eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ بهتـࢪ😊 آن اسٺـ👌🏻 ڪـه غفلٺـ⚡️ نڪـنیم از بازڪن پنجـ🏞ـࢪه ࢪا صـبــ🌤ــح دمــیــــــد😍✋🏻 💐 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . 💚به رسم ادب واحترام، 💚به ساحت مقدس امام رضا"ع" 💟السلام علیڪ یا امام الرئوف💟 💚ﺍﻟﻠَّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻰ ﻋَﻠِﻲِّ ﺑْﻦِ ﻣُﻮﺳَﻰ 💚 ﺍﻟﺮِّﺿَﺎ ﺍﻟْﻤُﺮْﺗَﻀَﻰ ﺍﻟْﺈِﻣَﺎﻡِ ﺍﻟﺘَّﻘِﻲِّ 💚 ﺍﻟﻨَّﻘِﻲِّ ﻭَ ﺣُﺠَّﺘِﻚَ ﻋَﻠَﻰ ﻣَﻦْ ﻓَﻮْﻕَ 💚 ﺍﻟْﺄَﺭْﺽِ ﻭَﻣَﻦْ ﺗَﺤْﺖَ ﺍﻟﺜَّﺮَﻯ ﺍﻟﺼِّﺪِّﻳﻖِ 💚 ﺍﻟﺸَّﻬِﻴﺪِ ﺻَﻠَﺎﺓً ﻛَﺜِﻴﺮَﺓً ﺗَﺎﻣَّﺔً ﺯَﺍﻛِﻴَﺔً 💚 ﻣُﺘَﻮَﺍﺻِﻠَﺔً ﻣُﺘَﻮَﺍﺗِﺮَﺓً ﻣُﺘَﺮَﺍﺩِﻓَﺔً ﻛَﺄَﻓْﻀَﻞِ 💚 ﻣَﺎ ﺻَﻠَّﻴْﺖَ ﻋَﻠَﻰ ﺃَﺣَﺪٍ ﻣِﻦْ ﺃَﻭْﻟِﻴَﺎﺋِﻚَ...! . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
•‌<💌> •< > . . فهیمہ بر سر پیڪر پاره پاره همســرش حاضر شد، در حالی ڪہ پیراهن سفیـد پوشیــده بود و فــریاد می‌زد: ای همسـر شهیدم! شہادتت مبــارڪ!🌱 و در مراسم ختم نیز گفت: این ختم نیست، ڪہ آغـاز است ، آغاز راهی ڪہ همسرم آن را پیمود …🌷 فهیمہ تا یڪ سال سفید پوشید و تاڪید داشت کہ اگر غلامرضا بہ مرگ طبیعی رفتہ بود باید عــزاداری می‌ڪرد. او حتی با غلامرضا خداحـافظی هم نڪرد. 🌷شـهـیـد دفاع مقدس •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
|•👒.| |• 😇.| . . 🔺دلایل درست ونادرست ازدواج‌کردن👫 هر دختر و پسری حتما باید قبل از ازدواج کردن، دلیل و علت آن را برای خود مشخص نمایند.⁉️ اگر ازدواج کردن جوانان به دلایل زیر باشد⬇️ یعنی هدف صحیحی برای ازدواج خود تعیین کرده است.✅  1- همراهی و هم‌صحبتی 2- ابراز محبت و عشق و صمیمیت 3- داشتن شریک حمایت کننده 4- شریک جنسی 5- والد شدن. 🔻اما اگر ازدواج کردن جوانان تنها به دلایل زیر باشد⬇️ یعنی هدف صحیحی برای ازدواج خود تعیین نکرده است❌ 1- تضاد با والدین 2- مستقل شدن 3- التیام یک رابطه شکست خورده 4- فشار خانواده یا اجتماع 5- دلایل اقتصادی 6- تنهایی  7- احساس کمبود اعتماد به نفس . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . ✍ اگه همسرتون بدقولے ڪرد یا دیر به خونه اومد و توضیحے نداد بعد از رفع خستگے باملایمت ازش علت تاخیرش رو بپرسید و بهش بگید ڪه نگرانش شدید.ツ😌 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
‌ °✾͜͡👀 🙊 . . 💬 ‌‌ سلام. اینکه میخوام بگم سوتی‌ نیست ولی باتوجه به فضای کانالتون، گفتم بفرستم دیروز در راهیان خواهران، حاج آقا یک جمله طلایی گفتن: خدا خودتون و نیمه ی گمشدتون رو البته تا وقتی که برای شماست حفظ کنه بعدش بزنه نصف کنه😂😂😂 گفتم که برادران حواسشون باشه😁 . . ''📩'' [ 570 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
4_6028074474966878278.mp3
17.06M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 اگرمیخوای‌دخترحاج‌قاسم‌باشی تومسیرحاج‌قاسم‌باشی یعنی‌بایدمجاهدباشی..! -حاج‌حسین‌یکتا . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
هدایت شده از رصدنما 🚩
قسمت اول رمان امنیتی سیاسی "نقاب ابلیس" 👇 https://eitaa.com/rasad_nama/25563
•[🎨]• •[ 🎈]• ❏شُڪرڪِہ‌دَرپناٰه‌‌ امـٰام‌زَمانیم‌..♥️🍃 ˼العجل‌ای‌ماھِ‌زهرا🌙🌻... •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
◉❲‌🌹❳◉ ◉❲‌ 💌❳◉ . . بودنٺ خیلے قشنگه..! 🥰 حرفاٺ حرڪاٺٺ قلبٺ مهربونیاٺ... «ٺو♡» مثل رنگین ڪمون بعد از بارونے، مثل حس اولین بوسه ، بو؎ بارون روی خاڪ ؛ اولین بغل...🫂 بودنٺ ٺو؎زندگیم یه اٺفاق خیلے قشنگ بود، ڪه حٺے اگر بازم به قبل‌برگردم بازم انٺخابٺ میڪنم بازم از خدا میخوامٺ..!💙 بازم حاضرم ٺمام سخٺیارو به جون بخرم اما فقط «ٺو♡» باشے... ⦙⦙ 🫵🏻👫♥️⦙⦙ . . ◉❲😌‌❳ ◉ چــون ماتِ ، دگر چہ بازم؟!👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◉❲‌🌹❳ ◉
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شانزدهم حاج رسول روی مبل دراز کشیده و اکسیژن به دهانش، ن
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام دوست داشت حوریا را به آپارتمانش ببرد اما می دانست برای این حرف خیلی زود بود و ممکن بود حوریا نسبت به او بدبین شود و گارد بگیرد. به همین دلیل زیر لب و با لحنی شوخ و غیر جدی گفت: _ کی میشه زندگیمو ببرم آپارتمانم ای خدا... حوریا صدای حسام را شنید. نمی دانست چه کند. امروز به پدر و مادر حسام قول داده بود مراقب حسام باشد و با دلش راه بیاید اما این پرده ی حیایی که بینشان بود را نمی خواست به این زودی بردارد و از طرفی دوست داشت حسام را سر ذوق بیاورد. به سختی لبخندی زد و گفت: _ خدا میگه چشم رو هم بذاری خانومتو میبری تو آپارتمانت. حسام از جواب حوریا متعجب و ذوق زده بود و حوریا خجل با چهره ای سرخ فقط رو به رو را نگاه می کرد. شیطنت حسام گل کرده بود که سر ماشین را به سمت کوچه ی خودشان کج کرد و گفت: _ قربونت برم خدا جونم تا حالا ده بار چشم رو هم گذاشتم پس دیگه وقتشه؟ حوریا نمی دانست چه کار کند و سکوت کرده بود و از اینکه حسام مجبورش کند به آپارتمانش برود به خودش می لرزید. دیدن حال حوریا برای حسام لذتبخش بود و با دیدن گونه های گل انداخته و چشمان نگران این دختر پاستوریزه توی دلش قند آب می شد. به آرامی کوچه ی خودشان را دور زد و وارد کوچه ی حاج رسول شد و ناخودآگاه، حوریا نفسی از سر آسودگی کشید. صدای قهقهه ی حسام کل ماشین را پر کرد _ الهی دورت بگردم حوریا. عاشقتم که انقدر خجالتی و پاستوریزه ای تو دختر. حوریا دستپاچه لبخندی به روی حسام زد و قصد داشت پیاده شود که با صدای حسام برگشت _ میشه نری؟ بدون حرفی نگاهش کرد. حوریا جوابی برای بی قراری و تنهایی حسام نداشت. حسام هم خودش می دانست حرفش بچگانه است. لبخند بی جانی زد و گفت: _ میدونم. نمیشه. فقط حرف دلمو گفتم. برو زندگیم. مامان بابات منتظرن. حوریا پیاده شد و گفت: _ به محضی که رسیدین زنگ بزنین. تلفنی که میتونم باهاتون حرف بزنم. اینجوری تا هر ساعتی دلتون بخواد وقتم براتون آزاده. حسام لبخند قدرشناسانه ای تحویلش داد و منتظر ماند حوریا به داخل منزل برود و بعد آنجا را ترک کرد. توی آپارتمانش از دست گرما به بالکن اتاقش پناه برد. فردا حتما باید کولر را راه بیاندازد. با حوریا تماس گرفت. _ سلام عسل بانو... _ سلام خوبین؟ _ خوبم قشنگم. لباساتو عوض کردی؟ _ آره. کجایین؟ _ توی بالکنم. _ وایسید الان میام توی ایوان _ نه نه نمی خواد. همون توی اتاقت بمون. خودت گفتی امشب زیاد حرف می زنیم. می ترسم وسط حرفامون خوابت بگیره. پس آروم توی تختت دراز بکش که وقتی صدایی ازت نیومد و جواب حرفامو ندادی بفهمم خوابت برده و تماس رو قطع کنم. دل حوریا از اینهمه توجه بی ریا و شیرین مالامال از عشق شد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفدهم حسام دوست داشت حوریا را به آپارتمانش ببرد اما می د
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . اواسط خرداد بود و امتحانات حوریا شروع شده بود. نزدیک به یک ماه از محرمیت سه ماهه و نامزدی شان می گذشت. حسام تماس ها و دیدارشان را کم و کوتاه کرده بود که حوریا بتواند با تمرکز بیشتری درسش را بخواند. به همان رساندن حوریا به جلسه ی امتحان و برگرداندن او به منزل اکتفا می کرد. بی قرارش بود اما می دانست شرایط حوریا مناسب وقت گذرانی و دل دادن به حسام نبود. یک هفته از امتحانات سخت حوریا می گذشت که حال حاج رسول بد شد. با حسام او را به بیمارستان رساندند و همان لحظات دردناک پیشین برایشان تکرار شد. با این تفاوت که این بار حمایت تمام و کمال حسام را داشتند. دو پاکت کوچک آبمیوه را جلوی حوریا و حاج خانم گرفت و به اصرار مجبورشان کرد از آن بنوشند که حالشان جا بیاید. دستگاههای تنفسی به حاج رسول وصل شد و از او اسکن گرفتند و آن را به کمیسیون پزشکان بیمارستان رساندند. پزشک معالج حاج رسول در جریان درمان و اوضاع وخیم او بود و نگاه نگرانش بین نتیجه ی اسکن و خانواده ی حاج رسول می گشت. حسام خودش را به دکتر رساند. _ نتیجه ی کمیسیون چی شد آقای دکتر؟ دکتر تأسف آمیز سری تکان داد و گفت: _ شما چه نسبتی باهاشون دارید؟ حسام با تردید گفت: _ دامادشون هستم. یعنی نامزد دخترش... _ پس لطفا با اعضای خانواده شون بیاید به اتاقم. باید مفصل صحبت کنیم. حسام به همراه حوریا و مادرش به اتاق دکتر رفت و دکتر صراحتا شرایط حاج رسول را شرح داد. _ اوضاع رضایت بخشی ندارن. بخشی از ریه کاملا عفونت کرده و مقداری از ریه هم آب آورده، البته خیلی نیست ولی میتونه خطرناک بشه. اما... سری به برگه ی کمیسیون کشید و ادامه داد: _ مسأله ای که بیشتر نگرانمون کرده وجود چند توده ی کوچیک و نامنظمه که قبلا توی اسکن ریه شون نبود و انگار تازه پدید اومده. با این حرف دکتر، حوریا و مادرش وا رفتند مشت حسام گره شد و از چیزی که شنیده بود می هراسید. دکتر گفت: _ اگه فقط قضیه عفونت ریه و آب آوردن جزئی اون بود، همینجا توی همین بیمارستان مداوا رو شروع می کردیم اما قضیه ی این توده های ناشناس، روند درمان رو شک برانگیز میکنه. حسام با اخمی که ناخواسته به صورتش آمده بود، گفت: _ چی دستور میدید آقای دکتر؟ دکتر دستش را قلاب کرد و گفت: _ با یه معرفی نامه، اورژانسی باید برید تهران یا شیراز. حالا هر شهری که براشما راحتتره. باید سریع نمونه برداری بشه و اونجا روند درمان رو همزمان آغاز کنند. اینجا امکانات لازم رو نداریم. وقت رو هدر ندید و اگه موافقید همین الان من معرفی نامه رو مینویسم. حسام بدون توجه به حوریا و مادرش گفت: _ شما معرفی نامه رو برای شیراز بنویسید که ماهم دنبال کار جا به جایی باشیم. حاج خانم معترضانه و مستأصل گفت: _ حسام جان... حسام نگاه غیرتمندش را از چشمان اشکبار حوریا به نگاه غمزده حاج خانم داد و گفت: _ حاج رسول خدا رو شکر به هوشه. تا دکتر معرفی نامه رو مینویسن میریم باهاش شرایطو میگیم و در جریان قرارش میدیم. نباید تعلل کنیم. شنیدید که آقای دکتر چی گفتن. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . به آسمان آبی حرم قسم به گنبد طلایی و ضریح🌥 که با تمــام قلب خود دوست دارمت❤️ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
«🍼» « 👼🏻» من اِملوز حِیلی تَسته سُدم😕 تُلی سِیطونی تَلدم😬 با خَلدوش کوشولوم هم اِ عالمه بازی تَلدم😇 چون دوتایی تسته سُدیم ، مامانی اومدن بلامون لالایی توندن تا لاحت بتابیم😴 من مامانی لو اِیلی دوش دالم❤️ 🏷● ↓ 🍓 تَسته : خسته 🍓 خَلدوش : خرگوش ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ ✨ حق فرزند بر پدر و مادر؟ حق فرزند آن است که بدانی او از تو است و خوب و بد او در این دنیا به تو وابسته است😇 تو مسئول و سرپرست او در تربیت درست و راهنمای وی به سوی پروردگار و یاری رساندن به او در اطاعت خداوند هستی...🌱 ✍🏻 رسالهٔ حقوق امام سجاد علیه‌السلام «🍭» گـــــردانِ‌زره‌پوشڪے‌👇🏻 «🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|. ❄️'| |' .| . . ⌠‌ عاشقان👥 هر چند مشتاق جمال دلبرند😍 دلبران بر عاشقان💞 از عاشقان عاشق‌ترنـد...😉⌡ /✍ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1730» . . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.❄️'|
∫°⛄️.∫ ∫° .∫ بجو آن صبـ🌤ـح صٖادق را ڪه جـ💖ـان بخشد خـلایق را😌👌🏻 هزاران مست عاشـ💕ـق را صبوحے و امان باشد😍✋🏻 🌸🌿 ∫°🌤.∫ یعنے ، تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°⛄️.∫
◦≼☔️≽◦ ◦≼ 💜≽◦ . . ✥🦋✥ تـو مقـدس تر از آنـے ✥🙃✥ ڪہ بہ دستـم آیـے ✥🔗✥ بہ وصـال تو بہ جـز ✥😇✥ پاڪ شدن راهـے نیسـت . . ◦≼🍬≽◦ زنده دل‌ها میشوند از ؏شق، مست👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◦≼☔️≽◦
•‌<💌> •< > . . ♥️🍃| ۱۲ سـال از زندگـی ما گذشت. ولـی آنقدر مشغله شـاد و زیبا داشتیم، که متوجه گذر آن زمان نبودیم. 😍| خانه ما طوری بود که به جرأت می‌توانم بگویم شایـد ۲ روز آن هم با هم مساوے نبود حتی آنقدر پر از شادی و نشاط بود که انگار قرار نبود هیچ‌گاه غـم در آن جا داشته باشد...|🍃♥️ 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•👒.| |• 😇.| . . 🔰ملاڪ‌تان برای ازدواج چیست ؟⁉️ 🎙حجت الاسلام رفیعی👳🏻‍♂ . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
+ همیشه آزرو داشتم تو راه امام زمان قدم بردارم(: دوست داشتم یه کاری بکنم که مسیر ظهور هموار تر بشه _ ماشاءالله😄 + دلم میخواست منم سهیم باشم توی ظهور مولامون. _حالا کاری هم کردی؟ + تا اینکه تصمیم گرفتیم عیدی بدیم😃 _ به چه مناسبت؟ + مگه داریم قشنگ تر از تولد منجی عالم؟☺️ _ چند تا بسته میخواین بدین؟ + هزار و صد نود تا عیدی 😁 _ چرا ۱۱۹۰ تا؟😳 + علت خاصی داره انتخاب این عدد؟ + تعداد سال هاییه که صاحب ما منتظر برگشت شیعه هاش بوده😢 تعداد سن آقامون🙂 _ کاری از دست من بر میاد؟ +تو این مسیر هر کسي که بخواد میتونه کمک کنه و قدمی برداره 😍‌ . 💖شما هم اگه مثل ما احساس می‌کنید که دیگه وقتش رسیده یه قدمی برای صاحب‌الزمان بردارید بسم‌الله با ما سهیم بشید به اندازه‌ی توان تون👇 5041721047439204 نذورات کافه کتاب کوثر💛 اگه دست مددی رسوندید لطفا رسیدش رو برامون بفرستید ممنونم @rayeheh_banoo
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . پیامبر عزیز اسلامﷺ مےفرمایند: نشستن مرد در ڪنار خانواده اش، نزد خداےبزرگ دوست داشتنےتر از اعتڪاف و نشستن در مسجداست.🌺 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫