eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 °•○●﷽●○•° چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش .. ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها... عصبی گفتم _چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟ +فاطمه اذیت نکن تو رو خدا ! من نمیتونم چیز سنگین بپوشم. سختمه. همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم. خجالت میکشم بیخیال ... _اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم. _ناراحت نشو فاطمه جان فروشنده مغازه نگاهمون میکرد. از فروشگاه رفتم بیرون. محمدم‌اومد دنبالم‌ سوییچ زد که نشستم تو ماشین. خودش هم بعد از من نشست. بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد. خیلی ناراحت شده بودم. سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت. گفتم: _چرا منو اوردی اینجا؟ من میخوام برم خونه خودم‌ چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم. رفت بالا و محکم در رو بست . الان اون بهش برخورده بود یعنی؟ چه آدم پرروییه. در رو باز کردم و وارد شدم. صداش زدم : _محمد نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم _یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟ برگشت طرفم و با اخم گفت : +مگه بچه ام که قهر کنم؟ _خب پس چرا اینجوری میکنی؟ +فاطمه من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم‌ و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود. پوزخند زدم و گفتم : _آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ... نفس عمیق کشید و گفت : +ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ... من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم.... فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی... دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم ،ولی غرورم اجازه نداد. بہ قلمِ🖊 💙و 💚 🤓☝️ هرشب از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| آقـــا بخـــدا ڪـه -{✋}- /° عشـقـ سـرمایـه ماسـتـ -{😍}- °\ خـورشید ولایـتـ علـے -{💚}- /° سـایــه‌ے مـاســتـ -{😉}- °\ امــروز عنــانـ عـاشـقـے -{😅}- /° دســتـ تـــو اســتـ -{👋}- °\ دســتے ڪـه همیـشـه -{✌️}- °| بهتــرینـ آیــه‌ے مـاسـتـ -{🍃}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(133)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه /🌸/ چشـ👀ـمانمـ سختـ #تو را مے‌جویند اے جارے زلالـ😍 اے تابیده بر دلتـ مِهـ💚ـر و من باز همـ از دستانتـ شڪـ🌼ـوفه مهربانے مےچینمـ امروز😊 /🌸/ #مهدےجان_سلام✋ #آدیــنـه‌تون_مـهـدوے💐 🍃🌺|| @asheghaneh_halal
| #همسفرانه |°💍 <👀>چشمان تویک <👌>چشمه ازچشم <😌>پرےهاست <💊>آغوش تودرمان <🍃>این دربه درےهاست <😄>لَختے بـخند و حال <🌍> دنیا را عوض کن <😅>دنیاخراب خنده ی <☀️>شهریورے هاست #خوش‌خنــده‌ڪے‌بودےتو😉 <👗> @asheghaneh_halal
💚🍃 🍃 آدم اول ڪہ نگاه مےڪند همہ‌اش حسن است. بعد ڪہ وارد مےشود اخلاقیاتے هست ❌••نقایص و ڪمبودهایے هست ✋••ضعف هایے وجود دارد ڪہ بہ تدریج ڪشف مےڪنند. ••اینها نباید موجب سردے بشود•• 👌••باید با ڪمبودها ساخت.. چون بالاخره مرد ایده آل بے عیب و زن ایده آل بے عیب در هیچ ڪجاے عالم پیدا نمےشود. 🌸•• 😉•• پ.ن: کاندراین‌ره‌ڪشتہ‌بسیارندقربان‌شما [جناب‌حافظ]✍ 🍃 @asheghaneh_halal 💚🍃
🕊🇮🇷🕊 #چفیه آنروز که آخرین فشنگ مان در صحنه نبرد جنگ تمام شود(🙌) آنروز اولین روز نبرد جنگ ماست(💪) #شهید_مدافع_حرم_علی_عابدینی🕊 #شهید_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات🍃 [ @Asheghaneh_Hala ] 🕊🇮🇷🕊
°•| 🍹 |•° 🌸••امام باقر(ع)••🌸 ||همان گونہ ڪہ مردان دوست دارند زينت و آرايش را در زنانشان ببينند، زنان نيز دوست دارند؛زينت و آرايش را در مردانشان ببينند.|| 📚••مڪارم الاخلاق،ص۸۰••📚 😉 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
#ریحانه هرگز نمیدانند...❗️ چه احساس دلنشینی در این جمله نهفته است!🙂👌 این احساس که خدا برای تو تمام هنرش را خرج کرده😇✍ این که گل باشی...😌🌸 ریحانه باشی...🍃 #تو_ریحانه_خدایی✨ "💐" @Asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد وحید فرهنگےولا" جمع صلوات گذشتھ🌷 ۳۲۴۰🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷
😜•| |•😜 ✍ منتــقد: شـمــا بهـ جاے صحــبت درباره غدیــــر بگــو چـــرا پــراید🚙 45 میلیـــون شده😜 علے جـــان: تــو نـــادانے🎤 منتقــد: شمـــا 500 ڪیلومتر √ راه اومـــدے راجــع به عیــد غدیــر😉 صحــبت ڪنے😄 علے مطهـــرے: جــایگــاه من اینــه ڪه راجـــع به عیـــد غــدیــر صحبــت ڪـــنم😇💪 منــتقد:💪 نه شمـــا جــایگــاهتون بـــــه عنــوان نـــایــب رئیس مجـــلس ایـــن نیست😅 علے جــان: چــــرا جـــایگــاه من همـــینه😃😄 روحــــانے همـــراه مستـــر مطهـرے:👇 عڪــــس اینــــــو بــدید بندازمیش تــــوے گـــونے😂😁😬 تــو آبـــروے لبـــاس و عمـــامه🎤 مــرا بُـردے👌 بـــه خــــودت مسلط بـــاش💪💪😂😅 •|| خندیــــــــــ😜شــــــه نوشتــــ✍||• پــــسرم شــــوما دڪتـــــراے فلســـفه دارے👌 شــــغلتونـــم سیاستمـــداره👌 بعـــد جــایگــاهت اینـــه ڪـــه بیاے راجــــع عیـــد غدیـــر حـــرف برنے😅😂 شــــما نه دڪتــــراے مربوطشـــو دارے نــــه روحــــانے هستے🎤 حــــالا ایـــن بمــــانـــد😂 شمـــا ڪه خـــودت صبح تــا شب منتقـــد نظامے😉 راجــــع به همـــه چیـــز انتــــقاد دارے از جمـــــــله جــــام جهـــانے😁 حــــالا یه نــــفر خــــودت نقــــد ڪنــه میشــــه نـــــــادان😬😃😂 چــــون حـــالا ژنتون خـــوبــه😂 مـــاهاژنمون بـــده میشیـــم نـــادان😃 بـــدتر از حـــرف عالیجــناب مطهـــرے😂😂😂😂 حــــرفه اون هستــــش 👇 داداشـــــم ایـــن ڪــاره زمـــانــه ســــاواڪ بوده و قدیمے شده😄😉👊 نـــایـــب رئیس مجـــلس باشے👊 تـــوضیـــح نداشتــه باشے😂 واســـه اتفاقات پیش آمــده☹️ دمـــتون گــــرم ڪه اینقــد دغدغه داریـــــن براے مـــردم😂😂 پے نوشتـــــ✍ حتے اگــــر پســـر نوح هم باشے👌 وقتـــے بــا آدمـاے بد نشست و برخـــاست ڪنے✅ شبــــیه اونـــا میشے👌👌 👇 ⛔️ ڪلیڪ نڪنے نــــادان میشے😂👇 •|😜|• @asheghaneh_halal
#قائمانه بینوایمـ،نواےمن مهدیستـ💜 دردمندمـ،دواےمن مهدیستـ🍃 من غریبمـ دراین زمانہ،ولے☝️ مونس و آشناےمنـ،مهدیستـ🍃 گرچہ از داغ هجر میسوزمـ💛 راضیمـ،چون شفاےمن مهدیستـ🍃 #اللهم_عجل_لولیک_الفرجــ ✨ #جمعہهاے_بےقرارے •|🌤 @asheghaneh_halal 🌤|•
https://eitaa.com/asheghaneh_halal/3482 اعـــضاے جدید💐 از اینجـــا با مـــا همراهـ باشید👌 با رمانـ فوق العــاده😍
|° #عیدانه °|🎉 |🎉|مژده اے دل ڪہ |🌸|شب میلاد ڪاظم آمده |😍|فاطمہ بردیدن موسے بن جعفر آمده |🌙|ڪاظمین امشب |🎈|چراغان‌حضورڪاظم اسٺ |🎊|خانہ‌صادق چراغان زحضورڪاظم اسٺ #عیـــدتون‌گل‌گلے😍🖐 |🍰| @asheghaneh_halal
#همسفرانه 💍… "خواستــَـنَت" 📜… شعــرۍ ست ڪہ 🙈… مُـدام قَـلبم براۍ مَن؛ 💞… عاشقــانہ مـیخوانـد♡ #خواستنۍ‌تر_از_هر_چیزۍ💕 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌❣|≡ @asheghaneh_halal
°🐝| #نےنے_شو |🐝° [😍] آتـِــه مَجـه مـنـ☺️ـ شـیــیـییــے امــ😐❓ مـــــیــبــــــه امــ ⁉️ وااالا😌 [😎] ڪــے آنـانـاسـ🍍ـ خـوشـمــ😋ــزه میخــواد #هشتڪ_و_محتوا_تولیدےاست👇 #ڪپے⛔️🙏 #بازنشر ≈ #صدقه‌جاریه🍃 ••✾...__😍__...✾•• استودیو نےنے شو؛ آبـ قنـ🍭ـد فراموش نشه👼👇 •🍼• @Asheghaneh_Halal
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 کتابش و از دستم گرفت و یه صفحه ای رو باز کرد چند لحظه بهش زل زدم توجه ای بهم نکرد.اعصابم خورد شده بود طاقت این رفتار محمد و نداشتم چادرم رو در آوردم حوصله ام سر رفته بود ترجیح دادم غرورم و بشکنم چون حق با محمد بود فرق آدمی که انتخاب کرده بودم‌ رو با بقیه یادم رفته بود دوباره کتاب رو از دستش گرفتم بازم نگاهم نکرد بلند شد داشت از در بیرون میرفت ک ایستاد ولی باز هم نگاهم نکرد سعی کردم خودمو مظلوم نشون بدم‌ صدامو آروم تر کردم و گفتم: _آقا محمد ؟ حق با تو بود .من معذرت میخوام .رفتارم خیلی بچگونه بود. چیزی نگفت گفتم‌: _ قول میدم دیگه اینطوری نشه .باشه؟ لبخند زد وگفت: _باشه دوباره نشست سر جاش و کتاب رو گرفت دستش اخم کردم و گفتم : _اه باز که کتاب گرفتی خندید و چیزی نگفت تو دلم گفتم "چقدررر ناززز میکنییی حالاا دختر بودی چی میشدی" کنارش نشستم‌ و به کتاب تو دستش زل زدم اینکه واکنشی نشون نمیداد منو کلافه میکرد لبخند زد و نگاهش و از کتاب بر نداشت ریلکس صفحه رو عوض کرد دلم میخواست تمام توجه اش رو به خودم جلب کنم دیگه پاک خل شده بودم میدونستم از تقلاهای من خندش گرفته ولی فقط لبخند میزد بلاخره خندید و نتونست خودشو کنترل کنه گفت : +چی میخوای تو ؟ _محمد تودیگه دوستم نداریی؟ +چرا همچین سوالی و باید بپرسی تو آخه؟ خوشحال شدم از اینکه دوباره مثله قبل شد گفتم : پس چرا به من توجه نمیکنی ؟ +من همه توجه ام به شماست .بیخود تلاش میکنی گفتم : _آها که اینطورپس بیخود تلاش میکنم خب من میرم شما هم کتابتو بخون مزاحم نشم عزیزم _اره دلم درد گرفت. ببین چیزی واسه خوردن پیدا میشه تو اشپزخونه ... با حرص از جام بلند شدم و رفتم بیرون خوشش میومد منو اذیت کنه در یخچال رو باز کردم و یه تیکه مرغ برداشتم یخورده برنجم گذاشتم داشتم سالاد درست میکردم که محمد وارد اشپزخونه شد. برگشتم که چهره خندون محمد و دیدم با طعنه گفتم : _عه کتابتون تموم شد بلاخره ؟ +بعلهه _باید بیکار شی بیای سراغ ما دیگه ؟ +چقدر غر میزنی تو بچههه.کمک نمیخوای؟ _نه خیر.بفرمایید بیرون مزاحمم من نشین لطفا +متاسفم ولی من جایی نمیرم یهو یاد ریحانه افتادم و گفتم : _میگما محمد ریحانه اینا کی عروسی میکنن ؟ _هر زمان که شرایطش رو داشته باشن. +خب ایشالله زودتر سر و سامون بگیرن . گفت :ان شالله ماهم زودتر سر و سامون بگیریم _فردا بریم کت شلوارت و بگیریم ؟ خندید و سرشو تکون داد برگشتم سمتش و مظلومانه طوری که دلش به رحم بیاد گفتم : _محمد +جونم _یه چیزی بگم؟ +بگوو _واسه جشن عقدمون... +خب؟؟ حرفم رو قطع کردم و زل زدم به چشماش خودم رو با درست کردن شام سرگرم کردم سفره رو گذاشتم کنار محمد و شام رو از آشپزخونه آوردم چیزی نگفت _چرا چیزی نمیخوری؟ مگه نگفتی گشنته ؟ +واسه چی با مصطفی ازدواج نکردی ؟ با چیزی که گفت آرامش ساختگیم از بین رفت و جاش یه حس خیلی بد نشست هیچ وقت انقدر نترسیده بودم حتی وقتی ک بابام برا اولین بار زد تو گوشم... از آرامش محمد میترسیدم _دوستش نداشتم +از کی دیگه دوستش نداشتی؟ _از وقتی که راهم رو پیدا کردم +اون زمان منو میشناختی ؟ زل زد تو چشمام ... قصد داشت نگاهم رو بخونه ... بهـ قلم🖊 💙و💚 ☝️ ❤️📚| @adheghaneh_halal
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 واقعیت رو گفتم بهش _نه چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره نگاهش رو به بشقاب دوخت +چرا با من ازدواج کردی؟ _عاشقت شدم +از کی ؟ تمام سعیم این بود جوابای درست بدم تا چیزی بد تر ازین نشه _از وقتی که دیدمت... از وقتی که شناختمت .. چند دقیقه که گذشت و چیزی نگفت گفتم : _باور کن بدمزه نشده نگاهش سرد بود +میل ندارم ....میشه بعدا بخورم ؟ ترجیح دادم اصراری نکنم بلند شد همه چی رو جمع کردم و یه گوشه نشستم وای اگه فکر کنه دارم چیزی و پنهون میکنم چی؟؟؟ با اینکه داشتم سکته میکردم سعی کردم افکار منفیم رو کنار بزنم رفتم سمت اتاقش تا دستم و رو دستیگره گذاشتم در و باز کرد و اومد بیرون +فاطمه میمونی یا میری؟ اگه میخوای بری آماده شو برسونمت حس کردم داره گریه ام میگیره اینجوری که محمد پرسیده بود بیشتر حس کردم بهم گفت برو ..... تا حالا شب ها خونشون نمونده بودم نمیدونستم چی بگم نگاه کلافه اش دستپاچه ام میکرد وقتی دید سکوت کردم گفت : +بپوش ببرمت خودش هم رفت تو اتاق و سوئیچ ماشین رو برداشت باورم نمیشد تا این حد حالش رو بد کرده باشم که بخواد برم ... گفتم :_من میمونم چند ثانیه نگاعم کرد و سوئیچ رو روی میز انداخت به مادرم گفته بودم که پیش محمد میمونم پنجره ی اتاقش رو بست چشماشو بست داشت میخوابید و من جرئت نداشتم حرفی بزنم هرچیزی که باعث میشه اینطوری شیم رو فراموش کنیم .من نمیخوام اجازه بدم انرژی منفی بیاد تو زندگیمون ،اونم وقتی که تازه نامزدیم .... نمیخوام چیزی باعث شه تو منو اینطوری نگاهم کنی ....! نمیخوام چیزی باعث ترسم شه نمیخوام بترسم از اینکه شاید دیگه دوستم نداشته باشی شاید ولم کنی شاید خسته شی ازم من نمیخوام همیشه بترسم از اینکه شاید یه روزی بخوای از زندگیت برم!!! محمدد من راحت نرسیدم بهت چقدر گریه.... با لبخند گفت : +من معذرت میخوام یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت : +گشنم شد ،چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟ با صدای ضعیفی گفتم : _نخوردم چیزی +خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم خندیدم و همراهش رفتم بهـ قلم🖊 💙و💚 ☝️ ❤️📚| @adheghaneh_halal
❤️📚 📚 🌸🍃 🌺 با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم.همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم،امسال دوباره اومدم،ولی این بار با همسرم،به عنوان خادم. شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره.خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزو هام رسوند. من هر چی که داشتم رو از شهدا داشتم... خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم. قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن. خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود. جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم.داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید.دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن.چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود.داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم ر‌و بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بودیخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن. یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس باهم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن. اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود. به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم. بعضی هابا تعجب نگامون میکردن . نگاهشون برام آشنا بود.یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن. به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم. ازشون امار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم. کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم. یک ساعت پخش غذاها طول کشید. وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم. سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود. یکی از بچه های خادم‌گفت: +فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟ بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت. لبخند زدم‌و ازش تشکر کردم.واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم.با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده،دیگه نمیشه برم پیشش. بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید. از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتادبا خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم _الو +سلام _به به سلام،حال شما؟ +عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟ _خوبم.نه هنوز نخوردم. +عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون. بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون.یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمدرودیدم که به دیوار تکیه داده بود رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد. رفتیم ته حیاط اردوگاه.تقریبا همه برای استراحت رفته بودن بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم. داشتیم غذا میخوردیم یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم.دستم رو زیر صورتم گذاشتم +چرا نخوردی غذاتو؟ _نمیتونم دیگه. +خب پس نگهش دار بعد بخور. _چشم. غذاش رو تموم کرد و گفت: !چرا اینطوری نگاه میکنی؟ _چون هنوز باورم نشده.وقتی به گذشته فکر میکنم،حس میکنم دارم خواب میبینم. چیزی نگفت وبا لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند. +لطف خداست دیگه شامل حال من شده چیزی نگفتم که ادامه داد: +خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پدرت خیلی کمکون کرد. بهـ قلم🖊 💙و💚 ☝️ ❤️📚 | @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙° °| در فصــلـِ خطـــــر -{⚠️}- /° امیـــر را گُـمـ نڪنیمـ -{😘}- °\ آنـ وسـعتـِ بےنظیـــر را -{👌}- °| گُـمـ نڪنیـمـ -{☺️}- °| تنهــا رَهـِ جنـتـ -{🌸}- °\ از علـے مےگــذرد -{💚}- /° اے هـمسـفـــرانـ -{🗣}- °| غدیـــر را گُمـ نڪنیمـ -{✋}- #شبنشینے_با_مقام‌معظم_دلبرے😍✌️ #نگاره(134)📸 #ڪپے⛔️🙏 🌹| @Asheghaneh_Halal
#صبحونه /🌤/ مژده‌ے میـ🎉ـلاد تـو نفحه‌ے بـاد صبـاستـ🌬ـ رایحـ🌸ـه‌ے یاد تو بـا دلـ ما آشـنـاستـ👌 آمـدے و بــابــ هـر حاجتـ دلـ💚ـهـا شدے #باب‌حوائج تویـے نامـ تو ذڪر خداسـتـ😍☝️ /🌤/ #میلاد_‌اباالرضا‌ #امام‌موسےڪاظم‌علیه‌السلام 💖 #‌مبارڪ‌باد 💐 🍃🌸\\ @asheghaneh_halal
#همسفرانه دوس دآرم|😌| چِشآتــــو اَز کآسهـ|🍲| دَربیـآرم|😐| بِزآرَمِـشون تو قــآب|🔐| بِزَنَــم |🖼|رو دیــوآرِ اُتآقَـــم بَعد هِے نِگآشون|😨| کُنم دِلـَ|💚|ـم ضَعف بــــره|🙊| #طرزتهیــه‌عشــق😋 🌸•| @asheghaneh_halal
#طلبگی |👳|طلبــه یعنـے : |🔥| ڪسـے ڪه آتــش طلبـــ در قلبــ💚ـش روشن شده است ✨ چنین ڪسـے تا به هـــدف نرسد...⁉️ |💪| آرامـ😌ـش پیدا نمےڪند ... «حاج آقاحاج علی اکبری» ___🍃🌹___ @asheghaneh_halal
🕊🌷🕊🌷🕊 #چفیه🕊 #خاطره_همسره_شهےد📝 حالا تو هِی به رویِ خودِت نیاور(☺️) منم هِی به رویِ خودم نمیاورم(😉) امّــا(😅) یکـ روز(👌) یکـ جایے(👌) برای این همه نداشتنت مےمیرم (💓😍) #شهید_روح_الله_قربانی🕊 #اللهم_صل_علے_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم❤️ •[ @Asheghaneh_Halal ]• 🕊🌷🕊🌷🕊
°•| 🍹 |•° 😉••دوتا جملہ اے ڪہ تمام بحث هاے شما با همسرتان را خاتمہ میده•• 😌••میفهمم چے میگے 🌸••شاید در این مورد حق باتو باشہ 👌••و هرجملہ اے ڪہ بفهمہ حرفهایش را شنیده اید البته نحوه گفتن هم خیلے مهمہ... ؟😁 لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇 °•|🍊|•° @asheghaneh_halal
🌷🍃🌷 🍃🕊 🌷 #خادمانه | #چفیه #ختم_صلوات امروز به نیت: "شهیـد محمودرضا بیضایے" جمع صلوات گذشتھ🌷 ۵۱۴۷🌷 ارسال صلوات ها👇 🍃🌸 @ya_zahraa110 ھـر روز مهمان یڪ شهیـد👇 |🕊| @asheghaneh_halal 🌷 🍃🕊 🌷🍃🌷