🍃💚•|
سلام سلام😄🌸🍃
احوالتون؟!
موضوع امروز شاید
ازنظرتون تکراری باشه😕
اماهمراه باشید🌸🍃
حالاماچرا #نماز میخونیم؟
براخودمون😒نه فکرکردین براخداست؟😄
تو #نماز میخونی خودتوآروم کنی
با یکی که منبع ارامشه حرف بزنی!
اگه تونماز خوندن کاهل شدی
به این فکرکن که خدا تورو آفریده براخودش😍🌸🍃
حقش نیست خودتوازش بگیری
اون عاشقه حرف زدن بابنده هاشه
با نماز عاشقی میکنه و شماهم عاشقی میکنید👌❤️
چرا طی روز برا کلی کاردیگه وقت میزاریم؟
فقط اون۵دقیقه ای که باخدابایدحرف زد وقت نداریم؟☹️
انگاری یادمون رفته با یه حرکت
میتونه جونِ ماروازمون پس بگیره😊
اونوقت بخاطرمثلا یه وسیله
کلی خودشیرینی میکنیم برایه بنده!
بابا توبانمازمیتونی براخدات خودشیرینی کنی😄
میتونےخودتولوس کنی🙈😍🌸🍃
تا هرچیزی میخوای بهت بده♥️
(اگه برات مفیدباشه)
اگه نماز رو
بخاطر ترس ازگناهش میخونی😕
سعی کن ازامروز دیدتوبهش عوض کنی😍💪
دیدین یه #عاشق وقتی باعشقش صحبت میکنه، هرکاری اون بگه براش انجام میده؟😍🍃
یاهرچیزی دوس داره رومیپوشه؟😄
شما وقتی میخواین نمازبخونین
یه جانمازِ قشنگ پهن کنید،
یه قرانه کوچولوبزارید کنارتون
یه لباسِ تمیز و یه عطرِ خوشبوهم بزنید😍🌸🍃(ازذوق رفتم کما)
اینطوری خود ب خود حس قشنگی دارین و فضا کلا #معنویه😄😂
|•💚از امروز رازونیازت باخداروتغییربده💚•|
اون منتظرِ توعه، اول وقت باش
تا اول ازهمه آرزوهاتوبهت بده☺️🎈
.
❤️ @asheghaneh_halal
🍃🌹🍃
°•| #دردونه👶 |•°
•{..اگر یک بار کودکتان را توبیخـ😡
کردید،
باید ده بار او را تحسینـ☺️ کنید
تا حس ناخوشایند توبیخ از بین
برود؛🌧
زیرا یک اتفاق بد، بیشتر از یک
اتفاق خوب در ذهن انسان
خصوصا کودکان مےماند..}•🌸🍃
..•{💠}•.. @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🕊🌷
🌷
#چفیه | #عشقینه
بعدازجارےشدن عقـ😍ـد بامهریه۱۴سکه
حضرت امام فرمودند:
👈باهم خوب باشید👉
این سفارش درتمام لحظات زندگـ💓ـےمابود
اگراختلاف سلیقهای ایجاد میشد
جمله امام راتکرارمیکردیمـ😌
#همسرشهید
#شهیددستواره
به ڪانون شهدایے ما بپیوندید👇
🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ]
🌷
🕊🌷
😜•| #خندیشه |•😜
#جنبش_سبز✍
محمد خاتمے همان کسے ست
کـــه فرمود👇
اگر روحانے ابقا نشود😏
وضعیت کشور از دوران
احمدےنژاد هم بدتر هم
خواهد شد
ما #تضمین_روحانی هستیم😉
۱۳۹۶/۲/۱۲
بابا تضمیــن😉 ضامــن ما هم
میشے یه ملیلیارد ناقابݪ بگیریمـ☺️
قوݪ مےدیمـ حداقݪ فرار نـڪنیم😢
یا اگـــه رفتیمـ براتــ دعوتـ نامـه بفرستیم😂
•||خندیـــــ😜شـــه نوشتــ✍||•
داداش یڪے مے خواد بیا ضمامـــن😄
خودتـــ شـــه از بـــــس پیشینـــه😏
درخشانـــے دارے رئیسـ اصلاحاتـــ😒
چنــــد بدیــم😜 دستــ بردارے از
اظهـــار فضــل 🙂و مردمـ و فریبـ ندے
البتــــه شایـــد ما داریمـ ڪفر ☹️
مےگیم به قــول عامـــو ظریــف😎
وگرنه ما خیـــــلے خوشبختیم😐
خودمـــون خبر نداریــــم😏
خاتمے ڪجایے.....؟!😂😅
دقیــــقا ڪجایے.....؟!😁😀
مےترسیم چهـــار روز دیگه😌
بگـــن رفته ڪانادا پیـــش خاورے جون😳
والا!!!!
ڪلیڪ نڪنے عــازمـ ڪانادا میشے😒👇
•|😜|• @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_اول °•○●﷽●○•°
#خادمانه
قسمت اول رمان زیباے
🌸🍃ناحلــہ🍃🌸
#شهید_زنده
حاج حسین یڪتا:
آن ڪسے ڪه ولایتمـدار است،🍃
آن ڪسے ڪه چشمش👀 و گوشَشـ👂 به دو لبِ🗣 ولایـت است، او قطعاً ضرر نمےڪند.😊👌
🕊} @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_پنجاه_و_سه °•○●﷽●○•° بهش نگاه کردم و گفتم _حاج اقا؟ +جانم پسرم _خو
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_چهار
سرمو انداختم پایین و:
_خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون.
چشم حواسم بهش هست شما خیالتون راحت باشه .
هر زمان که حرف از نبودش میزد قلبم تیر میکشید .
تیغای ماهی و که برداشتم،ماهی و براش تو بشقاب ریختم.
رفتم دستم و شستم و خواستم واسه خودم نیمرو درست کنم که فهمیدم نون نداریم.
نمیخواستم بابا رو تنها بزارم برا همین سعی کردم خودمو سیر نشون بدم که بابا نگه چرا غذا نمیخورم.
یه پرتقال برداشتم و نشستم پیش بابا ومشغول خوردن شدم که بابا گفت:
_چرا غذا نمیخوری؟
واسه اینکه دروغ نگم گفتم
_خب الان پرتقال خوردم .
نگاهشو از روم برداشتو مشغولِ غذاش شد.
تلویزیونو روشن کردم و در حال عوض کردن کانالابودم که بابا گفت
+آروم بگیر بچه . سرم گیج رفت.
مگه سرِ جنگ داری با کنترل!
_نه اقاجون . نیست خونه خودم تلویزیون ندارم عقده ای شدم!
یه لبخند رو لباش نشست .
غذاشو که تموم کرد ظرفارو جمع کردم و بردم تو آشپزخونه.
آخ که چقد برا خونه خودمون دلم تنگ شده بود!
رفتم تو اتاقم.
میخواستم دراز بکشم که چشمم خورد به آلبومای دوران بچگیم که کنار اتاق افتاده بود
حتما ریحانه اینجا انداخته بودتشون
یکیشو باز کردم.
دونه دونه صفحه هاشو ورق زدم تا به عکس مامان رسیدم
ناخودآگاه اشکِ چشام روونه شد.
چند وقتی میشد که سر خاکش نرفته بودم.
چرا یادم رفته بود مامانمو...!
مگه میشه کارو زندگی انقد آدم و به خودش مشغول کنه که....
من که همه زندگیم تو مامانم خلاصه میشد چیشد که فراموش شد؟
عکس دست جمعیمون بود.
مامان و بابا کنار هم بودن منم بینشون ایستاده بودم. ریحانه و علی هم کنار هم بودن. عکسو زنداداش انداخته بود.
بیچاره زنداداش نرگس!!
بعدِ مامان، خانمِ خونه شده بود.
از پختن غذا بگیر تا شستن لباسای ما.
به خاطر مشکلی هم که داشتن بعد چندین سال خدا بهشون فرشته رو هدیه داده بود.
روصورت مامان دست کشیدم.
چقدر دلم براش تنگ شده بود.
دلم میخواست محکم بغلش کنم و دردامو براش بگم.
تنها کسی که همیشه بهم گوش میداد
با همه ی مشکلات و سختیای زندگی با بابا کنار میومد چون عاشق زندگیش بود.
به چهره خودم نگاه کردم .
اون موقع تازه بیست و یک سالم شده بود.
ینی دقیقا روزِ تولدم بود.
دقیقا زمانی که لج کرده بودم واسم زن بگیرن...
همون موقعی که سلما و خواهراش افتاده بودن به جونِ ما.
همیشه بد دهنی و بی اخلاقیش وِردِ زبون مامان بود
برا همین نمیذاشت بریم خواستگاری سلما.
دو سال ازم کوچیک تر بود.
ولی ....
از خامی و بچگی خودم خندم گرفت.
چه پسر بچه ی تندی بودم .
باورم نمیشد من با اون همه تند و آتیشی بودنم الان چطور روحیم انقدر آروم و آروم پسند شده.
باورم نمیشد چطور مَنی که این همه به ازدواج کردن فکر میکردم۶ سال منتظر موندم.
چقد دیوونه بودم!
به ریحانه پیامک زدم :
_فردا بریم سر مزار مامان ،که بعد چند دقیقه گفت :
+باشه.
از اتاق بیرون رفتم.بابا جلو تلویزیون تو رخت خواب خوابش برده بود.
تلویزیونو خاموش کردم و رو بابا پتو کشیدم.
خودمم رفتمتو اتاق نشستم و لپ تاپ و روشن کردم و مشغول طراحی یه سری از پوسترای برنامه های هیئت شدم
ساعت دم دمای ۱۲ بود
به سرم زد عکسای دوربینو منتقل کنم به گوشیمو و چند تا پست بزارم.
دوربین و گوشیم وبه لپ تابم متصل کردم.
عکسای شهدا و خوزستان وبه لپ تاپ منتقل کردم. چندتا عکس بهتر و انتخاب کردم و توگوشی کپی کردم.
رسید به عکسای عقد ریحانه!
عکسای خودمون که دادیم دوستش ازمون بگیره رو باز کردم.
رو چهره ی ریحانه زوم کردم. چقدر ماه شده بود!
زوم شدم رو خودم .
چقدر نسبت به عکسای تو آلبوم بهتر شده بودم...
درکل تو عکس خیلی خوب افتادم.
عکسو عوض کردم
عکس بعدی از من و روح الله و بابا و ریحانه بود.
دقت که کردم متوجه شدم روح الله و ریحانه چقدر بهم میان!
ان شالله همیشه بخندن و خوشبخت زندگی کنن.
عکسو که عوض کردم عکسِ چهره ریحانه و همون دوستش بود.
خواستم تند عکسو عوض کنم که با دیدن حجابِ دوستش منصرف شدم .
روسری سرش بود.
صورت ریحانه بدجوری منو به خودش جذب کرد.
با اینکه آرایش زیادی نداشت ولی خیلی خیلی قشنگ شده بود.
بیچاره تا اون لحظه از عمرش بهش اجازه نداده بودم حتی اسم لوازمِ ارایشیو رو زبونش بیاره بنده خدا.
چقدر سختی کشید از دست من.
دلم میخواست عکسشو کات کنم بزارم تو گوشیم.
پی سی و باز کردم و مشغولِ کات کردن و ادیت عکس شدم که ناخوداگاه چشم رفت سمت دوستش.
اسمش چی بود ...
اها فاطمه!
فوری عکسُ بستم.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_پنجاه_و_چهار سرمو انداختم پایین و: _خدا نکنه سایه شما کم شه از سرمون
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_پنج
با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم
بعد از چند دقیقه از رخت خواب بلندشدم و به صورتم آب زدم .
لباسام و عوض کردم و بابا رو بیدار کردم و تا وقتی آماده شه دوتا استکان چای ریختم...
بعد خوردن چای،نشستیم تو ماشین.
۱۵ دقیقه بعد کنار مغازه نزدیک آرامگاه نگه داشتم و گلاب خریدم.
بعد اینکه واسه شهدای گمنامی که تو آرامگاه دفن شده بودن فاتحه خوندیم
رفتیم طرف قبر مامان، کنارش نشستیم و فاتحه خوندیم
چند دیقه بعد ریحانه و روح الله هم اومدن.
ریحانه یه نایلون پر از گلبرگای سرخ دستش بود
قران و گرفتم دستم و شروع کردم به خوندن
بابا هم سرش پایین بود و ذکر میگفت
ریحانه گلاب و ورداشت و ریخت رو قبر و با دستش سنگ قبر و پاک کرد
روح الله هم بعد چند دقیقه خداحافظی کرد و رفت
همه سکوت کردیم و فقط صدای گریه های ریحانه بود که این سکوت و میشکست!
چند صفحه که خوندم قران و بستم.
رفتیم تو ماشین و برگشتیم خونه.
مثله همیشه،وقتایی که از پیش مامان برمی گشتیم دلم میگرفت...!
هر کی به کاره خودش مشغول شد
ریحانه میخواست ناهار درست کنه که بهش گفتم از بیرون سفارش میدم
بره درسش و بخونه و وسایلش و جمع کنه
رفتم سراغ لبتابم و مشغول شدم!
زنگ زدم و قورمه سبزی سفارش دادم
بعد یک ربع که سفارشمونو آوردن سفره رو گذاشتم و بقیه رو صدا زدم
حوصله ام سر رفته بود
ناهار و که خوردیم
دیگه نتونستم تو خونه بمونم.
ماشین وگرفتم و رفتم کنار دریا...
نشستم روی سنگچینای کنار ساحل.
انقدر همونجا موندم تا آشوبی که تو دلم راه افتاده بود آروم شه!
به ساعتم نگاه کردم.دیگه باید حرکت میکردیم
برگشتم خونه.ریحانه و بابا آماده بودن
نماز مغرب و که خوندیم
وسایل و تو ماشین گذاشتیم و حرکت کردیم .
سکوت بینمون آزار دهنده بود ولی به نظر میرسید کسی حال شکستنش و نداره.
داداش علی و خانومش شاید یه هفته دیگه میومدن تهران.
چون فرشته تازه به دنیا اومده بود، زن داداش میترسید ببرتش مسافرت!
ریحانه رو صدا زدم
جواب که نداد از تو آینه بهش نگاه کردم .بیهوش شده بود.برام سوال بود چطور میتونست تو ماشین انقدر راحت بخوابه؟
باباهم به جاده خیره بود
تصمیم گرفتم با صدای قرآن سکوت ماشین و بشکنم
بعد ۴ ساعتِ خسته کننده بلاخره رسیدیم ریحانه که تمام مسیر وخواب بود،بیدار کردم و به کمکش وسایل و از ماشین خالی کردیم
وقتی وسایل و تو خونه مرتب کردیم رفتم و دوش گرفتم .
۲۰ دقیقه بعد سرحال اومدم بیرون!
حالم بهتر شده بود و خستگیم از تنم در رفت
ریحانه با وسایلی که آورده بودیم
شام درست کرد
بعد اینکه شام خوردیم خودم ظرفا و جمع کردم و با وجود مخالفت ریحانه شستمشون
بابا رو فرستادم بخوابه.
واسه فردا صبح براش نوبت گرفته بودم.
وقتی کارام تموم شد قرآنم و برداشتم .وقتایی که تنها و بیکاربودم چندتا آیه حفظ میکردم. این چندتا آیه روهم۱۴جزء شده بود.ولی میخواستم بقیشم حفظ شم.
رفتم کنار بابا که آروم خوابیده بود.
پیشونیش و بوسیدم.
نگاه کردن به چهره ی بابا بهم آرامش میداد.
حس میکردم از نبودش خیلی میترسم.
دستش و گرفتم و انقدر قرآن خوندم که وقتی به خودم اومدم ساعت از۲ شبم گذشته بود.
قران وبوسیدم و بستم.
بدون اینکه رخت خوابی پهن کنم دراز کشیدم و خوابیدم
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست☝️
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_پنجاه_و_پنج با صدای آهنگ ملایم گوشیم از خواب بیدار شدم بعد از چند دق
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_پنجاه_و_شش
با تمام وجودم از خدا خواستم بابا رو برامنگه داره
به پشتی تکیه دادم و سرم و به دیوار پشت سرم چسبوندم
انقدر ذکر گفتم و گریه کردم که متوجه گذر زمان نشدم
همش به ساعتمنگاه میکردم و منتظر تماس ریحانه بودم
بهش گفته بودم عمل باباکه تموم شد بهم خبر بده
قرآنی که اون شب که تو پالتوم پیداش کرده بودم همیشه باهام بود. بازش کردم.
خوندن یا حتی نگاه کردن به کلمه های قرآن باعث آرامشم میشد.
یه ساعت بعد چشمام خسته شد .
قرآن و بستم و انگشتام و رو چشمام فشار دادم
وقتی دیدم خبری نشد
از نماز خونه اومدم بیرون و رفتم پیش بچه ها
تو سالن انتظار نشسته بودن
ریحانه سرش و رو شونه ی روح الله گذاشه بود و گریه میکرد
روح الله هم به رو بروش خیره شده بود.
علی با دستاش سرشو میفشرد.
زن داداشم کلافه ومضطرب بچه رو تکون میداد تا شایدآروم بگیره.
قوت قلب گرفته بودم .
سعی کردم روحیه شونو عوض کنم
باید توکل میکردن نه اینکه وا برن و جا بزنن.
اروم زدم رو سر ریحانه و گفتم
چتهه آبغوره گرفتی ؟
خودتو واسه شوهرت لوس میکنی !!فاصله رو حفظ کن خواهر !!!
مکان عمومیه !!!
علی با شنیدن صدام سرش و بالا اورد و یه نیمچه لبخندی تحویل داد.
ریحانه هم گفت :
+ ولم کن محمد
_چی و ولت کنم پاشو ببینم
بازوشوگرفتم و کشیدمش طرف آب سرد کن
لیوان و پر آب سرد کردم
یخوردشو رو دستم ریختم و پاشیدم روصورت ریحانه که صداش بلند شد :
+ اهههه محمددد!!!
یه دستمال از جیبم در اوردم و دادم دستش و گفتم :
_خواهرم به جای گریه بشین دعا کن
گریه میکنی که چی بشه ؟ چیزی نشده که باباهم چند دیقه دیگه صحیح و سالم میارن بیرون
ناراحت میشه اینجوری ببینتت بعد به شوهر بی عرضت که چیزی نمیگه که
به من میگه چرا گذاشتی خواهرت گریه کنه
دستشو گرفتم و با لبخند ادامه دادم :
_بخند عزیزم الان باید با امید به خدا توکل کنی
بقیه ی آب و هم دادم دستش و گفتم :
_اینو هم بخور
لبخند زد
ازش دور شدم رفتم طرف زن داداش و بهش گفتم :
_ بدین من فرشته رو خسته شدین
زن داداشم از خدا خواسته بچه رو داد به من و یه نفس راحت کشید
راه میرفتم و آروم سوره های کوچیکی که حفظ بودم ، میخوندم
بچه هم دیگه گریه نمیکرد و ساکت شده بود
انقدر خوندم و راه رفتم که هم
سرگیجه گرفتم و دهنم کف کرد،هم فرشته خوابش برد
دادمش دست باباش
خواستم بشینم که با باز شدن در صرف نظر کردم و رفتم سمت دکتر سبز پوشی که بیرون اومد
دکتر به نگاه مضطربم با یه لبخند جواب داد و گفت :
+عمل خوبی بود
خداروشکر.مشکلی نیست تا ۲۴ ساعت آینده بهوش میان ان شا الله
منتظر جوابی نموند و رفت
خداروشکرر کردم و خبر و به بقیه که جمع شده بودنم رسوندم
همه خوشحال شدن ریحانه پرید بغلممم
در گوشش گفتم :
_ اییش دختره ی لوس!!
انقدر خوشحال بود که بیخیال جواب دادن به من شد
فاطمه:
کلافه و داغون رفتم رو ترازوی تو اتاقم
هر هفته یه کیلو کم میکردم
از دیدن قیافه خودم تو آینه میترسیدم
شده بودم چوب خشک
کتابم و که میدیدم کهیر میزدم
واقعا دیگه مرز خر خونی و گذرونده بودم
از خونه بیرون نمیرفتم جز برای دادن آزمونای کانون
رسیده بودیم به خرداد و فردا باید اولین امتحان نهاییم و میدادم
دیگه جونی برامنمونده بود دراز کشیدمتو اتاقم که مامانم با یه لیوان شیر اومد تو
گذاشتش رو میز و بدون اینکه چیزی بگه از اتاق رفت بیرون
یه نفس عمیق کشیدم
خداروشکر چند وقتی بود که بخاطر زنجیرم بهم گیر نمیداد
مجبور شده بودم بگم دادم به یه نیازمندی
بعدِ کلی داد و بیداد و دعوا بالاخره سکوت پیشه کرد و راضی شد
خداروشکر الان دیگه بیخیالش شده بود
درِ کشوی دِراور و باز کردم و کلوچه و پسته هامو از توش در اوردم
و مثه قحطی زدها آوار شدم سرش
ساعت کوک کرده بودم تا فردا صبح زود بیدار شم درس بخونم و یه دور کتابو مرور کنم
واسه امشب دیگه توانی برامنمونده بود.
تا اراده کردم از خستگی چشام بسته شد و خوابم برد
از استرس چندباری از خواب پریدم ولی سعی کردم دوباره بخوابم
ساعت ۸ صبح امتحان داشتیم
هر چی سعی کردم واسه نماز بیدار شم و بعدش بشینم درس بخونم نتونستم
اصلا نمیتونستم چشامو باز نگه دارم
نزدیکای ساعت هفت و نیم بود که بابا بیدارم کرد
+پاشو پاشو امتحانت دیر میشه
پتو رو از روم کنار زدم و نشستم رو تخت
وقتی چشام به ساعت افتاد داد زدم
_یا خدا چرا بیدارم نکردین؟
+خیلی خسته بودی بیدارت کردم ولی نشدی
محکم زدم تو سرم و
_بدبخت شدم بدبخت شدم وایییی
من دوره نکردم این کتاب کوفتیو
بابا همونجور که از اتاق خارج میشد گفت :
+بسه دیگه یه ساله داره میخونی هر روز
چرا انقدر سخت میگیری!؟
جوابی ندادم
فرم مدرسمو تو پنج دیقه پوشیدم
مشاورم همیشه میگف واسه لباس پوشیدنت مدیونی بیشتر از ۵ دیقه وقت بزاری و تایم درس خوندنتو هدر بدی
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم 💙و #فاء_دآل 💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
@asheghaneh_hala
°🌙| #آقامونه |🌙°
مهـمـ نیـسـتـ ــ{❌}ــ
آنـ بیــرونـ چـه خبـر استـ ــ{👌}ــ
دشمـنند یـا دوسـتـ ــ{😔}ــ
مهــربـانـ یا نامـهـربـانـ ــ{😒}ــ
منـ بہ گشــوده شـدنـ ــ{👇}ــ
تمـامـ گـرهها ایمـانـ دارمـ ــ{😍}ــ
چــونـ علمــدار ایـنـ انقـلابـ ــ{😉}ــ
امـامـ خامنهاے سـتـ ــ{💚}ــ
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(103)📸
🌹| @Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚♥️📚♥️ 📚♥️📚♥️ ♥️📚♥️ 📚♥️ ♥️ #عشقینه 🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_اول °•○●﷽●○•°
#خادمانه
قسمت اول رمان زیباے
🌸🍃ناحلــہ🍃🌸
عاشقانه های حلال C᭄
💚🍃 🍃 #مجردانه بعضیا فڪر میکنن بعد از ازدواج قراره اتفاقات خاصے بیوفتہ...😐 خیر اینطور نیست ببین الان
💚🍃
🍃
#مجردانه
قرار نیست زندگے بعد از ازدواج،
مدینه فاضلہاے باشد ڪہ تمام نیازهایتان را برآورده ڪند و شما را صددرصد خرسند و خوشحال ڪند نہ اینطور نیست آن جوانے ڪہ نمےخواهد از غرور و خودخواهے و صفات بد خود عقبنشینے ڪند، همان بهتر ڪہ براے همیشہ مجرد بماند...😐
#پست_ریپلاے_شده_رو_بخونید
پ.ن:
#امروزاصلاشاعراعصاب_نداره😁
🍃 @asheghaneh_halal
💚🍃
°•| #ویتامینه🍹 |•°
این را بدانید ڪه هیچ چیز|👌
همیشه عالے و بدون نقص نیست
همیشه اختلاف عقاید و مخالفت و
جود دارد|☺️ زمان هایے هست ڪه
ممڪن است همسرتــ|💍ـان چیزے
بگوید|🗣 یا ڪارےڪند ڪه موجب
رنجش شما شود|☹️ زن و شوهر شاد
درباره این اختلافات صحبت و راه حل
آن را پیدا مےڪنند...|😍
#سازگارباشید😌
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🕊🌷
🌷
#چفیه
مسعود همیشھ مےگفت:
ما نباید بھ گناه نزدیڪ بشیم و باید براے خودمون ترمز بذاریم!
اگھ بگیم فلان ڪار ڪھ بھ گناه نزدیڪھ ولے حروم نیست رو انجام بدیم تا گناه فاصلھاے نداریم...✋
پس باید براے خودمون چند تا ترمز و عقب گرد موقع نزدیڪ شدن بھ گناه بذاریم تا بھ راحتے مرتڪب گناه نشیم🌸🍃
#شهید_مسعود_عسگرے
#شهدارایادڪنیمباذڪرصلوات
🍃:🌷[ @Asheghaneh_halal ]
🌷