eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.2هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با تردید به من نگاه دوختند که گفتم: این طوری هم خونه هامون پر از نور و برکت قرآن میشه هم کسایی که عذر دارن از جلسه جا نمی مونن نفر اول که تایید کرد بقیه هم به تایید سر تکان دادند و قبول کردند و نفر اول اعلام کرد که هفته دیگر در خانه او برگزار بشود. چند نفری خداحافظی کردند و رفتند و بقیه بعد از خواندن نماز رفتند. به خانه برگشتم و کمی نان و پنیر خوردم. حسابی گرسنه شده بودم ولی با دلشوره ای که با بازگشتم به خانه دوباره زیاد شده بود نمی توانستم زیاد بخورم. تسبیح به دست گرفتم و روی تشک دراز کشیدم و ذکر «الا بذکر الله تطمئن القلوب» زمزمه می کردم. هر چه سعی هم کردم از دلشوره خوابم نمی برد تا خود غروب عین مرغ سر کنده پریشان و بی قرار بودم. زیر پیک نیک را خاموش کردم و وضو گرفتم تا برای نماز به مسجد بروم. احمد گفته بود تا شب بر می گردد. از اتاق بیرون رفتم، زیر درخت نشستم و درحالی که مدام صلوات می فرستادم چشم به راه دوختم. با صدای اذان شیخ حسین از جا برخاستم و به مسجد رفتم. در آن تاریکی مدام چشم می چرخاندم تا شاید احمد را بین اهالی پیدا کنم ولی نبود. در رکوع دوم نماز عشاء بودیم که صدای الله اکبر احمد را شنیدم که از شیخ حسین می خواست رکوع را بیشتر طول بدهد تا او هم بتواند اقتدا کند. با شنیدن صدایش لبخند روی لبم آمد و دلم آرام گرفت. بر خلاف همیشه دلم می خواست امشب شیخ حسین منبر نرود و سخنرانی نکند اما او منبرش را رفت و من هیچ نفهمیدم که چه می گوید فقط حس می کردم طولانی است و دیگر دارم طاقتم را از دست می دهم. بعد از اتمام سخنرانی کم کم مسجد خلوت شد و من مثل همیشه سر جای همیشگی ام بیرون مسجد منتظر احمد ایستادم ولی انگار امشب حرف های او با شیخ حسین تمامی نداشت. از خستگی روی زمین نشستم. چرا نمی آمد؟ چرا حرف های شان را برای بعد نمی گذاشت؟ نمی دانست من چه حالی دارم وچه قدر دلتنگش شده ام؟ از شدت ناراحتی دلم میخواست گریه کنم 🇮🇷هدیه به روح مطهر سید مصطفی خمینی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌نقشِ او🥰 در چشمِ ما🥲 هر روز🗓 خوش‌تر می‌شود..✋🏼᚛•• سعدی ✍🏼 [پ.ن: اشک های یک خبرنگار هنگام رای دادن رهبر انقلاب] . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1292» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• دفتر‌صبـ🌤ـح از سطرےشروع میشود ڪه بنـام بزرگ تـــ💚ـو تڪيه‌ڪرده‌‌است😌☝️🏻 به نام تو‌﷽ اےخـداے صبحـ⛅️ اے خـداےروشنــ✨ـے اے خـداے زنــدگــــ🌈ـے . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•
•𓆩💌𓆪• . . •• •• اشتباهات‌دخترانه1: توی دوران پیش از ازدواج بعضی فکرها و رفتارها می‌تونه ما رو دچار تصمیم نادرست کنه گروهی از این اشتباهات 🎀 بیشتر مخصوص دخترهاست و باید مراقب باشند.... _ به چند موردش اشاره می‌کنیم_ 💛 یک. اگه تا یک سنّی ازدواج نکردین و حالا فکر می کنین دیر شده و دیگران شما رو زیر ذره بین قرار دادند، می‌تونه شما رو به این اشتباه بندازه که فورا و بدون فکر، به اولین خواستگار، بله بگین... در حالیکه زیادند افرادی که توی سن بالا، ازدواج خوب و موفق دارند... 💛 دو. مقایسه، همیشه کار رو خراب می‌کنه! اگه دائم خواستگارهاتون رو با هم یا با افرادی که اطرافتون هستند مقایسه کنین، مطمئنا نمی‌تونین تصمیم درستی بگیرید... شرایط افراد با هم متفاوته... 💛 سه. ! اگه از آن دسته آدم‌هایی هستین که دو دستی به غم و غصه یا گذشته‌تون چسبیدین، از این کار دست بردارین... اگه بهر دلیل موقعیتهایی رو در گذشته از دست دادین، دیگه بهش فکر نکنین! شاید براتون اتفاق بهتری در راه باشه... ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💌𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• و در حالے که بــ🌧ـارانے چگــــونه قلبــ💓ــم شـکـوفــ🌸ــه نزنــــد؟ ☔️😍 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🧕𓆪• . . •• •• 💬 ‌‏زمان انتخابات نمایندگان مجلس بود؛ یه روز مامانم زنگ زد و از آنجائی که من تو ستاد بودم شماره ی همراه کاندیدای نماینده مجلس رو که پست مهمی هم داشت🤑 ازم خواست. منم بدون کنترل شماره دقیقا بخاطر تشابه اسمی، مسئول یه قالیشوئی(!) با این آقای کاندیدددد🙃 شماره مسئول قالیشویی رو فرستادم. از آنجائی که دم عید بود و سر هر دو مسئول شلوغ😬🤣، مامانم هی تماس میگرفته و ایشون جواب نمی داده؛ به من ماجرا رو گفت؛ منم گفتم با پیامک درخوستها تونو بنویسین🤣 از قضا مشکل سربازیه داداشم، بازنشستگی پدرم، درخواست وامش همه و همه رو به قالیشوئی میفرستاده🥴 بعد که رفتم خونه، گفت من دیگه به این آقا رای نمیدم، اطرافیانمم نمیذارم😤 در صورتی که کلی سفارششم به کاندید کرده بودم، حقو بهش دادم🤭 پیاماشو خوندم کلا بی جواب! شماره رو دیدم ایرانسله و تازه فهمیدم چه دسته گلی به آب دادم😂 فقط نمیدونستم چطور ازش بخوام سیم کارتشو بسوزونه، کل زندگیشو کف دست قالیشوئیه گذاشته بود🤣 بنظرتون امکان داره بازم بهم اعتماد کنه؟!!😝 . . •📨• • 847 • "شما و مامانتون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩با‌مامان،حال‌دلم‌خوبه𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🧕𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• با خدا رفاقت کن...💚🪴 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• امام رضا(ع) محبت کردن و دوستی با مردم را ارزشمند می‌دانستند و می‌فرمودند: اساس دانایی، بعد از ایمان به خدا، جلبِ دوستی مردم است 🌸 . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشصت‌وچهارم با تردید به من نگاه دوختند
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هر چه منتظر ماندم انگار صحبت های شان تمامی نداشت. با چشم های خیس اشک خودم تنها به سمت خانه راه افتادم. جرات نداشتم تنهایی وارد اتاق تاریک شوم. همان جلوی در نشستم و با گوشه چادرم اشکم را پاک کردم. انتظار داشتم احمد هم مثل خودم دلتنگ شده باشد و سریع پیش من بیاید. در این روستا که من کسی غیر او نداشتم و همین مرا به شدت به او وابسته کرده بود. از دور سایه کسی را دیدم که به سمت اتاق می آمد. احمد بود و با دیدن من به سرعت قدم هایش افزود. دلم کمی ناز کردن می خواست برای همین با دیدنش به پشت اتاق رفتم و نشستم. صدایش را شنیدم: خانم خوشگله ... رویم را به سمت دیگری کردم. کنارم ایستاد و سلام کرد. بدون این که نگاهش کنم جواب سلامش را دادم. کنارم نشست و گفت: چرا نموندی با هم برگردیم از مسجد؟ جوابی ندادم. دستش را دور کمرم حلقه کرد و گفت: الان چرا اومدی این پشت؟ چرا نرفتی تو اتاق؟ بینی ام را بالا کشیدم و گفتم: چون از تاریکی اتاق می ترسم. تو هم که حرفات با شیخ حسین تمومی نداشت مجبور شدم خودم تنها برگردم. احمد پیشانی ام را بوسید و گفت: شما به بزرگواری خودت ببخش یه مساله مهمی بود .... _منم برات مهمم؟ با تعجب خیره ام شد و گفت: این چه حرفیه می زنی عزیزم؟ معلومه که تو برام مهمی تو همه زندگیمی _می دونی از صبح تا الان چه حالی داشتم؟ چه قدر دلتنگت بودم؟ می دونم کارت مهمه حرفات مهمه ولی حداقلش انتظار داشتم یه دقیقه بیای پیش من دلم از دیدنت آروم بگیره 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حمید باکری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• احمد دست هایش را دو طرف صورتم گذاشت و گفت: آخه شیرین من، به من حق بده من اگه میومدم پیشت اون قدر دلتنگ و بی تابت بودم که دیگه نمی تونستم ازت دل بکنم برم پیش شیخ حسین برای همین مجبور شدم روی دلم پا بذارم اول برم پیش شیخ حسین که بعد با خیال راحت و بدون دغدغه بیام پیشت. می دونم از صبح نگرانی کشیدی حالت خوب نبوده ولی حال منم دست کمی از تو نداشته. تو همه وجودمی که من تو رو تنها تو این روستا ول کردم و رفتم. تمام مدت دلم مشغول فکر و ذکر تو بود و دعا می کردم به خاطر تو هم که شده سالم برگردم خدا رو شکر الانم پیش همیم جای اخم و تخم کردن یکم روی خوش نشون بده که از صبح دلم برای خنده هات تنگ شده بود. اخم و گریه اصلا بهت نمیاد دلم میخواد هر وقت می بینمت لبت خندون باشه چون با خنده های قشنگت همه خستگیام در میره من همه تلاشم رو کردم زود برگردم اگه دیر کردم و نگرانت کردم تقصیر من نیست تقصیر داداشت بود. با تعجب پرسیدم: داداشم؟ احمد سر تکان داد و گفت: آره ... محمد امین گفت یکم امانتی هست باید برات بیارم لازم داری نمی دونم چیه ولی یک گونی بزرگه تا به دستم رسوند و آوردمش طول کشید. از جا برخاستم و با خوشحالی گفتم: وسایلامه. کو گونی رو کجا گذاشتی؟ احمد هم از جا برخاست و گفت: گذاشتم تو اتاق با خوشحالی به سمت اتاق رفتم و درش را باز کردم. احمد با خنده پشت سرم وارد اتاق شد و گفت: فکر کنم گفته بودی از تاریکی اتاق می ترسی کنار در ایستادم و گفتم: نه وقتی که شما هستی و قراره چراغو روشن کنی تو تاریکی تنها بودن ترسناکه وقتی تو باشی هیچ ترسی وجود نداره 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید مهدی باکری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ••᚜‌‌‌‌‌دنیا دوباره با حماسه روبرو شد😎 یک رأی ما، یک تیر بر قلب عدو شد🎯 ایرانیان قهرمان سنگر به سنگر🗳 طی کرده اند این جاده را همراه رهبر❤️ در جبهه ی ایمان ما لطف حبیب است🌱 نَصْرُ مِنَ الله آمد و فَتْحٌ قَریِب است👌 جمهوری اسلامی ایران، عزیزان🇮🇷 با اقتدار بیشتر آید به میدان🧩᚛•• محمود تاری(یاسر) ✍🏼 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1293» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•