هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
4_5791669660994765503.mp3
3.43M
•𓆩✨𓆪•
.
.
•• #فانوس ••
💎 دعای سحر در
سحرهای ماه رمضان💚
💠 اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ مِنْ بَهَائِكَ بِأَبْهَاهُ وَ كُلُّ بَهَائِكَ بَهِیُّ، اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُكَ بِبَهَائِكَ كُلِّهِ...
🔹دعای سحر بسیار عجیب، اسرارآمیز و عظیم است...
🔸خواستههای بسیار عظیمی در این دعا هست که فقط به اعتبار اذن ائمه علیهم السّلام جرأت میکنیم آنها را بر زبان بیاوریم...
🔹این دعا راه سلوک به سمت قرب الهی، راه عبور از نقص به کمال، از کثرت به وحدت، از تعیّن به لاتعیّنی را برای انسان باز میکند...
#دعاےسحر..🌿
#ماه_رمضان
.
.
𓆩باز هواےسحرمآرزوست𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩✨𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
خــدایـا😇
در ایـن ماه با رحمتت فــروگیر🌱
و توفیق و خود نگـهـداری نصیـبم کن☁️
و از تیرگــیهای تهمـت دلـم را پـاک گردان، ای مهــربان بهـ بنـدگـان با ایمــان . . .🥺🌸🫀
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩🌿𓆪•
.
.
•• #مجردانه ••
چشمِ تــ♡ــو ريختہ بࢪهم
مـــ🥺ـنِ معــمولـے ࢪا...
#زهراشکوری
#قسمبهچشمهایش💞
#چشمِیازلزلههفتریشتری؟!🥲🤌
.
.
𓆩عاشقےباشڪهگویندبهدریازدورفت𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌿𓆪•
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
نذر کردم گر ببینم
روے زیـبـــــــاے #تُ را
یکصـد و ده بیـ📿ـت تنها
خـرج چــشــ👀ــمانـت کنـم😍
#لاحول_ولاقوت_الا_بالله📿
#به_چشمانت_به_چشمانت🧿
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
Tahdir joze29.mp3
4M
•𓆩🎧𓆪•
.
.
•• #دلارام ••
رمضان میرود و
پشت سرش هم دل ما✨
رفتتاسالدگرزندهبمانیمیانه . . .
○تندخوانیقرآنکریم📖
○بهنیابتازشهید احمدمشب
وشهیدبابکنوریهریس🕊
○بانوایاستادمعتزآقایی
○جزء بیستونهم🤍
.
.
𓆩هرگزنَمیردآنڪہدلشزندهشد بهعشق𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🎧𓆪•
•𓆩🥸𓆪•
.
.
•• #منو_بابام ••
💬 29 روز از ماه رمضان گذشت
هنوزم که هنوزه نفهمیدم چرا موقع سحری
وقتی مجری میگفت "یک دقیقه به اذان
صبح"، بابام جوری دستور حمله برای آب
خوردن صادر میکرد که انگار قرار بود
بریم توو شعبابیطالب🤨😁😞
.
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 883 •
#سوتے_ندید "شما و باباتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩بابابا،حالدلمخوبه𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🥸𓆪
8.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
بهــ پــایــان آمد این دفتر
حکـایت همچنان بـاقیـست :)❤️
پــیشنهاد مـا بـرای آخـرین افـطار مـاه مـبارک رمضان بهـ شمــا...
پـاستـای بـدون گـوشت!🍝
مـواد مـورد نـیازمون:
پاسـتا پنه : ۳۰۰ گرم
شـیر : ۲۰۰ میلی لیتر
گـوجهـ متوسط : ۴ عدد🍅
رب گوجه : ۲ قاشق🥫
سـیر : ۲ حبه🧄
روغـــن زیتون : بهـ مـیزان دلـخواه
نمـک و فلفل سیاه 🧂
پاپریکـا
پنــیر : به مـیزان دلخواه
[خــادمـین خـودتون در تشـکیلات فـانوس رو از دعای خیـرتون بیبهـره نذاریـد...🌱]
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
یکی از نیازهای بارز زنان و مردان شنیدن تمجید و تعریف از سوی همسر است👏😍
خوبی های یکدیگر را به زبان آورید♥
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
نماهنگ سلام ماه من.حاج مهدی رسولی.mp3
8.94M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
دم اذونه دم رهایی
ماه من امشب بگو کجایی؟!❤️🔥😭
#سه_شنبه_های_مهدوی
#روز_آخر_ماه_مبارک_رمضان
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_سیصدوسیوچهارم با باز شدن در نگاه از احمد گر
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوپنجم
مادر با دیدنم بدون این که دمپایی بپوشد از پله ها پایین پرید و در حالی که از خوشحالی اشک می ریخت مرا محکم در بغل گرفت و گفت:
الهی مادرت قربونت بره که برگشتی ...
الهی مادرت فدات بشه که برگشتی
الهی بلاگردونت بشم دخترم
مادر درحالی که سر و صورتم را غرق بوسه می کرد قربان صدقه ام هم می رفت.
محمد علی با عصبانیت آمیخته با نگرانی نزدیکم شد و پرسید:
برای چی اومدی این جا؟
از بغل مادر بیرون آمدم و گفتم:
احمد گفت چند وقت بیام این جا
_خود احمد کجاست؟
_منو رسوند رفت ...
محمد علی در حالی که زیر لب غرولند می کرد به کوچه رفت.
مادر دوباره مرا در آغوش گرفت و گفت:
نمی دونی چه قدر دلتنگ و نگرانت بودم ...
از دوریت خواب و خوراک نداشتم
اشکم را پاک کردم و گفتم:
منم دلتنگ تون بودم ... روزی نبود یادتون نکنم
محمد علی عصبانی به حیاط برگشت و در حالی که به سمتم می آمد پرسید:
احمد آقا کدوم طرفی رفت؟
اصلا برای چی اومدین؟ مگه من نگفتم دو سه روز صبر کنین ...
مادرمتحیر به سمت محمد علی چرخید و پرسید:
تو از رقیه خبر داشتی و به ما چیزی نگفتی؟
محمد علی برای این که از جواب سوال مادر طفره برود رو به من گفت:
مگه نگفتم خطرناکه؟ چرا اومدین؟
اگه یکی دیده باشدتون چی؟
مادر با عصبانیت گفت:
محمد علی با تو ام جواب منو بده
محمد علی کلافه در میان موهایش دست کشید که مادر سوالش را تکرار کرد:
تو از رقیه خبر داشتی و به ما چیزی نگفتی؟
_نه مادر جان خبر نداشتم ....
دیروز سر کوچه حاجی صفری بودم دیدم شون دارن میان خونه حاجی
وگرنه قبلش خبری نداشتم
_تو دیروز رقیه رو دیدی و لام تا کام چیزی به من نگفتی؟
_چی می گفتم مادر جان؟
_باید می گفتی رقیه رو دیدی و از حال خودش و شوهرش خبر داری
_می گفتم که دلتنگی تون بیشتر بشه؟
آقاجان پا در میانی کرد و در حالی که دستش را دور شانه ام حلقه کرد گفت:
خانم جان ولش کن چه اهمیتی دار دیروز می فهمیدی یا امروز ... مهم اینه رقیه الان این جاست
مادر سرش را به طرف آقاجان چرخاند و با بغض گفت:
اهمیت داره آقا ... حداقل یکم دلم آروم می گرفت
محمد علی گفت:
چیزی نگفتم چون فکر نمی کردم به این زودیا رقیه رو ببینید
نمی خواستم الکی امیدوار بشید در حالی که امکان دیدار وجود نداره
اگه می دونستم احمد آقا میخواد رقیه رو بیاره این جا حتما بهتون می گفتم
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان امر الله و علی سینا یوسفی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوسیوششم
مادر با بغض گفت:
در حقم بد کردی که از خواهرت خبر داشتی و چیزی بهم نگفتی
خانباجی در حالی که علیرضا را بغل گرفته بود و می بوسید رو به مادر گفت:
خانم جان اگه نگفته حتما دلیل و مصلحتی بوده
جوونه ببخشش
جای خرده گیری به محمد علی بیا این نوه گلت رو ببین چه قدر شکل باباشه
مغز بادومه انگار
محمد حسین مرا بغل گرفت و گفت:
آبجی این همه وقت کجا بودی دلم برات یک ذره شده بود
او را بغل گرفتم و بوسیدم و گفتم:
دل منم برات یک ذره شده بود
با محمد حسن در حال روبوسی بودم که مادر رو به من پرسید:
چرا بچه رو لای کت مردونه پیچیدی؟
مگه وسایلات به دستت نرسید؟
این بچه چرا این قدر صورتش داغه تو این هوا؟
با نگرانی پرسیدم:
واقعا داغه بچه ام؟
مادر به تایید سر تکان داد که آقاجان دست پشت کمر مادر گذاشت و گفت:
هوا سرده بیاییم بریم تو حرف بزنید هم بچه سرما نخوره هم دخترم خسته است بشینه استراحت کنه
همه با هم سمت مهمانخانه رفتیم.
محمد حسن دستش را دور شانه ام حلقه کرد و گفت:
دلم برات یه ذره شده بود آبجی
چون همه حواسم به علیرضا بود و دلم می جوشید نکند تب کرده باشد نتوانستم به ابراز محبت برادرانه اش جوابی بدهم یا قربان قد و قامت بلند شده اش بروم.
با نگرانی به سمت علیرضا رفتم و در حالی که اشک در چشمم حلقه زده بود دست سردم را روی صورت علیرضا کشیدم.
صورتش داغ بود.
محمد حسین با ذوق نگاهش کرد و پرسید:
آبجی دختره یا پسره؟
اشکم را گرفتم و گفتم:
پسره ... اسمش علیرضاست
با بغض از خانباجی که او را بغل گرفته بود پرسیدم:
نکنه تب کنه مریض بشه .....
محمد علی که تازه وارد اتاق شده بود از من پرسید:
نمیخوای بگی چی شد اومدی این جا؟
آقاجان رو به محمد علی گفت:
بابا جان چه کار داری چرا اومده؟ ناراحتی اومده؟
محمد علی کنار در نشست و گفت:
نه آقاجان چرا ناراحت باشم .... فقط می ترسم نکنه از دیروز تا حالاچیزی شده باشه
علیرضا را از بغل خانباجی گرفتم و گفتم:
چیزی نشده داداش نگران نباش
فقط برای رفع دلتنگی و شرکت تو مراسم مادر احمد تومدم
آقاجان به کنارش اشاره کرد و گفت:
رقیه بابا بیا این جا بشین
کنار آقاجان رفتم که محمد حسن کنارم آمد و پرسید:
آبجی میدیش بغلم؟
در حالی که علیرضا را تکان می دادم او را در بغل محمد حسن گذاشتم که مادر با تشک و لحاف نوزادی به اتاق آمد و گفت:
بیا مادر بچه ات رو بذار این جا
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان نجفعلی و صادقعلی اکبری صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
این روز آخر رمضان
قلب عاشقم❤️
پر میزند به سمت حرم
ایها الرئوف..✨
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•