•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتودوم
شانه به شانه هم راه می رفتیم.
چه حس خوبی داشت من در کنار مَردَم راه می رفتم.
مردی که تمام وجودم متعلق به او شده بود و بدون او زندگی ام پر از غصه بود.
به حجره حاج علی رسیدیم و سلام کردیم.
احمد با پدرش دست داد و پدرش جلو آمد و پیشانی مرا بوسید.
آقاجان با آمدن ما از جا برخاست.
همه از حاج علی خداحافظی کردیم و از بازار بیرون آمدیم.
آقاجان رو به ما گفت:
شما با هم برید منم برم محمد حسن و محمد حسین رو بردارم با اونا میام.
از آقاجان خجالت کشیدم ولی این رفتارهایش که حال ما و دلتنگی مان را درک می کرد واقعا مرا شگفت زده و خوشحال کرد.
او که از دلتنگی من خبر داشت همین که احمد برگشت مرا به دیدن احمد آورد، من و او را با هم تنها گذاشت و اجازه داد تا ما با هم به خانه راضیه بریم و زمان بیشتری با هم باشیم.
در دل مدام خدا را شکر می کردم.
هم به خاطر این که احمد را دیدم و در کنارش بودم و هم به خاطر این که آقاجان حال دلم را می فهمید و درک می کرد.
سوار ماشین احمد شدیم.
احمد را به سمت خانه راضیه راهنمایی کردم.
در تمام مسیر احمد دستم را در دست گرفته بود و نوازش می داد و از این نوازش دلم سرشار از شوق و محبت می شد.
سر کوچه توقف کردیم و منتظر ماندیم آقاجان هم برسد تا با هم وارد خانه شویم.
احمد در آینه ماشین نگاه کرد.
موهایش را مرتب کرد و گفت:
کاش خبر می داشتم حداقل لباسم رو عوض می کردم و با این سر و وضع کثیف و نامرتب نمیومدم
لباس هایش تمیز و اتوکشیده به نظر می رسید.
نمی فهمیدم چرا این قدر از ظاهر خودش ناراضی است.
احمد گفت:
پاک یادم رفت...
الان اومدیم دیدنی چشم روشنی چیزی نیاوردیم
همه هوش و حواسم با دیدنت پرید.
لبخند زدم و گفتم:
من براش یه لباس دوختم.
البته به درد الانش نمی خوره
فکر کنم عید نوروز به بعد اندازه اش بشه.
لپم را کشید و گفت:
پس عروسک من خیاطی هم بلده؟
لبخند زدم و گفتم:
یه چیزایی بلدم.
_میشه لباسی که دوختی رو ببینمش؟
از داخل کیفم بسته روزنامه پیچ شده را بیرون آوردم و گفتم:
کادوش کردم. بازش کنم؟
_چه حیف.
الان که نمیشه بازش کنی
ولی قول بده هر وقت تنش کردم بهم نشونش بدی
_چشم.
_قربون چشم گفتنت بشم من! شیرینِ من
احمد با عشق نگاهم می کرد و بعد گفت:
بریم خیابون یه چیزی بگیریم من دست خالی نیام.
_دست خالی نیستیم این لباس هست
_این از طرف خاله جونشه
کادوی شوهر خاله چی میشه پس؟
_الان آقاجان میاد
_همین طرفا یه مغازه هست میریم زود میایم.
احمد ماشینش را روشن کرد و تا سر خیابان دنده عقب رفت.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
بجز سـ✨ـلام به تو
آن هم اکـثرا از دور
چـ🥲ـه کرده ایم
در این عمری از تبـ🌾ــاهی ها؟!
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
👼 لاله!! لاله؟؟
🧕 جان خاله؟؟
👶باژی تُنیم؟
🧕 بله خاله. ازین به بعد
هر وقت بیام یه بازی جدید میارم
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
😎زن مرد مقتدر را دوست دارد.
👌🏻مرد حتی اگر ضعیف باشد نباید ابراز ضعف کند
دست کم
نشان دهید که مقتدر هستید
😌خرابی های خانه را اصلاح کنید و مسئولیت پذیر باشید
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌱 آنچنان
جای گرفتی تو❤️
به چشم و دلِ من😉
⃟ ⃟•⚡️ که
به خوبانِ دو عالم🌱
نظری نیست مرا 😌
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1986»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
💌زندگــی زیباتــر میشــود
به شـرطی که
👌🏻 به اندازه تمام بــرگ های پاییــز
برای یکدیگــر آرزوی خــوب داشته باشـیم 😍🍁
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
❇️ السّلام علیڪ یا علےبنموسےالرضـا(؏)
«بهترین مردم از نظر ایمان ڪسے است ڪه
درباره خانواده خود نیڪوڪارتر باشد»🥰👌
به همسر خودتون نیڪے ڪنید تا از نظر
ایمان بالا برید😍💙
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
هدایت شده از ایتایار
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
از ؏ـشــ♡ـق مرا همین
يک نکته کافی ستـ✋🏻
ڪہ #تو
مرهم جــ💖ــانے و بس...
#آرام_جانم😍
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🪴𓆪•
امروز آخرین مهلت استفاده
از تخفیفِ فـامـاست :)💕🌿
جانمونیـد یوقت!😉
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
توی دورهای از خواستگاری
ممکنه به مرحله تردید برسیم...
اینکه آیا
این خواستگار، واقعا خوبه یا نه😌
🌸👈 برای این مرحله
این نکات رو حواستون باشه:
💚 #شهر_رو_خبر_نكنین:
وقتی این موضوع، عمومی بشه،
ممکنه ما دچار رودربایستی اجتماعی بشیم
یعنی فکر کنیم اگه نشه، بقیه چی میگن...
یا از حرف و حدیثها، بترسیم از اینكه
فرصت دیگهای براتون فراهم نشه
یا نظرات دیگران ما رو به تصمیم نادرست واداره
💜 #عجله_نکنین:
به خودتون و خواستگار فرصت بدین
تا همه جوانب رو بررسی کنین
ممکنه شما برای رسیدن به جواب درست
نیاز داشته باشین جلسههای بیشتری
با هم گفتگو کنید
البته ماجرا رو بیجهت کش ندیم
💙 #وقت_رو_تلف_نکنین:
قطعا هر كدوم از شما، برای آیندهتون
برنامههایی دارید، پس همدیگر رو
بازی ندیم
و با مشورت و تحقیق،
دقیق و عاقلانه پیش بریم
❤ #تعارف_نكنین
حرف دلتون رو بگین؛ اگه جایی
با هم اختلاف نظر دارین یا اگه نظرِ
دیگهای درمورد آینده مشترک دارین
بدون رودربایستی بگین...
اگه هرجا حس کردین
واقعا با هم تفاهم کافی ندارین
یا مناسب همدیگه هستین،
نتیجه رو بدون تعارف اعلام کنین 😇
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🥿𓆪•
.
.
•• #ریحانه ••
💠 نگاه و حجاب
🔗 یکی از دلایل انتخاب حجاب، نگاه شکنی است.
کسی که پوشـ💎ـش او چادر مشکی است🧕🏻
با خواست خود، جلوه اش را از نگاه ها دور میدارد؛
یعنی فرد با پوشش مشکی به نگاههای نامحرم
میگوید: «هیچ جایگاهی برای نگاه در من وجود ندارد
و من انتخاب میکنم که چه کسی نگاهم کند.»
📚 کتاب ترگل، ص۷۱ /
.
.
𓆩صورتتٓوروسرےهاراچهزیبامیڪند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪•
.
.
•• #هیس_طوری (History) ••
♦️این پیچ چهارسو یکی از انواع
دوربینهایی است که در اتاق پرو،
اتاق خواب و سوییتهای هتلها
نصب مینمایند!
هنگام خرید مراقب باشید✋
.
𓆩هوشیارپایانمیدهدمدهوشےتاریخرا𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📺𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
اگر میخواهید همسر خود را تبدیل به یک انسان بداخلاق و بیانگیزه کنید، بهترین کار ممکن مقایسه کردن است!😐
بزرگترین مشکلات زناشویی چه از طرف مرد چه از طرف زن منشا مقایسه دارند، حداقل شما در زندگیتان این اشتباه را مرتکب نشوید.☺️
همسر شما هر کسی که باشد در حال حاضر همسر شماست، به هیچ وجه به خود اجازه ندهید همسر خود را با کسی مقایسه کنید!⛔️
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 دخترم ۶ سالشه برا اولین بار که
مقنعه سرش کردیم بفرستیمش مدرسه؛
هی میگفت من نمیشنوم چی میگین🥺
صدا خِش خِش میاد😃
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 740 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
قدردانلحظههاباش...🍵🍬
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
•𓆩💗𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
ʕ•̫͡•ʔ♥️ʕ•̫͡•ʔ
𝒴ℴ𝓊𝓇ℯ ℳ𝓎 ℰ𝓋ℯ𝓇𝓎 ℳℴ𝓂ℯ𝓃𝓉
« هَرثانیهُ هَرلَحظَمي♡»
#چالش
#عشقتونمانا🥰❣
.
.
𓆩عشقتبههزاررشتهبرمابستند𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💗𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتوسوم
چند دقیقه ای طول کشید تا به مغازه ای که احمد می گفت برسیم.
نه من تجربه خرید داشتم و نه احمد می دانست الان چه چیزی باید بخریم.
گیج و سردرگم به وسایل و اجناس نگاه می کردیم و در آخر دو دست بشقاب برنجوری، خورشت خوری و پیش دستی ملامین خریدیم و بیرون آمدیم.
سوار ماشین شدیم که احمد پرسید:
زشت نیست؟
نباید طلا می خریدیم؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
نمی دونم ... به نظرم خوبه
بچه اش که دختر نیست براش طلا بخریم
احمد ماشین را روشن کرد و گفت:
ان شاء الله که خوبه
بریم که خیلی دیر شد آقاجانت ناراحت نشه خوبه.
کاش همون موقع حواسمو جمع می کردم از بازار یه چیزی می خریدیم.
_همینم خیلی خوبه دست تون درد نکنه کسی توقعی از شما نداره.
احمد به رویم لبخند زد و چشم به خیابان دوخت.
ماشین آقاجان سر کوچه پارک بود و احمد هم پشت آن پارک کرد.
با هم وارد کوچه شدیم و در زدیم.
محمد حسن در را به روی مان باز کرد و خوشامد گفت.
احمد یا الله گویان پا به حیاط گذاشت.
خانباجی از آشپزخانه به استقبال مان آمد.
مرا محکم در آغوش کشید و بوسه بارانم کرد و گفت:
چه عجب اومدی ... هر روز از حاجی سراغ تو می گرفتم هی می گفت میارمش
خانباجی با احمد هم حال و احوال کرد و خوشامد گفت.
با هم به ایوان رفتیم که خانباجی به آقاجان گفت:
حاج آقا بازم گلی به جمال احمد آقا
این قدر امروز فردا کردی رقیه رو نیاوردی که خود احمد آقا از تبریز اومد آوردش دیدن خواهرش.
دل همه مون خون شد و چشم مون به در خشک شد برای دیدنش
آقا جان تسبیحش را دور دستش انداخت و گفت:
رقیه دیگه زن احمد آقاست
زن و شوهر هر جا میرن باید با هم برن
مادر برای خوشامد گویی به ایوان آمد و من هم برای دیدن راضیه به اتاق رفتم.
راضیه در رختخواب نشسته بود و پسرش محمد مهدی در کنارش خواب بود.
جلو رفتم و راضیه را محکم در آغوش گرفتم و با هم حال و احوال کردیم.
روی ماه نوزادش را بوسیدم و کادو ام را بالای سرش گذاشتم.
هدیه احمد هم بیرون بود و چون احمد می گفت سنگین است به دستم نداد.
کنار نوزاد نشستم که راضیه گفت:
چقدر دیر اومدی دیدنم.
خیلی ازت دلگیرم رقیه.
همه اومدن دیدنم جز تو.
گفتم:
تقصیر من نیست.
باور کن من هر روز و هر شب از آقاجان می خواستم بیارتم یا بذاره با حمیده بیام ولی نمیذاشت.
دیگه امروز که احمد آقا از سفر اومده تونستم بیام.
_چشمت روشن ... با هم اومدین؟
آهسته گفتم:
_آره ... آقاجون منو برد بازار پیش احمد آقا بعد با هم اومدیم این جا
_باز آقاجون سنت شکنی کرده
سر تکان دادم و خجالت زده به رویش لبخند زدم.
با آمدن مادر به اتاق با راضیه در مورد مسائل دیگری مشغول صحبت شدیم
نیم ساعتی بود که نشسته بودیم. محمد حسین صدایم کرد و گفت آقاجان گفته آماده شوم تا برویم.
دلم نمی خواست به این زودی از پیش راضیه و نوزادش بروم اما در مقابل آقاجان مهربانم چاره ای جز اطاعت امر نداشتم.
چندین بار مادر و راضیه و خانباجی را بوسیدم تا دلم راضی شد از آن ها دل بکنم و بروم.
مادر برای بدرقه مان به حیاط آمد و خانباجی در اتاق پیش راضیه ماند.
مادر به احمد گفت که شب جمعه ولیمه ختنه سوران و عقیقه محمد مهدی است و از او و خانواده اش دعوت کرد حتما بیایند. به آقاجان هم جدا سفارش کرد که حتما از حاج علی دعوت کند.
سر کوچه که رسیدیم احمد خواست خداحافظی کند و برود که آقاجان رو به او گفت:
احمد جان پسرم
من یه خرده کار دارم باید برم دنبال اونا
پسرا رو هم با خودم می برم شما بی زحمت رقیه رو برسون خونه.
احمد از حرف آقاجان جا خورد ولی گفت:
چشم آقاجان هر چی شما بگید.
آقا جان رو به من کرد و گفت:
امشب شام نذار.
هوس کباب کردم از بیرون میگیرم میام.
زیر لب چشم گفتم و از آقاجان و برادرهایم خداحافظی کردم و سوار ماشین احمد شدم.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_شصتوچهارم
احمد در حالی که استارت می زد با خنده گفت:
خیلی از آقاجانت خوشم میاد.
یعنی مریدش شدم.
خدا خیرش بده. می دونه من دلم برات تب و تاب داره هی فرصت میده بیشتر باهات باشم و ازت آرامش بگیرم.
احمد ماشین را به حرکت در آورد.
به رویش لبخند زدم و گفتم:
آقاجان من با همه باباهای دنیا فرق داره.
مهربونه.
دختراشم خیلی دوست داره.
احمد به رویم نگاه کرد و گفت:
آخه مگه میشه تو رو داشت و دوسِت نداشت؟
حاجی حتی اگرم می خواست نمی تونست تو رو دوست نداشته باشه بس که تو شیرین و خواستنی هستی.
رویم را با چادر گرفتم و لبخند دندان نمایم را پنهان کردم و گفتم:
البته بابای من داماداشم خیلی دوست داره خصوصا شما رو.
احمد ماشین را داخل کوچه مان برد، توقف کرد و گفت:
حاجی به من لطف دارن.
همیشه لطف داشتن.
بزرگترین لطف شون هم این بود اجازه دادن من و تو با هم ازدواج کنیم و ما بشیم.
کوچه خلوت بود و کسی نبود.
احمد به سمتم چرخید و گفت:
وقتی پیش تو ام این قدر بهم خوش میگذره که نمی فهمم چقدر زمان گذشته.
به چشم های مهربانش خیره شدم.
چه محبتی از نگاهش به همه وجودم منتقل می شد!
چقدر دلم برای این نگاه، برای این مرد و مهربانی هایش تنگ شده بود.
دستم را جلو بردم و دست گرم و مردانه اش را گرفتم.
احمد به رویم لبخند زد. از کارم خجالت کشیدم و سر به زیر انداختم اما دستش را رها نکردم.
احمد دست دیگرش را روی دستم گذاشت.
کاش زمان کش می آمد و مجبور به جدایی و خداحافظی نمی شدیم.
احمد آرام گفت:
خیلی دوست دارم عروسکم.
به رویش لبخند زدم.
کاش من هم می توانستم ابراز محبت کنم و کلمات زیبا به کار ببرم و احساساتم را به زبان بیاورم ولی افسوس ...
احمد آهسته دستش را از دستم بیرون کشید و گفت:
پاشو خانم جون برو این طوری از من دلبری می کنی تحملم کم میشه
برو خونه تون منتظرم بمون پس فردا شب میام پیشت.
از این که باید تا پس فردا شب منتظرش بمانم و نمی شد امروز بیشتر با هم باشیم غصه ام شد.
احمد انگار غصه ام را از نگاهم خواند که گفت:
خیلی دلم میخواد می شد الان پیشت بمونم اما می دونی که نمیشه.
پس فردا شب میام پیشت و تلافی این دو هفته دوری رو در میارم.
چیزی نگفتم.
لبخند کمرنگی به رویش زدم و آرام از ماشین پیاده شدم.
در را بستم و خداحافظی کردم.
کلید انداختم و در حیاط را باز کردم.
برای احمد دست تکان دادم و وارد حیاط شدم.
با تو چه قدر زود می گذشت، چه قدر خوش می گذشت!
چادرم را در آوردم و همان جا در حیاط به خاک افتادم و سجده شکر به جا آوردم.
با دیدن او انگار دوباره جان گرفته بودم. انگار دوباره زنده شده بودم.
لباس هایم را تکاندم و به اتاق رفتم.
لباس عوض کردم و به حیاط آمدم.
حمیده از پنجره اتاقش صدایم زد.
به او سلام کردم و احوال مادرش را پرسیدم.
حمیده لب پنجره نشست و گفت:
خوبه خدا رو شکر.
کجا رفته بودی؟
_آقاجان گفت حاضرشم منو ببره دیدن راضیه
_خوب پس به سلامتی بالاخره رفتی دیدنش
سر تکان دادم و گفتم:
آره بالاخره رفتم.
_دیدی چه قدر بچه اش نازه؟
به رویش لبخند زدم و گفتم:
آره خیلی ناز بود. ان شاء الله به زودی قسمت خودت بشه
حمیده با ذوق گفت:
ان شاء الله. خدا از دهانت بشنوه.
حمیده همان اول ازدواجش باردار شد ولی دو ماه پیش از غصه اتفاقی که برای مادرش افتاد فرزندش را سقط کرد.
مادر حمیده هنگام پهن کردن برگه های زرد آلو از پشت بام به پایین افتاد و واقعا زنده ماندنش معجزه بود.
دست و پای مادرش به شدت شکسته بود و برای همین نیاز به مراقبت داشت و حمیده و خواهرش هر کدام چند روز در هفته برای مراقبت از او و رسیدگی به کارها به منزل مادرشان می رفتند.
چون می دانستیم انجام کارهای منزل مادرش چه قدر او را خسته می کند دیگر در انجام کارها از او توقعی نداشتیم ولی او خودش در انجام بعضی کارها به ما کمک می کرد.
حمیده پرسید:
شام چی میخوای بذاری تو از راه اومدی خسته ای من بذارم.
تشکر کردم و گفتم:
دستت درد نکنه ولی آقاجان گفت امشب شام نذارم. گفت از بیرون می گیره میاد.
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی ••
امام رضا ع فرموده اند:
هر که در مجلسی بنشـ☺️ـیند
که در آن یـ✨ـاد ما (اهل بیـت)
زنـ😍ـده می شود قـلبش، در روزی
که قلـ❤️ـبها میمیرند،نمیمیرد.
• وسائل الشیعه، ج 44، ص 278 •
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #نےنے_شو ••
پاییژه و پاییژه
بَلگِ دِلَخت میلیژه!😃🍁
هوا سُده تَمی شَلد
لوی ژَمین پُل اژ بَلگ 🍂
- دالَم شِعل میتونم!😁
.
.
𓆩نسلآیندهسازاینجاست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🍭𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
🤫رازداری شما در زندگی مشترک،
🤩میتواند اعتماد همسرتان را بیش از پیش تثبیت نماید
🥰مشکلاتتان به هیچکس مربوط نیست جز خودتان
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
⃟ ⃟•🌱 کنون بنگر نگار من
که از چشمم تو میخوانی☺️
⃟ ⃟•❤️ به غیر از دیدن یارم
دگر ذوقی نمیخواهم😌
پروین اعتصامی ✍🏻
#طوفان_الاقصی | #فلسطین | #غزه
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1987»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
یڪ وقٺهايے⏰
صــبـ🌤ـح
شعـ🎼ــر نمےخواهد
فـقـط #ٺُ را 😍
مےخواهد👌🏻
#صبح_پنجشنبه_تون_بخیر😊💐
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
@ASHEGHANEH_HALAL
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
دَر اَزَل پَرتو حُسنت زِتَجَلی دَم زَد
عِشق پِیدا شُد وآتَش به هَمه عالَم زَد💙
.
.
𓆩ازتوبهیڪاشارتازمابهسردویدن𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💌𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
دلبــ💓ـــر
#مقصد م باش
بگذار ازهر ڪجاے جهـ🌍ـان
ڪہ میـ🛤ــروم
خـتم شـوم بــه #تُ
#مقصود_شمایے 😌
#در_مسیر_زندگی_کنار_تو🌿
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•