محمد حسین حدادیانآه دستت بکشه.mp3
23.47M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#محمد_حسین_حدادیان🎙
این کہ دارے میزنے ناموس ِ منہ💔:)'!
-غیرتی های اهل بیت...
با احتیاط گوش کنید !
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
منماندموتـآبوتِتـو
وفڪروخیـالت
یڪچادرآغـِشتہ
بـِہخونِپروبـالت…!💔
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
-من از جهان به تو دل
بستهام که جانِ منی🌱!(:
#جانوجهانمنتویی♥️
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شانزدهم ] مقابل ویلایی توقف کرد ؛ نمای سا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_هفدهم ]
_ شلوغش نکن ریحانه !
این چیزا مسائل عادیه!
دلیل این همه حساسیت تو رو نمی فهمم !
کمی به چشمانم نگاه کرد و بعد پوزخند زد :
البته حقم داری !
دختر حاجی تاجفر بایدم
این فکرا رو داشته باشه دیگه !
یکم بروز باش عزیزم!
این ادا های تو دیگه بی کلاسیه!
معنی بروز بودن اگر این بود میخواستم صد سال سیاه بروز نباشم و نشوم !قلبم نمی زد انگار ، هر چقدر هم اختلاف عقیده با پدرم داشتم ، اجازه نمی دادم کسی توهین کند به او!
بدون اختیار دستم بالا رفت و روی صورتش نشست ! هر دو متعجب نگاهی بهم کردیم ! صدای هین گفتن دخترا هم بلند شد!
دختر باشی ، این همه تحقیر شوی
و حالت دست خودت باشد؟!
انگشتم را بالا گرفتم :
هر کی باشم شرف دارم به توِ بی لیاقت !
حیف من ! حیف من که دوست داشتنم
رو پای تو خرج کردم !
لیاقت محبتم رو نداشتی تو جناب رحمانی !
کیفِ زمین افتاده ام را با عجله بر داشتم و بی توجه به بهت جمع و عصبانیت سعید راهی شدم ، با این حال و روز راهی خانه نمی توانستم بشوم ،چه توضیحی می دادم برای این بد حالیم !
رفتم پیش سارا ! تا خود صبح بیدار ماندیم ؛
گفتم و گفت ، سرزنش هایش را دوست نداشتم !
چه خوش خیال بودم من!
بعد آن متنفر شدم از هر چه عشق و پسر است !
تا چند وقت حالم دست خودم نبود !
به پوچی رسیده بودم !
گاهی دلم می خواست عین خودش بشوم
و بروم و خیانت کنم !
اما من اهلش نبودم !
خیانت کار من نبود !
من آزادی می خواستم بی حضور مرد .
حضور مردان برایم مساوی بود با محدود شدن !
گاهی به سرم میزد با نورا مشورت کنم
و بعد پشیمان می شدم !
عکس ها هم مربوط به همان مهمانی بود ،
من و سعید کنار هم! "
با شنیدن نامم از زبان سعید چشمانم را باز کردم، انگار در تونل زمان بودم و حالا طول تونل تمام شده بود و من بیرون آمده بودم !
همانقدر بهت زده ،
فقط درون تونل چیز هیجان انگیزی وجود نداشت !
چراغ های تونلی که من درونش حضور داشتم نمیدانم چرا خاموش بود ؛
چراغ راه میخواستم من !
یک نقطه سکون برای آرامش!
_ ریحانه جان کجایی تو دختر ؟!
در حد چند ثانیه به چشمانش خیره شدم :
میشه زود تر بریم ؟!
ابرویش را بالا داد :
چیزی شده؟!
نگاهم را از او گرفتم :
فقط میخوام برم همین !
به طرف دوستش که صاحب مهمانی بود رفت و بعد کمی گفتگو با او ، دوتایی به سمت من آمدند : ریحانه خانم! اتفاقی افتاده میخوایین زود برین ؟!
حوصله این یکی را نداشتم دیگر ! :
نه یکم کار دارم همین! بازم ممنون !
آماده شدم و راه افتادیم ،
جوری در راه اخم کرده بودم که سعید هم چیزی نگفت ؛ چیزی هم می گفت نمی توانست
آرامم کند !
من آرامِ جان می خواستم !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هفدهم ] _ شلوغش نکن ریحانه ! این چیزا مسائ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_هجدهم ]
مقابل در خانه مان توقف کرد
و خودش هم همراهم پیاده شد .
زنگ در را که زدم مادرم سعید را برای شام دعوت کرد و او هم با کمال میل قبول کرد،
همین را کم داشتم در این وضعیت!
بعد سلام و احوال پرسی ، تنها راهی اتاقم شدم
و بعد تعویض لباس هایم به طرف پذیرایی رفتم ، سعید همراه پدرم نشسته بود و با هم صحبت می کردند ، راجب هر مسئله ای که بود و من حال و حوصله اش را نداشتم، به طرف آشپزخانه رفتم ، کاش می توانستم به این دعوت بی موقع مادرم معترض شوم ، کاش!
برای اینکه مجبور به نشستن کنار سعید نشوم ، برای آماده کردن میز به مادرم کمک کردم و بعد آماده شدن شام ، همگی سر میز حاضر شدیم ، مادرم در همان حالت که برایم غذا می کشید گفت : مهمونی خوش گذشت ؟!
بعد نگاهی که بین من و سعید رد و بدل شد ،
رو به مادرم کرد :
خوب بود ! جاتون خالی .
بعد شام و کمی شب نشینی که من در سکوت مطلق سپری کردم ، سعید عزم رفتن کرد ، بعد رفتنش ، مادرم گفت :
ریحانه این چه رفتاریه تو داری ؟!
با سعید دعواتون شده بود ؟!
_ نه چه دعوایی ؟!
مادرم چشم غره ای نثارم کرد : والا از همون اول که اومدی، اخم کردی ، یک کلمه هم حرف نزدی که
همانطور که ایستادم تا
بیشتر از این سرزنش نشوم گفتم :
سر درد داشتم همین ، شب به خیر
کمی روی تخت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم ، دیدم نه ! خواب به چشمانم نمی آید ، بعد برداشتن حوله ام از آویز راهی حمام شدم ، حمام نصفه شبی می چسبید خب !
قبل از اینکه بخار ، آیینه موجود در حمام را بگیرد ،به خودم چشم دوختم ، حماقت محض بود بعد آن اتفاق که قبولش کردم !
اشتباه کرده بودم ، اشتباه !
من کنار سعید ترکیب جالبی نبودیم .
من هر چقدر هم مثل خانواده ام فکر نمی کردم ، شبیه او نمی توانستم باشم !
چشمانم را بستم فعلا وقت این فکر ها نبود ،
پس فردا راهی سفر می شدم
و نزدیک دو ماه دور بودم از او،
همین دوری دو ماهه موقعیت مناسبی بود
برای فکر کردن !
باید خودم را به جریان این زندگی می سپردم ، مثل همان شناگری که پس از خستگی خود را به جریان آب می سپرد !
می خواستم ببینم
تا کجا ها این جریان مرا با خود می برد !
حالا دیگر رها بودم ،رها و آسوده !
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
روبروی آینه قدی کمد لباسم نشسته بودم و مشغول چمدان بستن بودم ، چمدان سورمه ای رنگ مقابلم باز بود و انبوه لباس ها مقابلم،
با یک چمدان دو ماه را نمی شود سر کرد که !
ایستادم و از بالای کمد اتاق مشترک پدر و مادرم چمدان بزرگتر قهوه ای رنگی را پایین آوردم .
چند مانتو در رنگ ها و مدل های مختلف ، کلی شال و روسری ست مانتو ها و بعد چندین دست لباس خانه ! لپتاپ و دوربین عکاسیم را هم برداشتم!
با صدای مادرم به طرف ورودی اتاق خم شدم :
بله مامان!
_ ریحانه مادر ، همه چی برداشتی؟!
موکل ها و کلاس های حوزه نبودم میومدم باهات
شال دیگری را تا کردم و کنار بقیه گذاشتم :
مادر من ، عزیز من !
آخه مگه من بچه ام ؟! بیست و دو سالمه !
شما هم لطفا نگران نباش !
به داخل اتاق آمد :
آخه چجور نگران نباشم ؟! مادر نشدی هنوز نمیدونی این حرف ها رو !
از نامزدت اجازه گرفتی بابت سفر ؟!
نگاه متعجبی حواله اش کردم :
چه اجازه ای آخه!
خودش هم داره میره بعدشم دارم
برای درسم میرم دیگه
سرزنش گرانه نگاهم کرد :
گل دخترم، یادت باشه همیشه ، همه چیز رو به شوهرت خبر بدی و بدون اطلاعش کاری نکنی !
سرم را به علامت تایید تکان دادم ،
از همین آقا بالا سر داشتن بدم می آمد دیگر !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💌🍃
•• #خادمانه | #پیامچه ••
سپاسگزاریم از این
حسن توجه و عنایتِ قشنگتون
که به کانال خودتون هدیه میدید☺️🌹
⇦ برای حرفهاتون:⇩
@daricheh_khadem
کانالهاے مجموعه فانوس را دنبال کنید:👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
Eitaa.com/Rasad_Nama
💌🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
گاهـی فکـر میکنم
خوش به حال خـادم هات،
خوش به حال رج به رج
فـرش هاے حـرمت عزیزدلم:)♥
#حسِخوبِفیلمروازدستندید😌
#اختصاصے
◦「🕊」 حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
این شادُل من [🖤]
تاژ سَلَمه [👑]
یادگالی مادَلمه. [❤️]
مَن دوشش دالــَم [💖]
این حَلف آخَلَمه. [✋]
🏷● #نےنے_لغت↓
💚ندالیم
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــــــــــ
☝️اصل بدیهی در خانواده و
فرزندپروری اینه که اگر میخواهی
فرزندت #شاد، موفق و با تو صمیمی
باشه، ڪاری نڪن که فاصله بین تو
و او زیاد بشه.
👈 به عبارت بهتر، اگر می خواهید
فرزندانتان با شما صمیمی بمانن از
آنها انتقاد نکرده و آنها را تهدید،
تحقیر، #تنبیه یا #تطمیع نکنید.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
<🤗> #تــو را چـہ بنـامـم جـز نَـفَـس
<💓> کـہ بـود و نبـود تـــو
<😇> بود و نبود من است
#توبمانبامنتنهاتوبمان 😌👫
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
{💚• گفتی
چه کسی رازق شعر است📝
نوشتم👇
{✨• چشمان
پر از شعر تو😌
دامت برکاته😘
#مصطفی_عمانیان /✍
| 🏴 #فاطمیه
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1653»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤'
#خادمانه | #ثمینه
• شب نُهم چلھے حدیث ڪساء •
یکی از رمزهای بزرگ حدیث ڪساء
معرفۍ جایگاھ بزرگ حضرت زهراﷺ است.
درد و دل و حاجترواییهاتون:
@Daricheh_khadem
#ختم_چهل_روزه
#التماس_دعا
#حاجتروابشید💚
- عالَمبھفَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
🖤'
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
هروقت احساس ناامیدے
از زندگے میڪنم
بہ این فڪ میڪنم ...
خدایے ڪہ اینهمہ
زیبایے رو خلق ڪردہ
مگہ میزارہ تہ قصہ
قشنگ تموم نشہ؟🤍☘🙂
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
وَ وَصْلُكَ مُنَی نَفْسِی
وَ إلَيْكَ شَوْقِی ... :)♥️
✨همـه داستان همین است تو آرزوےِمنے ...
#امام_رضا_جانم
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
و عشـق قافیـھ اش •❤️📝•
گـرچہ مشـڪل اسـت امـا °👀🔒°
خدا اگـر ڪہ بخواهد •🤲🏻✨•
ردیـف خـواهد شـد... °🦋💙°
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
🌺<• دوست داشتم بچہها را طور؎ تربیت ڪنم ڪہ بدانند رئیــس خانہ پدرشان است؛ مےخواستم احتــرام بہ او را خوب یــاد بگیرند.
🍺<• ملمــوستر بخواهم توضیح دهم، مثلاً اینڪہ، دلستـر ڪہ مےخریدیم تا آقا مہــد؎ درش را باز نمےڪرد و از آن نمےخــورد، بچہها نمےخوردن.
✨<• این شاید در نگــاه اول یڪ مسئلہ خیلے جــزئے باشد، اما مےدانستنــد تا پــدرشان نباشد نبــاید دست بزنند.
📺<• این موضــوعات تربیتے را، از برنامہهای تلــویزیون یاد مےگرفتم.
🌹<• بہ خودم مےگفتم اگر احتــرام بہ شوهــر را دخترم از من یــاد نگیرد، از چہ ڪسے مےخواهد بیــاموزد؟
و همینطــور نســلها؎ بعد از او؟
📚<• دانشگاه هم ڪہ مےرفتم با اینڪہ رشتہام ادبیــات بود، اما بیشتر ڪتابها؎ تربیتے مےخریدم.
🌸<• قبل از آمدن پدرشان، بچہها را حمــام مےڪردم و لبــاس تمیز تنشان مےڪردم.
مےخواستم وقتے آقا مہــد؎ بچہها را مےبینــد تمیـز باشند و لــذت ببرد.
🌷شـهـیـد مدافع حرم #مهدی_قاضی_خانی
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
.
.
'' چادرت عین بهار استـ🌱
شڪوفھ هایش را فقط خدا مےبیند💐''
به ابراهیم نبے؏ بگویید
دخترانِ امتِ رسول خاتمﷺ
در شهرشان اگر آتش گناھ هم زبانھ بزند
باز هم گلستان به سر میڪنند..🌸🍃
#توهممدافعحرمے💓
.
.
‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
‡🎀‡
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
وقتی تصمیم به ازدواج با شخصی میگیرید؛ اعتماد به نفس اینو داشته باشید ڪه در مورد مسائل، بهش راست بگید...😊
مثلا وقتی از شما میپرسه:🤔
نظرتون راجع به تحصیل و اشتغال همسرتون چیه؟⁉️
واقعا راست بگید؛ بعضی از آقایون تو مراسم خواستگاری و نامزدی قبول میڪنند ڪه بله من با تحصیل و اشتغال همسرم مشڪلی ندارم...🤗
اما به محض اینڪه ازدواج ڪردند دیگه اجازه تحصیل و اشتغال به همسرشون ندادن...😒
بعد ڪه ازشون میپرسیم میگن اون موقع ڪه گفتم بله، ترس از دست داشتنش رو داشتم وقتی مسئله رسمی شد متوجه شدم دیگه ڪار از ڪار گذشته و مال من شده و دیگه برگشتی در ڪار نیست...🙄😬
راستگویی به ذات شما برمیگرده و اگر ڪسی حرفای شما رو قبول میڪنه به شما اعتماد ڪرده✅
و میخواد زندگی رو بر اساس واقعیت بنا ڪنه نه دروغ⛔️
🔰لطفا با دروغ گفتن شخصیت سازی نڪنید...( خانم و آقا هم نداره)🙃✨
#آرامش
#ازدواج_موفق
#خواستگاری
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
📝 يڪۍ از نيازهاۍ اساسۍ شوهر
شما اين است ڪه شما از نظر درونۍ
و ظاهرۍ، هر روز براۍ او تازهتر و
جذابتر باشيد.✨
🌸در حقيقت مشتاق و آرزومند آن
است ڪه هر روز از باغ پرطراوت
وجود شما گلۍ تازه بچيند.ツ
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇
https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
ڪاش مادرمان حرمے داشت
حرمے داشت تا ڪبوترانِ بقیع
انقدربیتابـے نڪنند💔
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
Asheghaneh_halal.mp3
3.73M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#حنیف_طاهری🎙
باز دارد میرود چاهی بنا سازد علی ..
مرد وقتی گریه دارد ، زود خلوت می کند !💔:)
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_هجدهم ] مقابل در خانه مان توقف کرد و خ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_نوزدهم]
_ راستی قبل سفرت یه سر هم به خونه مادر شوهرت بزن تو این ده روز اونجا نرفتی اصلا
نفسم را با حرص بیرون دادم :
چشم اونم میرم!
حالا نه اینکه خیلی از خودش و خانواده ی
با اصالتش خوشم می آید !
بعد یک سری سفارشات دیگر رفت
تا به کار هایش برسد
و من هم مشغول کار خودم شدم
رفتن به خانه مادر نامزد عزیز را چه می کردم من ؟!
دو چمدان را کنار در اتاق آماده گذاشته بودم !
دو هفته دیگر عید بود و خرید عید هم نرفته بودم که
یک لحظه احساس کردم که چقدر کار نکرده دارم ، دستی به پیشانیم کشیدم و با یک فکری آنی به سارا و نورا زنگ زدم ، اول خرید عید ، عصر هم می روم خانه آنها برای مراسم زیبااااای خدا حافظی !
بعد خوردن ناهار با عجله آماده شدم ، در این هیاهوی عید دلچسب ترین نقطه اش همین خرید بود ، عین دانه های توت فرنگی میان دندان ، حوالی تابستان !
یک پاساژ را در نظر گرفتیم ، هر چند سارا هی اشاره می کرد که نورا برای چه آمده و من هم فقط شانه بالا می انداختم،دوست داشتم او هم حضور داشته باشد ، حوالی نورا انگار آرامش نفس می کشید!
هر چند گه گاهی شال و چادر کیپ شده اش حرصم می داد اما رنگ روشن شالش به چشمان خوشرنگش می آمد !
یکبار کاش میشد فلسفه این پارچه مشکی بلند دلگیر را از او بپرسم ، مادر که جواب قانع کننده ای نداشت برایم !
مقابل ویترین مغازه ها قدم می زدیم و گاهی هم برای تماشای لباسی چند دقیقه ای می ایستادیم !
سارا می گفت ، مکان پروژه اش چسبیده تهران و برای عید و خرید بعدا هم می تواند بیاید ، نورا هم می گفت خریدش را کرده و فقط یک روسری کم دارد !
مقابل ویترین مغازه مانتو فروشی ایستادیم و بعد داخلش شدیم و به شوخی رو به هر دو گفتم :
من حوصله انتخاب ندارم ،
هر کدوم برید یه نمونه انتخاب کنید
ببینم سلیقتون چطوره؟!
هر دو بعد خنده سمت رگال های مختلف رفتند، بعد چند دقیقه با چند مانتو در دست بر گشتند .
وارد اتاق پرو شدم و با دیدن مانتو ها خنده ام گرفت
اولین چیزی که به چشم می خورد ، تفاوت زمین تا آسمان سلیقه هایشان می شد !
مانتو هایی که سارا آورده بود ، قد کوتاه و یک در میان جلو باز بودند اما مانتو هایی که نورا آورده بود ، قدشان بلند تر بود و دکمه داشتند.
یکی یکی مانتو ها را تنم کردم ، یک مانتو از انتخابی های سارا و یکی دیگر از انتخابی های نورا را برداشتم،هر دویشان قشنگ بودند!
یک مانتوی تقریبا بلند و شکلاتی رنگی که جان
می داد همراه جوراب شلواری و کفش پاشنه بلند پوشید و دیگری مانتوی صورتی رنگی که کوتاه بود و تکمیل کننده تیپی اسپرت بود .
بعد حساب کردنشان راهی شال فروشی شدیم .
روسری قواره بلند طوسی رنگی برای مانتوی صورتی و شالی با طیف رنگی کرم و قهوه ای برای مانتوی بعدی !
نورا هم روسری قواره بلند فیروزه ای رنگی را انتخاب کرد !
بعد کمی خرید و گشتن و دقت من روی تفاوت هایی که میانمان بود راهی کافی شاپ موجود در طبقه اول پاساژ شدیم .
اگر جایی لازم بود ما را دسته بندی کنند ، سارا یک طرف، نورا یک طرف و من درست وسط شان بودم ، گاهی با سارا و گاهی همراه نورا !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_نوزدهم] _ راستی قبل سفرت یه سر هم به خونه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_بیستم]
هر دو را به خانه شان رساندم
و خودم راهی خانه پدری سعید شدم،
مقابل در خانه ویلایی رنگشان پارک کردم و پیاده شدم و مقابل آیفون ایستادم ، زنی که مطمن بودم مادرش نیست ، گفت : بله
سرفه ای کردم برای صاف تر شدن صدایم :
نامزد سعیدم
صدایش لحن صمیمت گرفت :
سلام خانوم ، بفرمایید داخل
ابرویم را بالا دادم و بعد داخل شدم ،باغ بزرگی روبرویم بود ، عکسش را قبلا سعید نشانم داده بود ، هر چند الان زمستان بود و طراوت خاصی نداشت ، روی کاج ها رد کمرنگی از برف هفته پیش موجود بود .
داخل شدم و مادرش به استقبالم آمد :
سلام
سعی کردم لبخند بزنم :
سلام خانم رحمانی خوبین ؟!
با تعجب نگاهم کرد :
خانم رحمانی چیه دختر؟!
اسمم رو بگو
بعد هم دستش را روی کمرم گذاشت
و به پذیرایی هدایتم کرد :
مژده ام عزیزم .
بعد هم به همانی که فکر کنم
آیفون رو جواب داده بود گفت چای بیاورد .
_ من برای یه پروژه ای راهی سفر بودم ،
گفتم بیام یه سر بهتون بزنم !
پا روی پایش انداخت :
اره سعید می گفت ، لطف کردی !
کمی حرف زد و سوال پرسید و جواب گرفت!
اصلا نمی توانستم حدس بزنم راضی هست از اینکه من عروسش هستم یا نه!
گاهی سرد بود و گاهی گرم !
عین پسرش عجیب بود این مژده جان !
بعد یک ساعتی عزم رفتن کردم ،هر چند اصرار کرد برای شام پیششان بمانم و من سفر فردایم را بهانه کردم !
هنگام رانندگی دوباره به فکر افتادم ،
چرا نمی توانستم چند دقیقه بیخیال شوم .
نگاهی به بسته اهدایی نورا انداختم ،
می گفت عیدی من است !
خندیدم به این کار های دختر !
بعد رسیدن به خانه اول سراغ هدیه اش رفتم ، یک کتاب بود همراه بلوز آستین کوتاه لیمویی رنگی .
جلد کتاب را که نگاه کردم خنده ام گرفت
" آفتاب در حجاب "
کتاب را در کتابخانه گذاشتم
فکر نکنم اصلا روزی برسد که بخوانمش!
چه فکری کرده این دختر که برایم چنین کتابی خریده !
لباس هایی که قرار بود فردا بپوشم را روی میز آماده گذاشتم
وسایل شخصی و گوشی و هندزفری را همراه مجوز عکاسی و آدرس خانه ای که دانشگاه گرفته بود را در کیفم قرار دادم !
این سفر واقعا هیجان انگیز بود اگر فکر و خیال امانم می داد .
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal