•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_چهارصدوپنجاهوهشتم
حاج علی آه کشید و گفت:
چند بار دیگه هم پرسیدی گفتم که در موردش سوال نکن
بدونی یا ندونی چه فرقی به حال تو یا احمد داره
اشکم را پشت دست پاک کردم و گفتم:
به حال من خیلی فرق داره
_آره فرق داره ... خیلی هم فرق داره ....
نفسش را با صدا بیرون داد و نگاه به آسمان دوخت و گفت:
بدونی آتیش می گیری ... ندونی بهتره
با چشم های خیسش به من نگاه دوخت و گفت:
احمد رفت ولی تو زنده ای نفس می کشی باید سال ها زندگی کنی
_من با یاد احمد نفس می کشم و زندگی می کنم
_باید فراموشش کنی
_هر وقت شما فراموشش کردین منم فراموشش می کنم
_من پدر احمدم ... احمد پاره تنم بود
_منم زن احمدم ... احمد همه وجودم بود
حاج علی به قبر های بی نام و نشان نگاه دوخت و آه کشید.
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت:
هیچ وقت نخواه از شهادتش برات بگم .... هیچ وقت
با گریه گفتم:
این حق منه که بدونم ...
حاج علی تیز نگاهم کرد و گفت:
حقت نیست که جیگرت رو پاره پاره کنم
با التماس گفتم:
بابا علی به کی قسم تون بدم؟
بگید ... حداقل بگید یکم دل خودتون آروم بگیره ... دارید دق می کنید
حاج علی آه کشید و چشم هایش را به هم فشرد و گفت:
کاش دق کنم و این زجر تموم بشه
کاش دق کنم و یادم بره که من ... زجرکش شدن پسرم رو دیدم
ولی پا به پاش جون ندادم
حاج علی با صدا گریست.
من هم گریستم.
حاج علی به سمت قبر ها نگاه دوخت انگار دیگر نمی توانست سکوت کند و گفت:
دلت میخواد چی بگم برات؟
از این بگم که تمام صورتش رو سوزونده بودن؟
یا از این که تمام بدنش جای سوختگی داشت و زخماش عفونت کرده بود و
از شدت عفونت بدنش بوی گند می داد
در حالی که شانه هایش از شدت گریه می لرزید گفت:
اون قدر بوی گند می داد که من باباش هم نمی تونستم نزدیکش بشم
اون قدر وضع زخماش خراب بود که نمی شد دستش زد لمسش کرد بغلش کرد
کنارش بودم ولی داغ بغل گرفتنش به دلم موند ...
حاج علی آه کشید و با گریه گفت:
خدا می دونه چه دردی می کشید .... خدا می دونه چی کشید
برای این که عذابش بدن تا خود صبح منو جلوی چشمش زدن و شکنجه دادن
خوب بود که تو فرار کردی و رفتی وگرنه از این نامسلمونا بعید نبود برای عذاب دادن احمد بلایی سرت بیارن ....
خوب شد رفتی و ندیدی با احمد چه کرده بودن ...
نمی دونم چرا تیربارونش کردن ...
نیازی نبود تیربارونش کنن....
چیزی از احمد نمونده بود خودش داشت تموم می کرد ولی کردن ...
جلوی چشمم اونو با چند نفر دیگه به گلوله بستن و شهیدش کردن ...
خدا ازشون نگذره که روی همه حرومیا رو سفید کردن
حاج علی با زانو روی خاک افتاد و با صدای بلند گریست همه از ماشین ها پایین آمدند و به سمت حاج علی که
بر سرش می زد دویدند تا آرامش کنند و من در حالی که احمد را در آن حال تصور می کردم روی خاک سرد قبرستان نشستم و اشک ریختم.
از شنیدن آن چه بر سر احمد آمده بود جگرم پاره پاره شد
چه زجری و چه دردی کشیده بود تا به آرمانش که پیروزی اسلام و انقلاب بود برسد.
احمد نبود ولی هدفش که پیروزی اسلام و انقلاب بود محقق شده بود.
کاش احمد و سایر شهدا بودند و نتیجه مبارزه شان را می دیدند.
کاش برگشت امام را بوی خوش بهار آزادی و انقلاب را استشمام می کردند.
پایان
🇮🇷هدیه به روح مطهر برادران شهید سید مهدی و سید صائب محمدی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•