°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 یه بار قرار شد با مامانم و دوستش زنونه بریم خونه یکی از آشناها؛ قرار شد با ماشین ما بریم... اینم بگم که من تا حالا خونشون نرفته بودم؛ وقتی رسیدیم اونا رو پیاده کردم و رفتم ماشینو پارک کنم. وقتی برگشتم در حیاطو واسم باز گذاشته بودن؛ منم بدو بدو رفتم تو خونه😌 سریع از چن تا پله ای که روبروم بود رفتم بالا و در یک حرکت ناگهانی در رو باز کردم و دیدم دو جفت چشم غریبه به من خیره شدن😳 فقط نمیدونم چه جوری گفتم ببخشید اشتباه شده و سریع در رو بستم اومدم از پله ها پایین😏 اولش فکر کردم خونه رو اشتباه اومدم بعد دیدم گوشه حیاط سه چهار تا پله میخوره میره پایین و تازه دوزاریم افتاد که بله به جای این که برم خونه خودشون رفتم خونه صاحب خونشون😆 ینی آب شدم... وقتی رسیدم پایین هر کدوم یه وری ولو شده بودن از خنده و تا مدت ها سوژه بودم😄
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 618 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
Life Isn’t About Finding Yourself
Life Is About Creating Yourself
زندگی به معنای یافتن خود نیست
زندگی یعنی ساختن خود😌💚
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
خدا کند که نگیری
برای ثانیهای هم
از این دلی که شکسته
نگاه ساده خود را✨
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
الان دیجه غلوب سُده . 🌗•
بلا سام باید عِه سیز خوسمزه 🥗🍛•
دلست تنین.☺️•
منم منتظلم 😋•
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
☝️لجبازی کودکان، غالبا ناشی از
رفتار والدین هست. لذا:
👆نظرات خودتون رو به فرزندتون تحمیل نکنین.
✌️ظرفیت و ویژگیهای فرزندتون رو بشناسین و انتظاراتتون در حد توان کودک باشه.
👆✌️به نظرات فرزندتون هم
در حد نظرات سایرین، اهمیت بدین.
🖖به فرزندتون، قدرت انتخاب بدین.
🖐به فرزندتون متناسب با سن و توانش، مسئولیت بدین.
🖐☝️قوانین ساده و شفاف، وضع کنین و فرزندتون رو مشتاق به پیروی از اون قوانین کنین.
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_دوازدهم بعد از تموم شدن کار پروژه فرستادمش برای صاحبش و بع
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_سیزدهم
او هم به جلو خم شد:
_پس جدی جدی میخوای جنگ زرگری راه بندازی...باشه... ملالی نیست... اتفاقا منم سرم درد میکنه واسه کم کردن روی امثال تو..
من هستم فقط اینو بگم که خیال نکنی تونستی منو مجبور به انجام کاری بکنی تو به چشم هرچی بهش نگاه میکنی، احقاق حق یا رفع اتهام یا هر چی من فقط به چشم یه رقابت برای کم کردن روی تو بهش نگاه میکنم که نتیجه ش هم میشه رفع زحمت جنابعالی از اینجا که کادوش میدم به دوستم...
ضمنا بدنیست بدونی من تا حالا هیچ مسابقه ای رو نباختم...
لبخندی زدم: خوبه شکست هم مقدمه ی پیروزیه امید وارم جنبه شو داشته باشی...
حالا از کجا و چجوری شروع کنیم؟
لبخند کجی که تمام مدت روی لبش بود از روی لبش افتاد: نمیدونم خودت پیشنهاد دادی خودتم شروع کن...
خیلی راحت گفتم: خب برای شروع باید از هم شناخت داشته باشیم. شما ظاهرا منو میشناسید مسلمان هستم با تمام اعتقادات یک مسلمان ولی من چندان نمیدونم شما چی فکر میکنید همینقدر میدونم که با اسلام مشکل دارید...
برگشت و دوباره تکیه ش رو داد به مبل:ژانت مسیحیه اتفاقا مسیحی معتقدی هم هست حتی هر هفته کلیسا هم میره(انصافا این یکی اونجا مورد نادری بود) اما من به چیز خاصی اعتقاد ندارم یعنی نیازی برای داشتن اعتقاد نمیبینم آدمهای ضعیف به نقطه ی اتکا نیاز دارن...
به چیزی تحت عنوان دین از هر نوعش اعتقاد ندارم. به خدا هم کاری ندارم هست یا نیست برام فرقی نمیکنه چون تو زندگیم تاثیری نداره من دارم زندگیمو میکنم به کسی هم نیاز ندارم...
هرچند با مجموع شواهد علمی و عقلی بعید میدونم وجود داشته باشه...
احساس کردم نقطه ی شروع باید یه جایی همین حوالی باشه...بلافاصله پرسیدم:منظورت کدوم شواهده؟
_خب امروز علم میتونه بدون نیاز به در نظر گرفتن خالق برای جهان همه چیز رو توجیه کنه... ضمنا به نظر من با وجود اینهمه ظلم و ناعدالتی که توی این دنیا وجود داره اگر خدایی بود حتما تابه حال واکنش نشون داده بود...با این وضع اگر خدایی هم باشه طرفدار ظالمهاست منم نیازی به این خدا ندارم...
_خب الان دو تا مقوله ی متفاوت داریم... درباره ی اولی که باید ثابت کنی علم چطور جهان رو بدون خالق توجیه میکنه.... دومی ولی یکم پیچیده تره... باید یکم دقیقتر راجع بهش بحث کرد فقط اینو به من بگو که از کجا میدونی واکنشی نشون نداده؟
_خب واضحه اگر واکنشی داشت الان وضع دنیا این نبود...طبعا واکنشی که حس نشه به دردی نمیخوره...
تکیه کردم:
_اینکه یه خدایی تصور کنی که با هر رفتاری از سوی بشر واکنش نشون بده یه برداشت سطحیه که خدا رو تا سطح رفتارهای انسانی تنزل میده...
طبیعتا سطح تحمل خدا خیلی بالاتر از این حرفهاست و واکنشش هم پروسه و طراحی شده ست نه دفعتا... منطق این روشش رو هم بعدا کامل توضیح میدم...
الان برگردیم به مقوله ی اول همون توجیه علمی جهان بدون خدا...
نگاهی به ساعتش انداخت: الان که دیگه خیلی دیره باید زودتر برم تا این خانم بلرتون در رو نبسته و گیر نیفتادم...بقیه ش باشه برای فردا شب...
از جاش بلند شد و ما هم پشت سرش...
کیف و پالتوش رو برداشت و راه افتاد سمت در...
گفتم:آخه اینجوری که بده شام نخوردی...یه نیم ساعتی وقت داری بیا شام بخور بعد برو...
لبخندی زد:گفتم که رشوه قبول نمیکنم...
_اگرم قبول میکردی من نمیدادم واسه بازی برده که بیخود خرج نمیکنن!
هر دو اهل کلکل بودیم و پرواضح بود که این تقابل تا آخر ادامه داره و کسی هوس ترک میدون به سرش نمیزنه....
ابروهاش رو بلند کرد و با اطمینان گفت:خواهیم دید...
با ژانت دست داد و خداحافظی کرد و رفت...
ژانت هم بی هیچ حرفی برگشت اتاقش...
و من موندم و یک قابلمه پرِ قرمه سبزی!!
...
تا ساعت یک و نیم ظهر دانشگاه بودم و بعدش هم تا شش غروب آزمایشگاه...
وقتی برگشتم خونه ژانت توی اتاقش بود ولی خبری از کتایون نبود... باخودم گفتم احتمالا همون حول و حوش ساعت دیشب پیداش میشه... خداروشکر قرمه سبزی دیشب به قوت خودش باقیه و میتونم یکم استراحت کنم...
تقریبا نزدیک همون ساعت دیشب بود که اومد...
داشتم توی اتاق کتاب میخوندم...صدای باز شدن در رو که شنیدم اومدم توی پذیرایی...
سلام کردم و نشستم رو به روشون..فقط کتایون آروم جوابم رو داد...
در جعبه ی گزی که قبلا روی میز گذاشته بودم رو برداشتم:بفرمایید نمک نداره...
حتی نگاه هم نکردن... خیلی جدی گفت:ممنون واسه ی خوردن گز نیومدم...
_پس شروع کنیم؟
سر تکون داد... ژانت هم که در سکوت مطلق به سرامیکها خیره شده بود و کلا واکنشی نداشت...
خودم باید شروع میکردم... با زبون لبهام رو تر کردم و زیر لب بسم اللهی گفتم... بعد صدام رو بلند کردم:
_خب... بحث دیشب به اینجا رسید که بنا شد شما اثبات کنی که علم جهان بدون خالق رو توجیه میکنه...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_سیزدهم او هم به جلو خم شد: _پس جدی جدی میخوای جنگ زرگری
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_چهاردهم
فقط یه سوال... شما میگی علم ثابت میکنه که خدایی وجود نداره یا اینکه ممکن است خدایی نباشد...
یعنی در مجموع اعتقادت اینه خدایی وجود ندارد یا میگی نمیدانم هست یا نیست؟
چون اینکه بگی چیزی وجود دارد با ارائه ادله و سند قابل اثباته و اینم که بگی نمیدانم هست یا نه قابل قبوله ولی اینکه بگی میدانم نیست خیلی کار رو سخت میکنه چون ادعات از جنس نفیه و واضحه که نفی رو نمیشه به راحتی اثبات کرد...
چطوری میخوای ثابت کنی قطعا نیست این غیرممکنه مخصوصا در امور شهودی و نادیدنی... چون ابزار بررسیش رو نداری...
_من که از اول گفتم نمیگم قطعا نیست بلکه نمیدونم هست یا نه ابهام وجود داره و احتمالا نیست و علم هم بدون نیاز به خدا چیستی جهان و پروسه شکل گیری پدیده ها و موجودات رو توجیه میکنه و دیگه نیازی به وجود خدا نداره جهان الزاما... ضمنا باشه یا نباشه برای من فرقی نمیکنه کاری باهاش ندارم...
_خب این عاقلانه تره چون قطعا اگر کسی با قطعیت بگه خدا نیست کل اصول استدلالی و علمی رو زیر سوال برده و حرفش هم از درجه اعتبار ساقطه...
اما اینکه از یک طرف میگی ابهام وجود داره و از طرف دیگه میگی کاری ندارم هست یا نه برام مهم نیست، زیاد سازگاری منطقی نداره...
چیزی که درموردش ابهام وجود داره رو که رها نمیکنن عقل این رو نمیپذیره مخصوصا در مواقعی که ضریب خطر بالا باشه...
چیزی به اندازه این مطلب مورد بحث نبوده توی تاریخ یعنی علم احتمال هیچ درصدی برای این رویداد قائل نیست؟
قطعا هست پس در مورد چیزی که احتمال صحت داره دفع خطر احتمالی شرط عقله این درصد هرچقدر هم که کم باشه واقعا تو رو به فکر فرو نمیبره؟ بیمه کردن ماشینت هم دقیقا سر احتیاط برای همین احتمال کوچیکه...
الان احتمالا سالهاست که تصادف نکردی و تخفیف بیمه هم داری... این یعنی چندین ساله پول مفت به بیمه دادی بدون اینکه ازش خدماتی بگیری ولی جالب اینه که هیچ کس اینو حماقت نمیدونه حتی تخفیف بیمه افتخار هم محسوب میشه...
ولی اگر کسی یک روز بدون بیمه ماشین رو بیرون ببره بهش میگن دیوونه... چون احتیاط نکرده احتمال تصادف رو در نظر نگرفته...
تو که خودتو آدم عاقلی میبینی حاضری یه روز با ماشینی که بیمه نداره بری سر کار؟ که میگی من راحتم دارم زندگیمو میکنم؟
چقدر این رفتارت عاقلانه است؟ یه بار برای همیشه این مسئله رو با خودت حل کن خب...با شک که نمیشه زندگی کرد...مگه اینکه خودتو به فراموشی بزنی که قطعا عاقلانه نیست...
بگذریم از این بحث بریم سر همون بحث توجیه علمی جهان بدون خدا... چون این تیتر رو تو معرفی کردی خودت هم شروع کن...
_خب اول تو بگو کتاب طرح بزرگ داوکینز رو خوندی؟
تا دهن باز کردم صدای گوشی تلفنش بلند شد...
با دست اشاره کرد که صبر کنم و جواب داد... چند قدمی دور شد و آهسته شروع به حرف زدن کرد...
تماسش که تموم شد برگشت سمت ما:متاسفم من باید برم یه مشکلی توی خونه مون پیش اومده باید حلش کنم...
ژانت پرسید:مگه پدرت خونه نیست؟
همونطوری که پالتوش رو تن و کلاهش رو سر میکرد گفت: معلومه که نه اون که هیچ وقت نیست چه برسه الان که تعطیلات درست و حسابی تموم نشده... سوئیسه... رفته اسکی!
این مشکل رو که حل کنم خونه رو میسپرم به دیمن آخر هفته میام پیشت میمونم که این بازی هم زودتر تموم بشه چون هر روز رفت و آمد از اون سر شهر به این سر شهر واقعا خسته کننده ست...
بعد رو کرد به من و با لحن بامزه ای گفت: یه وقت خیال نکنی بخاطر افاضات شماست ها ما واسه تخلیه اینجا عجله داریم... کاش ژانت سوزنش روی این خونه گیر نکرده بود تا بهترین نقطه شهر براش آپارتمان اجاره میکردم و تو میموندی و این سوئیت درب داغون...
جمله ی آخرش رو فارسی گفت و من هم از علت سری بودنش سر در نیاوردم...
فقط لبخندی زدم و گفتم: قبلا هم بهت گفته بودم که در حال انجام وظیفه هستی و نباید سر من منت بزاری نه؟
ژانت کلافه گفت: واسه چی فارسی صحبت میکنید کتی مگه نمیدونی من متوجه نمیشم...
_چیز خاصی نبود... مواظب خودت باش فردا صبح میبینمت...
تا دم در همراهش رفتم و تازه یادم افتاد که چه بلایی سرم اومده... آهی کشیدم و قبل از اینکه بیرون بره گفتم:آخه شام...
به کنایه تمام گفت_ممنون صرف شده نوش جونت...
_خیلی ممنون به سلامت...
بدرقه ش کردم و در رو بستم و نیاز به توضیح نیست که ژانت هم بدون هیچ حرفی برگشت اتاقش...
و من کم مونده بود گریه م بگیره که با این همه قرمه سبزی باید چکار کنم...
یک آن یه فکری به سرم زد که یکم عجیب و خطرناک بود ولی بدجور وسوسه م میکرد...
نگاهی به ساعت انداختم و کاشف به عمل اومد یک ساعتی تا بسته شدن در ساختمون وقت دارم... این شد که در یک حرکت بسیار سریع تمام قابلمه برنج و ایضا قرمه سبزی رو توی چهار تا ظرف پلاستیکی دردار کشیدم و حاضر شدم...
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
𓆩🌸𓆪
|' #آقامونه .|
.
﮼𖡼 گفتند که👥
مهربان ترین بابا کیست☺️
آنکس که🌱
شبیهش به همه دنیا نیست👌
﮼𖡼 گفتم👤
پدر معنوی ملت ما💚
سیدعلی حسینیِ🥰
خامنه ای است✋
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
|🖼 #نگارهٔ «1785»
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
𓆩🌸𓆪
∫°🌸.∫
∫° #صبحونه .∫
💚ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﻫﺪﻓﻬﺎﯾﺖ، سختے ﺭﺍ ﻫﻞ ﺑﺪﻩ😄
🍃 ﻭ ﮐﻨﺎر همه؛ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭ😍
💚ﻭ ﺍﺯ ﻧﻮ زندگی را ﺁﻏﺎﺯکن و آﻥ ﺭﺍ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ!😄
💚با ﻋﺸﻖ ﺯﻧﺪﮔﯽ كن...😍
#صبح_بهاریتون_پرانرژی😍❤️🌿
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🌸.∫
≈|🌸|≈
≈| #پابوس |≈
.
.
✨ امام حسن عسكرى عليه السلام:
لَيسَ مِنَ الأَدَبِ إظهارُ الفَرَحِ عِندَ المَحزونِ 🍂
شادی نمودن در نزد غم زده ، از ادب بہ دور است 💐
✍🏻 تحف العقول، صفحهٔ ۴۸۹ 📚
.
.
≈|💓|≈ جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
【☔️】 یه شب بارونی بود و فرداش حمید امتحان داشت. رفتم تو حیاط و شروع کردم به شستن لباسها و ظرفها.
【🧺】 همین طور که داشتم لباس میشستم دیدم حمید اومده پشت سرم وایساده. گفتم: «اینجا چیکار میکنی. مگه فردا امتحان نداری؟»
【😔】 دو زانو کنار حوض نشست و دستهای یخ زدهام رو از توی تشت آورد بیرون و گفت:
«ازت خجالت میکشم. من نتونستم اون زندگیای که در شأن تو باشه برات فراهم کنم. دختری که تو خونه پدرش با ماشین لباسشویی لباس میشسته حالا نباید تو این هوای سرد مجبور باشه ...».
【😊】 حرفش رو قطع کردم و گفتم: «من مجبور نیستم، با علاقه دارم کار میکنم. همین قدر که درک میکنی و میفهمی و قدرشناس هستی برام کافیه».
🌷شـهـیـد دفاع مقدس #عبدالحمید_قاضی_میرسعید
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‡🎀‡
‡ #ریحانه ‡
ابتڪار این مراسم جشن تڪلیف را ببینید
در این جشن به سر دختران مراسم چادر گذاری دارند این جشن برای دختران عراقی است و از سوى آستان قدس حسینی، در شب ولادت امام حسن برگزار شده .
‡💎‡چادرت،
ارزشاست، باورڪن👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◗ 🧩 #هیس_طوری (History) ◖
.
🎯 مرسدس بنز از کجا اومد!
🦼تصویری از اولين " بنز " دنيا مدل سال
1886 نام مرسدس؛ بر روی این خودروها
اسم دختر يک تاجر بود كه تعداد زيادی بنز
برای تجارت به شركت بنز سفارش داد به
شرط اينكه نام آنها #مرسدس باشد.
.
چه برایمان آورده ای، مارکووو⁉️😬
◖🧳◗ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
∫°🍹.∫
∫° #ویتامینه .∫
.
.
♥️" پاداش زنوشوهرِعاشق
#زندگیتونبِهشتی🥰🫀
#همسرت_هم_ویتامینه_هامون_رو_میخونه؟!👀
🧮• تو چه ترفندی زدی که
حالِ زندگیِ مشترکتون خوبه؟!☺️💌👇🏼
- @Daricheh_khadem -
☺️• راستی ما کنارتونیم، نه پاسخگوی مشکلات
بلکه راهِ حلش رو پیشنهاد میدیم✨
🧩• ما اینجاییم نه فقط برای بهتر #شدن،
بلکه برای بهتر #ماندن و احسن الاحوالی..🤝
.
.
∫°🧡.∫ #ما بہ غیر از #تو نداریم، تمناے دگر👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍹.∫
﴾💌﴿
﴿ #خادمانه💕 ﴾
•📌پیامی ویژه برای
مخاطبین عاشقانههاےحلالےمـون🥰📬•
•🪴 خوشبختی یعنی:
طرح مشاوره رایگان (حضوری و تلفنی)
سهشنبههای مهدوی♥️•
1⃣ در بستر حقوقی و خانواده
2⃣ روانشناسی و بهبود فردی
3⃣ سرمایهگذاری و اقتصادی
✍• راه ارتباطی جهت رزرو وقت
از طریق پیامرسان ایتاء:
📲﴿ 0902_8787807
🆔) @zagbusines
💠• خدمات آموزشیومشاوره مذهبی زاگ
🪴﴿ Eitaa.com/asheghaneh_halal
﴾💌﴿
°✾͜͡👀 #سوتے_ندید 🙊
💬 ما مستاجریم؛ خونه آپارتمانی بدون پارکینگ. انشاالله خدا به همه مستاجرا خونه بده🤲 حالا بریم سر اصل مطلب؛ منو همسرم امروز جاتون خالی رفتیم تفریح... الان رسیدیم خونه دیدیم یه ماشین جلو خونه گذاشتن ما هم جا پارک نداریم؛ آقامون یهو عصبانی شد😡 برداشت گفت شیطونه میگه سال دیگه ماشینو🤔 بعدم🤭 بعدم🤣من🤨😳 هرچی میگم سال دیگه ماشینو چیکار میکنی!؟ فقط خندید! بعد یه ساعت خندیدن میگه خواستم بگم سال دیگه ماشینو بفروشم خونه پارکینگ دار بگیریم که یهو یادم اومد خب ماشینو بفروشم خونه پارکینگ دار بگیرم، بعد چیو بزارم تو پارکینگ فرغونمو😂😂😂 امیدوارم خنده به لبتون بیاد ما که کلی خندیدیم🤣🤣
''📩'' #ارسالے_ڪاربران [ 619 ]
سوتےِ قابل نشر و #مذهبے بفرستین
🆔| @Daricheh_Khadem
•⊰خاڪے باش تو خندیدنــ😅✋⊱•
°✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
YEKNET.IR - shoor - shabe 2 fatemie avval 1401 - hanif taheri.mp3
5.02M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
#🎙
.
.
#تلنگر
.
شاید جدی نگرفتیم
آخر الزمانــُ..
دارن میبرن..
دارن جـدا میڪنن
ڪار پیش میرھ، قطار میرھ...
ما اگه نجنبیم..جا میمونیم..!!!💔(؛
.
حرفهاۍ خودمونیمون..
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
•[🎨]•
•[ #پشتڪ 🎈]•
It Is Never Too Late To Be What You Might Have Been
هرگز برای آن چیزی که می توانید داشته باشید خیلی دیر نیست.!
•[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•[🎨]•
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_چهاردهم فقط یه سوال... شما میگی علم ثابت میکنه که خدایی و
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_پانزدهم
با پلاستیک ظرفها بیرون رفتم و کنار سطل زباله بزرگ کنار خیابون ایستادم
هر چهار ظرف رو به چهار تا از بچه های زباله گردی که رد میشدن دادم....
بعضیاشون یکم عجیب نگاه کردن و نگرفتن ولی بالاخره چهار نفر پیدا شدن که این غذاهای نذری روزی شون بشه...
خیلی زود برگشتم خونه که دیر نشه... فکر نمیکردم قسمتم بشه یه روز توی نیویورک نذری بدم... اونم قرمه سبزی!
*
بعد از طلوع آفتاب کمی چشمهام گرم شده بود و در صدد بودم بلند شم ولی نمیتونستم و هی خواب رو تمدید میکردم... و این کشمکش ادامه داشت تا اینکه صدای زنگ در بلند شد و متعاقبا صدای مکالمه ژانت و کتایون خیلی محو به گوشم رسید و مجبورم کرد دل از خواب بکنم...
اول یک چشمم رو باز کردم و دادمش به ساعت نشسته روی پاتختی کوچیک زیر پنجره و عددی که عقربه های ساعت نشونم میداد باعث شد اونیکی چشمم هم به سرعت باز بشه...
باورم نمیشد این خواب کوتاهی که همش هم به عذاب وجدان بیداری گذشت انقدر طول کشیده باشه... اخه کی ساعت 11 شد؟!...
خیلی سریع بلند شدم و بیرون رفتم که چشمم به جمال کتایون خانوم و البته ژانت روشن شد... گرم گفتم: سلام...
بعد از چند ثانیه فقط کتایون جواب داد: سلام...
وارد آشپزخونه شدم:صبحونه خوردی؟ بشین یکم ارده شیره بیارم برات... خوردی تاحالا؟
جواب نداد... همونطور که مشغول کار بودم نگاهمو دوختم بهش... مجبور شد جواب بده... بی حوصله: نه چی هست حالا؟
_شیره ی انگور و ارده ی سرخ... یه مخلوط مقوی و انرژی زا خیلی خوبه خوشمزه هم هست به شدت هم گرمه مناسب صبح زمستون... الان براتون میارم بیاید بشینید دیگه...
چون دیر بیدار شده بودم و فرصت چای دم کردن نبود چای ساز رو روشن کردم و نپتون ها رو آماده تا سر سه دقیقه چند فنجان چای بی کیفیت تحویل هم بحث های عزیزم بدم...
هر چی گشتم قرابت بیشتری برای ذکر عنوان مشترک پیدا نکردم!...
کاسه ی ارده و شیره رو گذاشتم روی میز و دو تا کاسه ی کوچیکتر هم گذاشتم جلوی اونها که حالا پشت میز نشسته بودن... چای ها رو هم ریختم و گذاشتم روی میز و نشستم:بسم الله... یعنی... منظورم اینه که شروع کنید...
هر دو در سکوت و متعجب بهم خیره شده بودن...لبخندی زدم:چیه آدم ندیدید؟
کتایون به حرف اومد:تو چرا از رو نمیری؟ چرا بهت برنمی خوره؟ صبحونه آماده میکنی؟
_آره مگه چیه؟ بخورید بابا خیلی سخت میگیرید مباحثه با شکم خالی که نمیشه به قول خانوم جونم بالاخره که میباد یه چی تو خندق بلات بریزی...
جمله آخر رو فارسی گفتم ولی از ترس ژانت فوری ترجمه ش کردم!
بعد شروع کردم آروم ارده و شیره رو به نسبت مخلوط کردن که اونها هم ببینن و اندازه دستشون بیاد...بعد هم فوری یک لقمه گرفتم و گذاشتم دهنم.. چاره ای نبود باید ثابت میکردم که نمیخوام مسمومشون کنم! هیچ وقت فکر نمیکردم لازم باشه روزی چنین چیزی رو در مورد خودم برای کسی اثبات کنم... نمیدونستم خنده داره یا...
چندین لقمه رو به تنهایی خوردم و دیگه از همراهیشون ناامید شده بودم که کتایون دست برد و یکم ارده توی کاسه ش ریخت..
ژانت انگار کتایون مرتکب گناه بزرگی شده باشه تیز نگاهش کرد... کتایون هم فوری گفت:
_هول هولکی اومدم صبحونه نخوردم باید جون داشته باشیم جواب اینو بدیم یا نه...
لبخندمو با لقمه ای که تو دستم بود خوردم و چای هم روش سر کشیدم... فقط این نشده بودیم که شدیم... جای رضوان خالی که بگه این به درخت میگن!
از گوشه چشم حواسم به کتایون بود... اول ارده رو تست کرد و متوجه شد تلخه و بعد کمی شیره اضافه کرد و مشغول شد...در سکوت کامل!
ژانت اما در قدم اول فقط چند تیکه نون خالی خورد... که البته برای قدم اول اصلا بد نبود!...
بعد از جمع کردن میز و شستن ظرفها وارد پزیرایی شدم و روبروشون روی مبل تک نفره ی زیر کانتر نشستم...
اینبار کتایون خودش شروع کرد:
دیروز قبل از اینکه برم یه سوال پرسیدم که جواب ندادی.. پرسیدم کتاب طرح بزرگ داوکینز رو خوندی؟
لحنش مطمئن و مغرور بود.... راحت گفتم: وقت نشد کار برات پیش اومد دیگه... خوندم...گذرا ولی کامل...
فقط قبل هر چیز یه چیزی بگم اونم اینه که تو الان تک افتادی و باید خیلی مواظب باشی...
وقتی دیدم مثل هـ دو چشم تماشام میکنن مجبور شدم توضیح بدم:
مگه تو نگفتی ژانت یه مسیحی معتقده؟ پس قاعدتا الان طرف منه دیگه حداقل تا پایان این بخش از بحث...
رو کردم بهش:درست میگم ژانت؟اخم غلیظی روی صورتش بود و سرش رو هم پایین انداخته بود... با همون حالت خیلی خفیف به نشانه تایید سرتکون داد.. گویا هم گروه شدن با من براش خیلی دردناک بود!
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_پانزدهم با پلاستیک ظرفها بیرون رفتم و کنار سطل زباله بزرگ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_شانزدهم
نفس عمیقی کشیدم:خوبه حالا ادامه بده
_جهان از عدمش رو چطور؟
_اونم همینطوری...
_و با این وجود باز در این باره میخوای بحث کنی؟ من فکر میکنم اونجا به اندازه کافی و خیلی کامل به همه این دلایل پرداخته شده
_ولی من اینطور حس نمیکنم اولا بررسی نباید یک جانبه باشه و ثانیا توی طرح بزرگ داوکینز و همین طور جهان از عدمش و اصولا در همه مبانی نظری ماتریالیسم و تئوریسین هاش اعم از برنارد راسل و هاوکینک و...، جهان از هیچ یا خلا به وجود اومده بدون طراحی و صرفا اتفاقی!
خب اینجا این سوال پیش میاد که هیچ دقیقا چیه؟ ظاهرا شما هیچ رو هم چیزی در نظر میگیرید وگرنه هیچ یعنی مطلقا هیچ و هیچ هم نمی تواند پدید آورنده و مبدا هیچ چیز باشد چون هیچ است و چیزی برای ارائه ندارد.
_تو داری خیلی ساده به ماجرا نگاه میکنی جهان از جمع متناقضین به وجود اومده و تفاوت های ذاتی منشا حیاته
_ولی اینکه خیلی ساده تر و غیرقابل باور تره... وقتی از هیچ صحبت میکنیم تضاد بین چی؟ ضمنا تضاد ها چطور میتونن ذی شعور باشن و طراحی کنن؟
این نظم و این پیچیدگی و شاکله مندی کیهانی خودش گویای همه چیزه...
_ولی جهان به هیچ وجه شاکله مند و منظم نیست برعکس پر از بی نظمیه آنتروپی که میدونی چیه؟
_آنتروپی میگه جهان به سمت بی نظمی به معنای حالت کم انرژی و ثبات و پراکندگی و فراخی پیش میره ولی قطعا روی اصول و نظم. اگر نظمی درکار نبود قانونی نبود که کسی بتونه کشفش کنه و روابط ریاضی و ثابت ها بر مبنای اون شکل بگیره. نه شکر تا ابد شیرین میموند و نه آب تا ابد حلال. اینهمه معادله فیزیکی که از ازل تا ابد ثابت هستن و قابل استفاده گویای قانونمندی عجیب و غریب این کیهان هستن حتی اگر تغییر و استثنائی هم صورت بگیره باز هم روی الگو و قابل پیش بینی تغییر میکنه اصلا همین که شما میتونی چیزی رومحاسبه و پیش بینی و یا دست کم تحلیل کنی یعنی جهان قانونمند!
مثلا اصل عدم قطعیت هایزنبرگ تا حدی درسته و از یه جایی به بعد نه...
چون اگر بطور صددرصد بپذیریش خود نظریه هم میره زیر سوال...
اگر نظمی نباشه اگر یقینی نباشه چطور میشه نظریه داد اصلا؟
بدون یقین همین نظریه رو چطور میشه ارائه داد؟ اما تا یه حدی صحیحه از این جهت که اصولا علم با فرضیه ها سر و کار داره نه با قطعیت یعنی درباره هیچ چیز نمیتونه نظر قطعی بده و با قطعیت حرف بزنه.
اینه که فقط میشه ازش در مسیر مطالعه کمک گرفت و نمیشه باهاش تصمیم قطعی گرفت
اینهمه نظریه در طول تاریخ سالهای سال بعضا هزار سال دوهزار سال مثل نظریه بطلمیوس رایج بوده همه هم با قطعیت فکر میکردن درسته اما بعد از دوهزار سال یه نفر میاد ردش میکنه به همین راحتی...
از علم بشر بیشتر از اینم نمیشه انتظار داشت طبیعتا تضمینی نمیتونه برای صحت 100 درصد بهت بده.
هیچ وقت نباید مطالعه رو تک بعدی و از یک دریچه پیش ببریم... وقتی پروژه ای به این بزرگی و عظمت رو بررسی میکنی یقینا باید مطالعاتت میان رشته ای باشه و از همه ی علوم کمک بگیری، فیزیک، زیست، شیمی ، تاریخ، فلسفه، منطق و استدلال و...
الانم توی این حوزه شاید مطالعه زیستی بتونه بیشتر کمک کنه چون عمدتا توی لوله آزمایش و زیر میکروسکوپ همه چیز رو بهت نشون میده...
صفحه ی گوشیم روی میز روشن شد و اذان پخش شد... همونطور که چشمم به گوشی بود بلند شدم وبه عنوان آخرین جمله گفتم:
اصلا همین نگاه های تک بعدی بشر رو انقدر گیج کرده در این زمینه...
کتایون سر بلند کرد و پرسید:کجا؟
_یه چند دقیقه استراحت کنید من میرم نماز بخونم و بیام...
بی حوصله گفت:واقعا زشت نیست دو تا آدم رو علاف خودت کنی که به یه کار شخصی برسی؟
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم: تو دیشب یه تلفن بهت شد کلا ول کردی رفتی ما هیچی بهت نگفتیم بعد الان سر یه ربع چونه میزنی؟
_اونکار خیلی مهم بود
_اینم خیلی مهمه. فقط اهم و مهم هامون با هم فرق داره... بیکار نشینید یخچال و کابینتا پر خوراکیه یه چیزی بخورید ته دلتونو بگیره الان برمیگردم...
...
وقتی از نماز برگشتم کتایون یک جعبه فلزی شکلات دستش بود و با ژانت مشغول خوردن شکلاتهاش بودن... قبل از نشستن رفتم آشپزخونه و یک پیش دستی خرما و گردو پر کردم و با سه لیوان شیر گذاشتم توی سینی و برگشتم پذیرایی... سینی رو روی میز گذاشتم و گفتم:
_بفرمایید ناقابله مجدد نمک نداره! دوباره اول خودم پیش قدم شدم و شروع به خوردن کردم... اینبار کتایون خیلی راحت لیوان شیر رو برداشت و خیلی عادی گفت: ممنون
ژانت هم بعد از چند ثانیه لیوان شیرش رو برداشت اما چیزی نگفت.. لیوان شیر رو که سر کشیدم خواستم شروع کنم و ادامه بدم که کتایون قوطی شکلات رو گرفت سمتم: اگه حرام نیست بفرما...
خندیدم: نه اگر الکل نداشته باشه میخورم...
لبخند کجی به نشانه تمسخر زد: بدون الکله!
_ممنون
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
ــــــــــ ـ ــــــ فاطمه برای مسعود♥😍
سلام عزیزدلم
ممنونم که من رو با دنیای
قشنگ عاشقی آشنا کردی
البته نه اینکه همیشه به خنده باشه نه
ولی میدونم که تو همه ی فراز و نشیب ها
تو همه سختی ها یه نفر هست که
دلگرمی باشه و پشتم بهش گرم بمونه😍
ممنونم ازت💚
- #ارسال_ڪن_براش_فاطمهخانوم😉
- #ارسالے_شما☺️💌✋
- #عاشقا_بسمالله☺️👇🏼
@daricheh_khadem
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
.
امام رضا(ع)
توصیه میکردند:
اگر در منزل، مقداری از غذا
بر زمین ریخت، باید جمعش
کنید؛ 🌸
اما اگر در صحرا بودید و
مقداری از غذا روی زمین
ریخت، خردهریزههایش را
جمع نکنید
و برای پرندهها و درندهها
بگذارید 🕊
.
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
«🍼»
« #نےنے_شو 👼🏻»
خووو خوووو 👻
خَلکییی نخوابیده اومدم😊 بخوولمممم !!😋
خووو خوووو👻👻
بلید بخوابید
ــــــــــــــــــــــــــــــ♡ــــــــــــــــــــــــــــــ
⚽️🪁 اسباب بازی که والدین نگران خراب شدنش هستند ، اسباب بازی مناسبی برای کودک نیست. کودکان از باز کردن و دوباره ساختن وسایل بازی لذت میبرند.🎯
👈 از این طریق تفکر خلاق را در
خود رشد میدهند.
👇اسباب بازیهای دکوری برای بچه ها مناسب نیستند.❌
👌 همه چیز در زندگی حول محور رشد (تحول) است. غذا خوردن، بازی کردن و کثیف کردن به رشد کودک کمک میکند!
«🍭» گـــــردانِزرهپوشڪے👇🏻
«🍼» Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
☽︎مَعشوقھِۍقَلبم☾︎
بهاࢪبـِهاردیبهِشتکهِرسید
باتـٌوو☽︎تـولدت☾︎بهشْتشد!
باتـٌوهࢪلَحظه
هَرثانیـهِ
وهَرفَصل☽︎بهشْت☾︎اَست
تـٌورابایَدهـَرروز
وهَرلحظـهِنَفسکِشید...
☽︎فقَطباش☾︎
باشْتـٰابۍتـٌوجَهَنمرانَبینم...
باتٌـوهمهِچیزرنگدیگر؎ٖست
☽︎؏ـِشقْ☾︎باتـٌویۍکہتکهایاز☽︎بهِشْتۍ☾︎
حالِدیگرۍداࢪد
تولدتمبارکدردانهیقلبم♥🎂🍷
☽︎کَپشِنتـَولٌد🥰🫶💍☾︎
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗