•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
💐⃟ هر نفــ💚ــس
آواز ؏ــشـــ💕ــق
میرسد از چپ و راست
ما به فلــــ💫ـک مےرویـم
عــــــزم تمـاشـــــا که راســـــت🥰💐⃟
#میلاد_عشـــــق💖
#گل_نرگس🌼
#کنار_هم_درانتظار_موعودیم🌸
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
خانوم گل🌸
آراستگی شما شرط لازم برای آرامش روانی همسرتان است💞☺️
❗️ اما کافی نیست👇
✍ #زیباییِ #کلام شماست✅
که او را تا همیشه آرام
و عاشق در کنارتان حفظ میکند😍😉
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩𓆪•
.
.
•• #خادمانه | #عیدانه ••
❣️پادشاه قلبم امام زمانم❣️
🦋 مولای مهربان غزل های من سلام
🤍سمت زلال اشک من آقای من سلام
🦋نامت بلند و اوج نگاهت همیشه سبز
🤍 آبی ترین بهانه دنیای من سلام💚
خوش آن صبحی که با طلوع تو روشن شود🌺🌿
💖 الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💫
#امام_زمان
#ظهور
.
.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩𓆪•
•𓆩🧕𓆪•
.
.
•• #منو_مامانم ••
💬 سلام. روز عقدم قرار نبود جشن بگیریم بعد نامزدم سوپرایزم کرد کل فامیل رو دعوت کرد خونه مامانم؛ من با عجله رفتم آرایشگاه بهش گفتم برو دسته گل بخر💐 رفت بعد یساعت زنگ زد گفت چه مدلی میخوای؟ یه درخت گلابی هست اونو بیارم😞
اصلا کل سوپرایز رو با این جمله فنا کرد😂
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 842 •
#سوتے_ندید "شما و مامانتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بامامان،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🧕𓆪
هدایت شده از هیئت مجازی 🚩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•᯽🎞᯽•
.
.
•• #استوریجات ••
🗳 خاطره بازی انتخاباتی
با استاد درسهایی از قرآن
❗️قرائتی هم دل خوشی
از بعضی مسئولین ندارد ...
#نوبت_انتخاب | #انتخاب_مردم
#انتخابات_مجلس | #انتخابات
#حق_ملت | #مشارکت_حداکثری
#یازده_اسفند | #همه_می_آییم
.
.
᯽بدونِاستورےنمونے᯽
Eitaa.com/Heiyat_Majazi
•᯽🎞᯽•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
نذار حسرت زیارتت
به دلمون بمونه عزیز دلم..
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوپنجاهودوم از مسجد که برگشتم آقا غلا
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجاهوسوم
احمد کوزه را از دستم گرفت و زمین گذاشت.
مرا در آغوش گرفت و روی سرم را بوسید و گفت:
الهی قربون دلت برم
می دونم چه قدر سختته
منم دلم برای حرم رفتن پر می زنه ولی فعلا نمیشه و من شرمندتم
نگاه به صورتش دوختم و گفتم:
دشمنت شرمنده بشه الهی
احمد پیشانی ام را بوسید و گفت:
به این زودیا نه ولی سعیم رو می کنم آخرای همین ماه رجب هر طور شده یه زیارت بریم.
بهت قول میدم.
لب هایم به خنده کش آمد و دست هایم را محکم به دو طرف پهلوهایش فشار دادم و گفتم:
وای راست میگی؟!
احمد با لبخند به تایید سر تکان داد که گفتم:
وای باورم نمیشه
خیلی خوشحالم کردی می دونم که قولت قوله و حتما می بریم
من دیگه تا اون روز خواب و خوراک ندارم
مکثی کردم و پرسیدم:
دیدن خانواده هامونم میریم؟
احمد خجالت زده گفت:
فکر نکنم امکانش باشه
اگر می شد که حتما می رفتیم
با سوالم باز او را ناراحت و شرمنده کردم.
بازویش را فشردم و گفتم:
اشکالی نداره فکرش رو نکن.
همین حرم هم بتونیم بریم خیلی عالیه
ان شاء الله به زودی این روزا تموم میشه و میشه یه دل سیر خانواده هامونو ببینیم.
می دانستم با این حرف ها نمی توانم ناراحتی احمد را از بین ببرم یا کم کنم برای همین
به سمت پیک نیک رفتم و گفتم:
بی زحمت تا من سفره میندازم آقا غلام رو صدا کن بیایین نهار بخورین.
احمد کوزه را برداشت. به طرف در رفت و گفت:
دستت درد نکنه فقط ...
بی زحمت نهار ما رو بذار تو سینی می برم بیرون پای درخت بخوریم تا تو این جا راحت باشی.
چشم گفتم و سریع وسایل نهار را در سینی چیدم تا احمد بیاید ببرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوپنجاهوچهارم
گرمای اتاق دیوانه کننده بود ولی به خاطر شرایط و حضور آقا غلام نمی شد از اتاق بیرون بروم
لباس هایم را خیس کردم و با چارقدم خودم را باد می زدم.
کمی کتاب های احمد را خواندم و بعد دراز کشیدم تا بخوابم به این امید که در خواب گرما را کمتر احساس کنم.
کف پاهایم از شدت گرمایی که از درون حس می کردم می،سوخت.
پاهایم را به دبه آب چسباندم و چشم بستم.
چند باری احمد به اتاق آمد ولی از گرما آن قدر بی حال شده بودم که نای حرکت نداشتم.
تمام لباس ها و همه وجودم خیس عرق شده بود.
دم غروب با رفتن آقا غلام به هر سختی بود دوباره گوشه اتاق حمام کردم و خوشحال بودم به زودی با ساخته شدن مستراح از این وضعیت راحت می شوم.
لباس هایم را پوشیدم و مشغول شانه زدن موهایم بودم که احمد تشت آب را برداشت و برد پای درخت خالی کرد.
به اتاق برگشت و کف اتاق دراز کشید.
خستگی از سر و رویش می بارید.
برایش چای ریختم و بالای سرش نشستم.
تشکر کرد و گفت:
بی زحمت یک لباس تمیز بهم بده با این سر و وضع نیام مسجد
دست دراز کردم و از داخل بقچه پیراهن سفید رنگی بیرون کشیدم.
دکمه های یقه احمد را باز کردم و کمکش کردم لباسش را عوض کند.
احمد تشکر کرد و بیرون رفت تا هم دست و پایش را تمیز بشوید و هم وضو بگیرد.
با صدای الله اکبر اذان شیخ حسین از اتاق بیرون آمدم و به طرف احمد که لب جوی نشسته بود رفتم.
هم قدم با او به مسجد رفتم و در نماز جماعت شرکت کردیم.
شیخ حسین معمولا بعد از نماز کمی مسائل اخلاقی و احکام بیان می کرد ولی آن شب سخنرانی اش فرق داشت.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
.
•• #آقامونه ••
••᚜آسمان
غرق خیال است کجایی آقا🌱
روز میلاد شما است کجایی آقا🌸
یک نفر
عاشق اگر بود زمین می فهمید🌹
عاشقی بیتو محال است کجایی آقا✋🏼᚛••
.
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1287»
.
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•