♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدوشصت
°•○●﷽●○•°
چند وقتی بود که دنبال کت و شلوار میگشتیم براش ..
ولی محمد همش برخلاف میل من میرفت بین ساده ترین ها...
عصبی گفتم
_چرا فکر کردی من میزارم اینا رو بپوشی؟نمیگن موحد گدا بود واسه دامادش هیچی نخرید؟
+فاطمه اذیت نکن تو رو خدا !
من نمیتونم چیز سنگین بپوشم.
سختمه.
همینجوریش هم همه نگاهشون به ماست...دیگه نمیخام لباس پرزرق و برق بپوشم.
خجالت میکشم بیخیال ...
_اه محمد شورشو در اوردی دیگه بس کن خواهش میکنم.
_ناراحت نشو فاطمه جان
فروشنده مغازه نگاهمون میکرد.
از فروشگاه رفتم بیرون.
محمدماومد دنبالم
سوییچ زد که نشستم تو ماشین.
خودش هم بعد از من نشست.
بدون اینکه چیزی بگه حرکت کرد.
خیلی ناراحت شده بودم.
سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم ونفهمیدم چقدر گذشت که دم خونه ی خودشون نگه داشت.
گفتم:
_چرا منو اوردی اینجا؟
من میخوام برم خونه خودم
چیزی نگفت و رفت تو حیاط من هم به ناچار پشتش رفتم.
رفت بالا و محکم در رو بست .
الان اون بهش برخورده بود یعنی؟
چه آدم پرروییه.
در رو باز کردم و وارد شدم.
صداش زدم :
_محمد
نشست تو اتاقش و یه کتاب دستش گرفت
رفتم کنارش نشستم و کتاب رو از دستش گرفتم
_یعنییی چیی؟؟؟چرا جواب منو نمیدیی؟ من باید قهر کنم،تو قهر میکنی؟
برگشت طرفم و با اخم گفت :
+مگه بچه ام که قهر کنم؟
_خب پس چرا اینجوری میکنی؟
+فاطمه من خوشم نمیاد جایی که یه مرد غریبه هست یا اصلا هرکس دیگه، صدای شما بالا بره . وقتی میتونستیم حرف بزنیم دلیلی واسه لجبازی نبود.این چه رفتاری بود که نشون دادی؟ من که همیشه واسه نظرت ارزش قائل شدم و سعی کردم اونطوری که تو میخوای بشه! اونوقت تو حتی اجازه حرف زدن هم نباید بهم بدی؟کارت خیلی بچگونه بود.
پوزخند زدم و گفتم :
_آره دیگه با این همه اختلاف سنی حق داری بهم بگی بچه ...
نفس عمیق کشید و گفت :
+ببین عزیزم من که گفتم از جلب توجه زیاد خوشم نمیاد .وقتی میتونم با یه کت و شلوار ساده تر آراسته ومرتب باشم چرا برم کت به اون گرونی رو بخرم؟ خداییش من اون رو تن یکی ببینم خندم میگیره ...
من تو عمرم اونطوری نپوشیدمم....
فاطمه باور کن انقدر دوماد زشتی نمیشم که کنارم ابروت بره و احساس خفت کنی...
دلم براش سوخت.میخواستم بگم هر طوری که کنارم باشی احساس افتخار میکنم ،ولی غرورم اجازه نداد.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_صدوشصت
اصلا چه فرقی میکنه به هر حال همه چی تموم شده ست میشه دیگه بحثشو نکنیم؟
کتایون بی توجه به خواهشم پرسید:
_رضوان چی؟
اون که خیلی باهات صمیمیه
اونم میدونه تو طرف رو...
_نه نمیدونه...
_ رضوان میدونه ازدواج کرده یا نه؟!
_لابد... همسایه ان دیگه
ولی من نپرسیدم
کتایون اخمی کرد:
خب اینجوری که خیلی بده اگه هنوز دوستش داری باید تلاش کنی
حرفش رو قطع کردم:
من کی گفتم دوستش دارم من فقط...
فقط به نظرم آدم معقولی می اومد و من بابت اون بی احترامی علنی بهش احساس دین میکنم همین
مگه من سفیهم که به کسی که منو نمیخواد دل ببندم!
_از کجا معلوم که نخواد
شایدم هنوز بخواد
پوزخندی زدم:
_آره حتما
_خب تو که الان دوباره مثل خودش شدی!
_تو مثل اینکه متوجه نشدی چه اتفاقی افتاده!
من زدم توی گوشش توی خیابون!
با اون ظاهرم غیرتشو له کردم اون به من علاقه داشت ولی من تحقیرش کردم
اگر همه حسش بدل به نفرت نشده باشه حداقل دیگه محبتی وجود نداره که حتی در خوش بینانه ترین حالت ممکن بشه روش حساب باز کرد
میشه خواهش کنم دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟
من دارم اذیت میشم...
کتایون اگرچه به نظر کنجکاویش ارضا نشده بود سکوت کرد
اما سکوتش شبیه آتش زیر خاکستر بود
و این اصلا برای من خوب نبود!
خودم کم دچار خیالات و اوهام میشدم حالا یک نفر هم پیدا شده بود تا همراه من خیال ببافه و دم به دمم بده تا کودکانه خودم رو فریب بدم و با امید واهی روزگار بگذرونم.
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩💞𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#مسیحای_عشق
#قسمت_صدوشصت
+:این حرفا رو به نیکی بگو... یا من و مادرش..یا این پسره..
:_مسعود...دقیقا داری کاری رو میکنی که محمود با تو کرد...
صدای بابا بالا میرود
+:پیغاممو خوب به نیکی برسون...از اون آیه ها و حدیث هام چند تا تو گوشش بخون که (و
بالوالدین احسانا)
صدای در میآید. موبایل را قطع میکنم.. عمو از اتاق خارج شده...
این چه شرطی است؟؟مگر شدنی است؟؟مگر میتوانم از پدر و مادرم بگذرم؟؟
نه....امکان ندارد....
*
:_پس تصمیمت رو گرفتی؟
+:تو بودی چی کار میکردی؟
:_صبـــر...بهترین کار الآن صبره...
+:چی میگی فاطمه...پسر مردمو معطل خودم نگه دارم که یه روزی بابام از خر شیطون پیاده
بشه؟
:_نیکی میترسم فردا روزی از جواب منفی ات پشیمون بشی...
+:فاطمه!
درسته که مامان و بابای من ایده آل نیستن...درسته که درکم نمیکنن....
درسته که به اعتقادم احترام قائل نیستن...ولی با اینحال پدر و مادرم هستن،با همه ی وجودم
عاشقشونم...
این همه حدیث و روایت داریم از احترام به پدر و مادر....
نوچ...من آدمی نیستم که از پدر و مادرم جدا شم...
با وجود همه ی اختلاف سلیقه ها؛ این چند سال،دیدم که حواسشون بهم بوده... دیدم که هوامو
داشتن...
الآنم این تصمیمیشون به خاطر حفظ منه...میترسن... از اینکه من تنهاشون بذارم... از اینکه با
آدمی مثل سیاوش ازدواج کنم...از اینکه اون آدم به اعتقاداتم پر و بال بده من رو بیشتر از قبل
از مامان و بابا دور کنه...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
.
.
•🖌• بہقلم: #فاطمه_نظری
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩💞𓆪•