عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتم] بعد نیم ساعتی دوباره روی تخت نشستم ،
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتویکم ]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
از پنجره کلاس به طبیعت بکر بیش مله خیره مانده بود ، با همان لبخند کمرنگ به جا مانده اش به طرف دانش آموزانش بر گشت، از همان بچگی عاشق معلمی بود ، یادش است تمام فامیل برای درس خواندن به پیش او می آمدند و در این میان عطیه به همه شان که کنار او بودند حسادت می کرد ...
او همیشه تمام امیر علی را برای خود می خواست!
دلش برای خانه و کودکی هایش تنگ شده بود،
برای اهواز زیبایش و کارون چشم نوازش،
اصلا عطر اهواز را می خواست این روز ها.
بعد کلاس گوشی اش را روشن کرد ، اساسا فعالیت خاصی در مجازی نداشت اما بنا بر اینکه شاید برخی متن ها و عکس ها از بقیه گره گشایی کنند هر زمان که وقتش اجازه می داد ، متن و عکس در پیجش قرار می داد ، زیاد درگیر گوشی و مجازی بودن را دوست نداشت...هر چند گه گاهی لازمش می دانست !
با یاد تمام بچگی هایی که در هیئت محله شان سپری شده بود ، قسمتی از مداحی دوست داشتنی را استوری کرد .
*باور من اینه که تو همیشه تو زندگیمی
من عوض شدم ولی تو حسین بچگمی *
از زمانی که یادش می آمد ، دهه اول محرم کنار پدرش در هیئت می گذشت ، شور و حال آن روز ها را دوست داشت اما حالا از آن همه زیبایی فقط شوری بی معنا مانده بود و دیگر کسی دنبال شعور حسینی نبود ؛ و این شدیدا اذیتش می کرد !
جای عطیه خالی تا بگوید که زیاد فلسفه
می بافی تو که انتظار داری تمام مشکلات دنیا رو یک تنه حل کنی!
با تمام غر غر هایش عطیه همراه خوبی بود برایش ،پایه تمام کار هایش ...
آخ که چه قدر دل تنگش بود ،
دل تنگ لهجه جنوبی که خودش هم داشت اما به دلیل این چند سال دوری کمرنگ شده بود ..
دلش ضعف می رفت برای عزیزُم گفتن های عزیزدلش!
برای کمتر کردن این دلتنگی ها ، سری به گل بی بی زد ؟او هم تنها بود و امیر علی خوب از قضیه دخترک گل بی بی خبر داشت ...از مهدی که چند وقتی رفیقش بود و حالا دیگر نبود !
مهدیِ روز های خوبش مزاری نداشت برای رفع دلتنگی ،برای کمی درد و دل
و بعد یاد همان روز ها افتاد که همراهش راهی مزار شهدای گمنام میشدند...
کنار مزاری گمنام زانو زد ، رفیقش گم شده بود؛
هر چند درستش مهدی راه پیدا کرده بود و آنها بودند که گم شده بودند میان بازار شلوغی دنیا .. مهدی کجایی ؟؟؟
دلم گرفته ای رفیق ..
لبریز بغضم این روزا ..
هیشکی نمی فهمه منو ..
خسته ام از این حال و هوا ..
..جا موندم انگار از همه..
از حال این روز هام برات هر چی بگم بازم کمه!
کاشکی منم شبیه تو کم می شدم از روزگار ..
واسه دوباره دیدنت بگو مونده چند تا بهار ...
هنوز به یاد تو شبا به آسمون خیره میشم
یا منو با خودت ببر یا دوباره بیا پیشم ..
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتویکم ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتودوم]
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
_میگما فاطمه ؟
کش چادرش را جا به جا کرد :
جونم
روبرویش ایستادم :
پاشو بریم قدم بزنیم دیگه
از روی صندلی گوشی اش را برداشت و کنار من قرار گرفت :
بریم
بعد آن روز دو و ور گوشی نرفته بودم و سرگرم کارم بودم و امروز به پیشنهاد فاطمه به پارک آمده بودیم ، حالش خوب بود تا اینکه رسیدیم به حوضچه وسط پارک ، چند ثانیه ای مکث کرد و بعد مسیرش را عوض کرد .
_ فاطمه کجا میری پس؟
سعی کرد بخندد :
داریم میریم دیگه
به رویش نیاوردم و با او همراهش شدم ، او برعکس من که سکوت کرده بودم یک بند حرف می زد ...
بعد طی مسیری روی چمن ها ولو شدم و او هم با رعایت وقار همیشگی اش کنارم نشست .
نگاهی به هیاهوی بچه ها انداختم:
تو یهو چت شد ؟!
کمی هول شد انگار:
من ؟! مگه چیشده ؟! من که کلی حرف زدم
از جمله خودش سو استفاده کردم :
آهان مسئله همینه دیگه تو هیچ وقت پشت سر هم حرف نمیزنی ولی بعد دیدن حوض انگار دارن دنبالت میکنن
میدانستم أهل دروغ نیست ..
چشمانش را بست :
موقع دانشجویی یه بار از طرف دانشگاه ما رو آوردن تهران
اون اوایل هم کار مهدی تو تهران بود ، واسه ناهار هم درست آوردن همین پارک ، مهسا زنگ زد بهش ، اونم گفت بعد ناهار صبر کنیم و با دانشگاه نریم تا همراه آون برگردیم رشت .
چند دقیقه که سکوت کرد را طاقت نیاوردم:
فاطمه ادامه اش؟!
لبخند به لب به طرفم برگشت :
هیچی دیگه بعد ناهار که با کلی مسخره بازی گذشت ، ما با استاد حرف زدیم اونا راه افتادن من و مهسا موندیم ، دقیقا کنار اون حوض منتظرمون بود ، وقتی اومد با دیدنش انگار همه چی یادم رفت ، با همون لباس های اداره اش اومده بود، چه جذبه ای داشت ریحانه !
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
دل شکستهی ما باز در حوالی توست:)♥
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
.
.
شَلاام
شال نوتونم ته پَشاپش مُبالَت اشت🍓😁
🏷● #نےنے_لغت↓
واژهه دیده:
واضحه دیگه😌😂😜
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
رسولِ اکرمِ عزیزجانودلمونﷺ:
هر کس کودکی داشته باشد،
باید با وی کودکانه رفتار نماید.
"وسائلالشیعه°جلــ۱۵ــد"
#با_بچهها_بچه_باشیم👧🏻👶🏻
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
ازدواجکن؛ولیباکسیکه
کمکتکنهتا"عاقبتبخیر"بشی!(:♥
#عشق_الهی
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
•⋞ گر در سفرم، تویی رفیق سفرم☺️
ور در حَضَرم، تویی انیس حضرم🍃
القصه، به هر کجا که باشد گذرم😌
جز تو نَبُود هیچ کسی در نظرم...💚 ⋟•
#ابوسعید_ابوالخیر /✍
|🌷 #جان_فدا #حاج_قاسم
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1675»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤'
#خادمانه | #ثمینه
• شب سیویکم چلھے حدیث ڪساء •
+درد و دل و حاجترواییهاتون:
@Daricheh_khadem
#ختم_چهل_روزه
#التماس_دعا
#حاجتروابشید💚
- عالَمبھفَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
🖤'
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
|| و چه احساسِ قشنگیست؛ ⤹
كه در اولِ صُبح،
یادِ یک خوب ؛
توC᭄ را غرقِ تمنا سازَد ! 💛🌱||
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
‖⏰‖ وقـتِ اذان بہ فڪرِ
‖📿‖ دعـا هـاےِ آخـرمـ
‖🌱‖ آن عاقبـت ڪہ فقـط
‖✨‖ با تـو بخیــر میشـود ...
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
|•👒.|
|• #مجردانه 😇.|
.
.
زیبایےزن🧕
بهباطناوست🦋🌸
نهظاهرش...✖
و
قدرتِمرد🧔🏻
بهحمایتڪردناوست😌💪❤️
نهزورگفتنش...✖
#آرامش
#ازدواج_موفق
#خواستگاری
.
.
|•🦋.|بہ دنبال ڪسے،
جامانده از پرواز مےگردم👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|•👒.|
∫°🍊.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
✍ زن و مرد از دو عالم متفاوتند
و دو عالم متفاوت قطعا به تعارض
میخورند؛ یڪے از تعارضات در ارتباط
است.💜
و تقریبا زن و شوهرے را نمیشناسید
ڪه نگویند: طرف مقابل مرا نمیفهمد❗️
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍊.∫
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
.
.
💬 عروسی دختر داییم بود... آماده شدیم؛
نامزدم اومد دنبالم که بریم، عروسیش هم
یه شهر دیگه بود... وسطای راه نگاه کردم
دیدم با دمپایی نارنجی اومدم😐😂
به نامزدم التماس کردم میگفتم برگرد
میگفت باید همینجوری ببرمت
هنوز یادشه میگه اگه با دمپایی نمیای،
بیا بریم بیرون😅😂
.
.
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 517 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
مداحی آنلاین - ببین باید چه دریایی - سیدمهدی حسینی.mp3
4.86M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
#سید_مهدی_حسینی🎙
ای چراغ
بیت الاحزان فرزندان زهرا...(:
شفاعت حسین علیه السلام و فاطمه علیهاالسلام
شاه بیت غزل عاشقانه زندگیت خواهد بود...(:
و ماه درخشان وجودت، سرو رعنای
امیدت، عباس، سرمایه جاودانه دنیا و آخرتت....
خوشا به سعادتت ای مادر شهیدان
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
اولینقدمتوبردار...😌
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
Your hands give peace
to my life and heart
دستات به زندگی و قلبم
آرامش میبخشہ..❤️
#راز_دستها
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتودوم] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتوسه ]
به اصرار مهسا کمی قدم زدیم و بعد راه افتادیم ، الان که از اونجا گذشتیم یاد آون موقع ها افتادم بعد اونم چند بار آومده بودیم درست همون جا ، یه لحظه احساس کردم مهدی هنوز اونجا ایستاده و منتظر ماست که بریم پیشش ، انگار یادش رفته که هشت ساله من اینجا منتظرشم و نباید باشم .
از اول عادتم بود وقتی هول می شدم یا از چیزی عصبی و ناراحت می شدم باید یه بند حرف می زدم .
دلم برایش گرفت ، برای انتظاری که می گفت :
فاطمه یه چیزی بپرسم ناراحت نمیشی ؟!
بعد بیان جمله آخری که خودش هم میدانست نباید منتظر باشد بغض از صدایش می بارید :
نه بگو گلم
_ اینکه اصلا به فکر ازدواج هستی ؟! ببین میدونم دوسش داشتی ولی خب تو هیچ تعهدی بهش نداری
چشمانش پر شد:
میدونی تو تمام این سال ها برای چی دلم می سوخت و غصه اش رو داشتم ؟!
حسرت و غصه من این بود که تعهدی بهم نداشتیم ، اصلا مهدی انقدر زود رفت که فرصت هیچی رو نداد ، نداد که یه بار به چشاش نگاه کنم ، فرصتی نداد تا بگم چقدر دوسش دارم
موقع مراسم هاش مردم که بی تابی منو می دیدن هی می گفتن این چه نسبتی باهاش داره ؟! و کسی نبود جواب بده
نسبت ما قانونی نبود قلبی بود!
چی می گفتم ؟!
می گفتم قرار بود بیاد خواستگاری من؟!
ما حتی یه نشون ساده هم نکرده بودیم ،
اصلا بگو فاطمهِ بیچاره شما چیکار کرده بودین اصلا ؟!
کل عصر را قدم زدیم و بعد فاطمه گفت باید جایی برود ، من هم کلی اصرار کردم که باید همراهت بیاییم .
مقابلش که ایستادیم چشمانم روی تابلویش مکث کرد
"کهف الشهدا"
داخل که شدیم ، حالم قابل توصیف نبود ، یک جور معلق ماندن بین حال خوب و بد !
سرش را به دیواری تکیه داد و یک دل سیر گریه کرد و زیر لب حرف می زد ، نشنیده میشد حدس زد داشت از مهدی گلایه می کرد ، حق هم داشت!
آخرین جمله هایش تکانم داد :
چرا فقط جنگ و درگیری با قاچاقچی ها باید برای ما ها باشه؟؟
چرا فقط سهم عشق ما باید جدایی و دلتنگی باشه ؟!
مهدی ؟! سهم من از این دنیا فقط همینا بود؟!
بی معرفت قد یه اسم تو شناسنامه از تو سهم نداشتم ؟!
یاد صحبت های نواب افتادم
*ما به شهدا و خانواده هاشون مدیونیم
یه عده ای نفسشون سخت بالا میاد تا ما خوب نفس بکشیم *
وقتی کسی میره ..
بارون که میگیره ...
وقتی نمی خندم ..دل که نمی بندم ...
هر خوابی می بینم ...با هر کی می شینم ..
....یاد تو می افتم ...
۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》 [ #قسمت_شصتوسه ] به اصرار مهسا کمی قدم زدیم و بع
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #رایحه_حضور 》
[ #قسمت_شصتوچهارم ]
با سعید قرار بود برای خرید به بازار برویم و از آنجا برای شام به خانه پدری اش ،
این روز ها ظاهرا آرام بودم ولی درونم امان از همین که پر از تلاطم و آشوب بود!
مانتوی حریر گلبهی رنگم را پوشیدم و هنگام سر کردن شال یاد حرف های فاطمه افتادم ،
وقتی برایم از حساسیت های مهدی راجب حجاب می گفت ، از غیرتی شدن ها و وصیتی که نوشته بود! دستی به موهای خوش حالتم کشیدم و بعد خیره آیینه شدم ،یاد نقل قولی که از مهدی کرده بود افتادم "زن مرواریده و مروارید باید داخل صدف باشه! یه شخص با ارزش باید حفاظ داشته باشه و محفوظ باشه!یه ریحانه همیشه باید ریحانه بمونه ..."
چجور میشد ریحانه موند؟!
دوباره چشمانم را بستم ، کمی شالم را جلو تر کشیدم اما هنوز هم چند تاری نمایان بود ،
سرم را به طرفین تکان دادم و به طرف در رفتم ، این تردید ها روزی دیوانه ام می کرد ؛ شک نداشتم !
سعی کردم هر طور شده گرم با سعید صحبت کنم ، سخت بود ولی باید میشد ..
مقابل ویترین پر زرق و برقی ایستادیم ، سعید به کت دامنی دخترانه اشاره کرد ، ناز بود اما حالا نیازی به این لباس نداشتم ، اصرار کرد برای امتحان کردنش ، اما هر کاری کرد نگذاشتم در تنم ببیندش ، بعد هم سایزش را بهانه کردم و از مغازه خارج شدم؛سعید همان حس محدودیتی را به من می داد که از اکثر متاهل ها شنیده بودم ، من دلم آن حس حمایت گری را می خواست که فاطمه می گفت ، کجا میشد امثال فاطمه را پیدا کرد و به صحبت هایشان گوش سپرد؟!
بعد کمی گشتن داخل ماشین نشستیم .
_ ریحانه یه چیزی ؟
دستی به گل های ریز روی مانتو کشیدم :
چی ؟! بگو
_ امشب مامانت اینا هم دعوتن ،
قراره راجب عقد و عروسی صحبت کنن
سریعا به سمتش برگشتم :
الان باید اینا رو بگی ؟!
استارت زد :
چیز مهمی بود مگه ؟!
ما قبلا قول و قرار گذاشتیم دیگه
دلم می خواست سرم را به یک جایی بکوبم ، نه اینکه به کما بروم هااا نه ، از آن کوبیدن و بیهوشی هایی که مستقیم مرا راهی بهشت زهرا کند !
مسئله تاریخ عقد و عروسی آن هم در شرایط آشفته من مهم نبود؟!
اینکه می خواست مرا در عمل انجام شده قرار دهد چه ؟!
#نویسنده_سنا_لطفی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
این سُهَدا مادل ندالن؟🤔
آهه گناه دالن بچه هاشون سَهید سُدند🥺
🧕چرا دخترم قشنگم این شهدا مادر دارند فرزندانشون خیلی دوست دارند ♥️
اما از خانوم حضرت ام البنین سلام الله که امشب شب شهادتشونه الگو میگیرن چون خانم جان مادر بزرگوار عموی با وفای دشت کربلا بود💔😭
🏷● #نےنے_لغت↓
ندالیم دعام تونین🤲😔😔😔
ـــــــــــــــــــــــــــــ♡ـــــــــــــــــــــــــــــ
دسته گلهاتون را با نام و یاد شهدا آشنا کنین😌
.
.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
تو دنیـای همه یه نفر هست
ڪه فقط بـودن اون
میتونـه زندگی رو قشنگ ڪنه
واسه منـم تویـی..❤️🌼
#همهیداروندارمتویی
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. ❄️'|
|' #آقامونه .|
.
.
•⋞ نسیمی از نفست🍃
سوی من فرست که باز😌
گرفته آینه ام را🌫
غبار دور از تو☺️ ⋟•
#حسین_منزوی /✍
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1676»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.❄️'|
kesa-hadadiyan_0.mp3
2.09M
🖤'
#خادمانه | #ثمینه
• شب سیودوم چلھے حدیث ڪساء •
+درد و دل و حاجترواییهاتون:
@Daricheh_khadem
#ختم_چهل_روزه
#التماس_دعا
#حاجتروابشید💚
- عالَمبھفَداےچادرخاڪےتو، یازهرا👇
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
🖤'
∫°⛄️.∫
∫° #صبحونه .∫
زندگے
فاصله آمدن
و رفتن ماست؛
شاید آن خنده که😄
امروز دریغش کردیم،😞
آخرین فرصت خندیدن
ماست؛ هَر ڪجا خندیدیم،
زندگے هم آنجـآسـٺ؛ زندگـے❣
شـــوق رسیدن به خــُدآسټــ☝️
خندهڪن بےپروا خَندههایت زیباست...🍃😍
#صبحـتونبعشق💙❄️
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
◈☹️✋🏻◈ من بۍ خبـࢪمـ از تـو
◈😒🍃◈ تـو بۍ خبـࢪے از من
◈💭🚶🏻♀◈ سخت است ڪہ من
◈👀👊🏻◈ دلهـࢪه داࢪم تو ندارۍ !
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦