فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍭𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
بستنی فقط سنتی خونگی😌🍨
آسون،راحت و خوشمزهتر
از بیرون😍😋
مـ ـ ـواد لــازمــ👇🏻 :
شکر ۲ پیمانه
زعفرون ¼ لیوان
خامه صبحانه ½ بسته
شیر پرچرب ١ لیتر
گلاب ¼ لیوان
ثعلب ٢ ق غ
نوووووشِ جاااان😉🍦
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍭𓆪•
اهم اهم 👀
خب آقاایوون داداشااا ⁉️
نهه چیز . . .
آقاایون خاانومااا😁🙊
موافقین یه آمــار ریز بگیریم؟🥸📝
بفهیم ڪی به ڪیه چی به چیھ😌😜
اگه موافقی ڪه سرتـو در نیارم
بـکوب رو لینڪ زیر و تو
نظرسنجیمون شرڪت ڪن😃👇🏻
🪴| https://EitaaBot.ir/poll/260i
فوری فوتی و موشڪیعا🙄🚀
آبــاریڪلا بـبیـنم چیڪار میڪنید😌🤌
عاشقانه های حلال C᭄
اهم اهم 👀 خب آقاایوون داداشااا ⁉️ نهه چیز . . . آقاایون خاانومااا😁🙊 موافقین یه آمــار ریز بگیری
فـعلا خـانوماۍ متاهـل صدر نشینِ جدولن😁📊
مجـردا ڪوشین پـس؟!😬🙄
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
•💓● همســـر شھـید میثمــی ●💓•
بعد از نماز صبح، زیارت حضرت زهرا علیهاالسلام خواند، پرسیدم: مگر شهادت حضرت زهراست؟ گفت: نزدیکه! وقتی خواست برود، پسرم حسین (که کوچک بود) گریه کرد. بردش بیرون، چیزی برایش خرید و آرامش کرد، گریهام گرفت، گفتم:
تا کی ما باید این وضع را داشته باشیم؟ گفت:
تا حالا صبر کرده ای، باز هم صبر کن، درست میشه!
حضرت زهرا علیهاالسلام را خیلی دوست داشت،
روضهاش را هم دوست داشت، روضه او را که میخواندند، به سومین زهرا علیهاالسلام که میرسید،
دیگر نمیتوانست ادامه دهد.
ترکش که خورد و بردنش بیمارستان،
زنده ماند تا روز شهادت حضرت زهرا
علیهاالسلام و در روز شهادت
مادرش به شهادت رسید.
#شهیدگونه_زیستن
#آخرشهیدتمیکند💚🍃
#همسر_شهید💍
#زندگی_عاشقانه_شهدا♥➣
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•
www-balagh-ir-u6901n15281.mp3
1.85M
•𓆩📼𓆪•
.
.
•• #ثمینه ••
مراسم عروسی حضرت فاطمه(سلام الله علیها ) چگونه بود⁉️💍🤔
حضرت فاطمه سلام الله علیها الگوی همه زنان و مردان عالم است. چقدر دل حضرت زهرا و امام زمان شاد می شود، وقتی شیعه شان هم به این نکات دقت کند تا عروسی پرخیر برکتی برایشان باشد.
#ماه_ذی_الحجه
#ازدواج_حضرت_علی_ع
#و_حضرت_فاطمه
.
.
𓆩چهعاشقانهناممراآوازمیڪنے𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪•
.
.
•• #پشتڪ ••
پروردگارا...
آنچهطاقتتحملآنرا نداريم،
بر.مامقررمدار🌖✨
.
.
𓆩رنگو روےتازهبگیـر𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪁𓆪•
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
اهم اهم 👀
خب آقاایوون داداشااا ⁉️
نهه چیز . . .
آقاایون خاانومااا😁🙊
موافقین یه آمــار ریز بگیریم؟🥸📝
بفهیم ڪی به ڪیه چی به چیھ😌😜
اگه موافقی ڪه سرتـو در نیارم
بـکوب رو لینڪ زیر و تو
نظرسنجیمون شرڪت ڪن😃👇🏻
🪴| https://EitaaBot.ir/poll/260i
فوری فوتی و موشڪیعا🙄🚀
آبــاریڪلا بـبیـنم چیڪار میڪنید😌🤌
•𓆩🪞𓆪•
.
.
•• #ویتامینه ••
خانوم گلایی🌸 که میگن ما نمیدونیم از کجا شروع کنیم و خجالت میکشیییییم و این حرفااااا🤨
خب از یه یادداشت کوچولو شروع کنید😍بزارید😜👈توجیبش ، توکیف پولش ، یااااا تو داشبورد ماشین وووو
اصلا هرجا که فک میکنید بره بیرون از خونه میبینتش👻
.
.
𓆩چشممستیارمنمیخانہمیریزدبهم𓆪
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪞𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_چهارصدوپنجاهوچهارم من در خانه حاج علی بودم و
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهوپنجم
حاج علی با تنی تکیده و ملول در حالی که زیر بغلش را آقاجان و محمد آقا کرفته بودند و می لنگید وارد حیاط شد.
نه فقط من زینب و حمید هم سر جای شان خشک شان زد.
آقا حیدر، زیور خانم، مهتاب خانم همه بهت زده نگاه به حاج علی دوخته بودند.
از آن حاج علی با آن هیکل و ابهت چیزی نمانده بود.
بسیار پیر و خمیده و ملول به نظر می رسید.
زیور خانم که هق هقش بلند شد آقا حیدر جلو رفت و گفت:
آقا الهی من قربون تون برم چرا این جوری شدین شما؟
مگه چه بلایی به سرتون آوردن؟
حاج علی نیم نگاهی به من انداخت و با گریه رو به آقا حیدر گفت:
آقا حیدر خونه خرابم کردن .... خونه خرابم کردن.
آقا جان زیر بغل حاج علی را رها کرد و به سمت من آمد.
بی هیچ حرف دیگری مرا بغل گرفت و فقط مدام به منی که بهت زده به حاج علی نگاه دوخته بودم می گفت:
آروم باش بابا .... آروم باش ...
من آرام بودم چرا می خواست آرام باشم؟
زینب با گریه پرسید:
بابا جان چی شده؟ شما چی دارید میگید؟
حاج علی این بار با صدای بلند تری گفت:
خونه خراب شدم بابا ... کمرم شکست ....
خودم را از بغل آقاجان بیرون کشیدم و نگاه خیس از اشکم را به صورت آقاجان دوختم و لب زدم:
احمد شهید شده؟
آقاجان نگاه از من گرفت و آه کشید.
بین آقاجان و حاج علی نگاه چرخاندم و دوباره پرسیدم:
احمد شهید شده؟
دوباره آقاجان سکوت کرد که گفتم:
آقاجان راستش رو به من بگید ....
آقاجان که به تایید سر تکان داد انگار فرو ریختم.
ایستاده بودم اما از درون فرو ریختم.
حس کسی را داشتم که از بالای بلندی سقوط می کند.
بار ها و بارها به این که این خبر را بشنوم فکر کرده بودم اما هرگز تصور نمی کردم این قدر شنیدن این خبر سخت و تلخ باشد.
چرا با شنیدن این خبر هنوز زنده بودم؟
چرا نمی مردم؟
چرا جهان از حرکت نایستاد؟
چرا هنوز قلبم می تپید؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حجی قربان دوست آبادی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهوششم
آیه استرجاع را زیر لب زمزمه کردم:
انا لله و انا الیه راجعون.
پاهایم می لرزید و دیگر توان تحمل وزنم را نداشت.
علیرضا در بغلم بود و همه وجودم می لرزید.
باید با شنیدن این خبر می مردم اما علیرضا چه؟
انگار دیگر نه صدایی می شنیدم و نه درکی از آن چه می دیدم داشتم.
ایستاده بودم و سعی می کردم محکم باشم.
حرف های آقا مظفر در گوشم تکرار می شد:
اگه حکم احمد آقا اجرا بشه باز هم منطقت همینه؟
نباید ضعف نشان می دادم.
نباید فغان می کردم
باید محکم می بودم.
باید زینب وار رفتار می کردم
حتی دلم نمی خواست اشک بریزم.
علیرضا را از بغلم گرفتند و آقاجان دوباره مرا بغل گرفت.
مرا بغل گرفت و گریست و من خشک و بی روح بی هیچ عکس العملی در بغل او بودم.
تمام خاطراتم با احمد از جلوی چشمم می گذشت.
لبخند هایش، حرف های زیبایش، صدای دلنشینش، محبت هایش، تلاش ها و شرمندگی هایش
نکند فراموشش کنم؟
نکند نقش صورتش را فراموش کنم؟
نکند گوش هایم به نشنیدن صدایش عادت کند؟
او که نبود دیگر چه کسی مرا عروسک صدا می زد؟
به شوق دیدن و آمدن چه کسی باید روز ها را شب می کردم؟
چشم بستم.
چه قدر تصور دنیا بدون احمد ترس داشت.
واقعا شهید شده بود؟
تردید داشتم.
در بغل آقاجان پرسیدم:
از کجا می دونید شهید شده؟ شاید ... شاید ...
آقاجان مرا به خود فشرد و گفت:
باورش سخته دخترکم
کاش قابل انکار بود ولی نیست ...
حاج علی به چشم خودش دیده ... بیخود که به این وضع نیفتاده
دوباره چشم بستم.
واقعا شهید شده بود.
واقعا رفته بود و مرا تنها گذاشته بود؟
صدای در حیاط آمد و خانواده ام سیاه پوش همراه اهالی محل وارد حیاط شدند.
انگار همه از شهادت احمد خبر دار شده بودند که شیون کنان آمدند.
یکی زینب را بغل گرفت یکی علیرضا را یکی حمید را و یکی من را.
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ناصرالدین باغانی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهوهفتم
همه در حال شادی برای بازگشت امام به میهن بودند و من همراه آقاجان، علیرضا، حاج علی و خانواده اش راهی یکی از قبرستان های اطراف مشهد بودیم.
جایی که احتمال داشت احمد آن جا دفن شده باشد.
بیش از یک ماه از شهادت احمد گذشته بود و دنیا برای من تمام شده بود.
زندگی جریان داشت ولی دنیا برایم جذابیت و قشنگی نذاشت.
فقط به خاطر علیرضا روی پا بودم و خودم را محکم و با صلابت نشان می دادم.
من به راه احمد و هدفش ایمان داشتم باید راهش را ادامه می دادم و پسرش را طوری تربیت می کردم تا مثل او و بهتر از او شود.
تنهایم گذاشته بود ولی می دانستم هر کجا کم بیاورم هوایم را دارد.
ماشین که از حرکت ایستاد پیاده شدیم.
آقاجان به سمت نقطه ای در انتهای قبرستان رفت و گفت:
این جاست.
با چشمی گریان و قدم هایی لرزان به همان سمت به راه افتادم.
حاج علی نگاهی چرخاند و گفت:
این جا که قبری نیست ... مطمئنی؟
آقاجان به تایید سر تکان داد و گفت:
آره حاجی ... اهل روستا تایید کردن که شبونه اومدن این جا چند نفر رو خاک کردن
هم قبر کن قبرستون هم یکی دیگه از اهالی روستا می گفت با چشم خودشون دیدن حداقل ده نفر رو این جا خاک کردن و هیچ نشونی براشون نذاشتن
حاج علی روی خاک نشست و گفت:
بابا جان داغت به دلم کاش قبرت یک نشونی داشت ...
حاج علی با صدا گریست و صدای هق هق بقیه هم بلند شد.
به روی خاک نشستم و به قبر های بی نام و نشانی چشم دوختم که حتی از سطح خاک هم کمی برجسته تر نبود.
به صورت علیرضا که غرق خواب بود چشم دوختم.
وقتی بزرگتر شود و سراغ پدرش یا نشانی از او را بگیرد چه جوابی به او بدهم؟
هوا سرد بود و سوز سرما تن های داغ دیده مان را می لرزاند و صورت های خیس از اشک مان را می سوزاند.
همه سوار ماشین شدند و فقط من و حاج علی نشسته بودیم.
آقاجان به سمتم آمد و خواست بلندم کند که علیرضا را به بغلش دادم و گفتم:
بذارید یکم دیگه بشینم ...
آقاجان گفت:
هوا سرده بابا .... سرما میخوری ...
با التماس گفتم:
فقط چند دقیقه ...
آقاجان علیرضا را بغل کرد و رفت و من به مرور خاطراتم با احمد پرداختم.
نباید فراموش می کردم چه روزهای زیبایی برایم ساخت و چگونه روح مرا بزرگ کرد.
حاج علی هم از جا برخاست و صدایم زد:
رقیه جان بابا ... پاشو بریم ...
از جا برخاستم و به سمتش چرخیدم و برای بار هزارم از او پرسیدم:
میشه بگید چه جوری شهید شد؟
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد نظیف صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهوهشتم
حاج علی آه کشید و گفت:
چند بار دیگه هم پرسیدی گفتم که در موردش سوال نکن
بدونی یا ندونی چه فرقی به حال تو یا احمد داره
اشکم را پشت دست پاک کردم و گفتم:
به حال من خیلی فرق داره
_آره فرق داره ... خیلی هم فرق داره ....
نفسش را با صدا بیرون داد و نگاه به آسمان دوخت و گفت:
بدونی آتیش می گیری ... ندونی بهتره
با چشم های خیسش به من نگاه دوخت و گفت:
احمد رفت ولی تو زنده ای نفس می کشی باید سال ها زندگی کنی
_من با یاد احمد نفس می کشم و زندگی می کنم
_باید فراموشش کنی
_هر وقت شما فراموشش کردین منم فراموشش می کنم
_من پدر احمدم ... احمد پاره تنم بود
_منم زن احمدم ... احمد همه وجودم بود
حاج علی به قبر های بی نام و نشان نگاه دوخت و آه کشید.
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
هیچ وقت نخواه از شهادتش برات بگم .... هیچ وقت
با گریه گفتم:
این حق منه که بدونم ...
حاج علی تیز نگاهم کرد و گفت:
حقت نیست که جیگرت رو پاره پاره کنم
با التماس گفتم:
بابا علی به کی قسم تون بدم؟
بگید ... حداقل بگید یکم دل خودتون آروم بگیره ... دارید دق می کنید
حاج علی آه کشید و چشم هایش را به هم فشرد و گفت:
کاش دق کنم و این زجر تموم بشه
کاش دق کنم و یادم بره که من ... زجرکش شدن پسرم رو دیدم
ولی پا به پاش جون ندادم
حاج علی با صدا گریست.
من هم گریستم.
حاج علی به سمت قبر ها نگاه دوخت انگار دیگر نمی توانست سکوت کند و گفت:
دلت میخواد چی بگم برات؟
از این بگم که تمام صورتش رو سوزونده بودن؟
یا از این که تمام بدنش جای سوختگی داشت و زخماش عفونت کرده بود و
از شدت عفونت بدنش بوی گند می داد
در حالی که شانه هایش از شدت گریه می لرزید گفت:
اون قدر بوی گند می داد که من باباش هم نمی تونستم نزدیکش بشم
اون قدر وضع زخماش خراب بود که نمی شد دستش زد لمسش کرد بغلش کرد
کنارش بودم ولی داغ بغل گرفتنش به دلم موند ...
حاج علی آه کشید و با گریه گفت:
خدا می دونه چه دردی می کشید .... خدا می دونه چی کشید
برای این که عذابش بدن تا خود صبح منو جلوی چشمش زدن و شکنجه دادن
خوب بود که تو فرار کردی و رفتی وگرنه از این نامسلمونا بعید نبود برای عذاب دادن احمد بلایی سرت بیارن ....
خوب شد رفتی و ندیدی با احمد چه کرده بودن ...
نمی دونم چرا تیربارونش کردن ...
نیازی نبود تیربارونش کنن....
چیزی از احمد نمونده بود خودش داشت تموم می کرد ولی کردن ...
جلوی چشمم اونو با چند نفر دیگه به گلوله بستن و شهیدش کردن ...
خدا ازشون نگذره که روی همه حرومیا رو سفید کردن
حاج علی با زانو روی خاک افتاد و با صدای بلند گریست همه از ماشین ها پایین آمدند و به سمت حاج علی که
بر سرش می زد دویدند تا آرامش کنند و من در حالی که احمد را در آن حال تصور می کردم روی خاک سرد قبرستان نشستم و اشک ریختم.
از شنیدن آن چه بر سر احمد آمده بود جگرم پاره پاره شد
چه زجری و چه دردی کشیده بود تا به آرمانش که پیروزی اسلام و انقلاب بود برسد.
احمد نبود ولی هدفش که پیروزی اسلام و انقلاب بود محقق شده بود.
کاش احمد و سایر شهدا بودند و نتیجه مبارزه شان را می دیدند.
کاش برگشت امام را بوی خوش بهار آزادی و انقلاب را استشمام می کردند.
پایان
🇮🇷هدیه به روح مطهر برادران شهید سید مهدی و سید صائب محمدی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄
اهم اهم 👀 خب آقاایوون داداشااا ⁉️ نهه چیز . . . آقاایون خاانومااا😁🙊 موافقین یه آمــار ریز بگیری
تـا دیـر نشده یھ سلامیم عرض ڪنیم
خدمت اقلیتهاۍ ڪانال🤫😅🧔🏻♂
+راستے شمـا👀
بـله بـا خودِ شمـام👀
هـنوز تـو نظرسنجے شرڪت نڪردی؟!🧐
معطلی چی هستید پـس؟😬🐳
بــدو جـانمونـی بـدو🏃🏻🏃🏻♂
•𓆩☀️𓆪•
.
.
•• #قرار_عاشقی••
امام رضا(ع)
درموردِ
نشانههای داشتنِ
عقل اجتماعی میفرمودند:
از نشانههای آن این است که
انسان، غصهها را فرو ببرد و
گرفتاریهای زندگی را تحمل کند 🍃
.
.
𓆩ماراهمینامامرضاداشتنبساست𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪•
.
•• #آقامونه ••
﮼𖡼 تمامِ💫
اضافه هایِ این شعر را📝
پاک کرده ام...🖱
﮼𖡼 حالا⚡️
"من" هستم😌
و خیال" تو"...🦋
سهیل میرزایی /✍
.
•✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_اے
•🧡 #سلامتےامامخامنهاےصلوات
•🇮🇷 #جهش_تولید_با_مشارکت_مردم
•📲 بازنشر: #صدقهٔجاریه
•🖇 #نگارهٔ «1391»
.
𓆩خوشترازنقشتودرعالمتصویرنبود𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪•
.
.
•• #صبحونه ••
صـبحت بخـیر شاعر لبخندهـاے شهـر😁
🏘آیینههاے شـعر تو در جاے جاے شهر
با دسـتهـای آبیـتان سـبز مـےشود💚💙
🌼گـل واژههـای زرد غزل در صـداے شهر
رسـول قشلاقـے
.
.
𓆩صُبْحیعنےحِسِخوبِعاشقے𓆪
http://Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪•
.
.
•• #پابوس ••
امام هادی💚 (ع) :
التواضع اَن تعطی الناس ما تُحِبُّ ان تُعطاهُ؛❤️🩹✨
امام هادی💚 (ع) :
فروتنی آن است که با مردم چنان رفتار کنی که دوست داری با تو چنان باشند.🫂✨
منبع : الکافی، ج۲، ص۱۲۴
.
.
𓆩خواندهويانَخواندهبهپٰابوسْآمدهام𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩📿𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🍳𓆪•
.
.
•• #چه_جالب ••
از اون خــاصــاے روزگــار😍
فـورے ،فــوتے ،سـریع🍅🧀
مــواد لازم :
◗ روغــن زیتــون🫒
◗ سیــر🧄
◗ فلفــل قرمــز🌶
◗ گوجـہـ گیلاســے🍅
◗ نمـک و فلفل سـیاه🧂
◗ پوره یا رب گوجهفرنگــے
◗ عـسل🍯
◗ خامـہ یا شیر🍼
◗ پاسـتا یا گنوچــے پختهــ شده🍝
◗ پنـیر پارمزان🧀
◗ ریحــان تازه🌿
#نوش_جون🥰🤍☁️
.
.
𓆩حالِخونھباتوخوبھبآنوےِخونھ𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
.
.
•𓆩🍳𓆪•
هدایت شده از عاشقانه های حلال C᭄
اهم اهم 👀
خب آقاایوون داداشااا ⁉️
نهه چیز . . .
آقاایون خاانومااا😁🙊
موافقین یه آمــار ریز بگیریم؟🥸📝
بفهیم ڪی به ڪیه چی به چیھ😌😜
اگه موافقی ڪه سرتـو در نیارم
بـکوب رو لینڪ زیر و تو
نظرسنجیمون شرڪت ڪن😃👇🏻
🪴| https://EitaaBot.ir/poll/260i
فوری فوتی و موشڪیعا🙄🚀
آبــاریڪلا بـبیـنم چیڪار میڪنید😌🤌
•𓆩🙍♂𓆪•
.
.
•• #منو_مجردی ••
💬 تاریخ مناظرهی اول افتاده
28خرداد که"عید قربان"هم هست؛
امیدوارم زاکانی مراعات پزشکیان رو
بکنه و احکام ذبح رو درست اجرا کنه😄
.
•📨• #ارسالے_ڪاربران • 939 •
#سوتے_ندید "شما و مجردیتون" رو بفرستین
•📬• @Daricheh_Khadem
.
.
𓆩مجردییعنی،مجردی𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🤦♂𓆪
عاشقانه های حلال C᭄
پـایـان چـالش ۴روزهٔ #مختص_عشق_حلالم رو اعـلام میڪنم🥺🍓💕 انشاالله اسامی بــرندگان ۲۱ام خـرداد
دوستان جآن!🍓💕
آمـادهایـد بـریم سروقتِ اعلام
بـرندهها؟!😍😉
@Daricheh_Khadem
•𓆩🪴𓆪•
.
.
•• #همسفرانه ••
خوب کردی که رخ
از آینه پنهان کردی❤️🩹🫀
هر پریشان نظری
لایق دیدار تو نیست🫂✨
.
.
𓆩خویشرادرعاشقےرسواےعالمساختم𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩🪴𓆪•