eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩📿𓆪• . . •• •• امام هادی(ع): مَنْ هانَتْ علیه نَفْسَهُ فلاتَأمَنْ شَرَّهُ👌 امام هادی(ع): کسی که خود را پست شمارد، از شر او در امان مباش.☝️ منبع : بحارالانوار، ج۷۲، ص۳۰۰✍ . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩🌿𓆪• . . •• •• -من اهل عشق و عاشقی نبودم اما تو از کنارم رد شدی و جانم به دکمه‌ی پیراهنت گیر کرد. 👒 . . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌿𓆪•
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•𓆩🪴𓆪• . . •• •• تا حالا شده به یه نفر نگاه کنے و دعا کنی که کاش خدا هیچوقت ازت نگیرتش؟ تو برا من همون یه نفری♥️:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🙍‍♂𓆪• . . •• •• 💬 ‏به راننده تاکسی گفتم: حاجی انصافا اینجوری تحلیلات یادم نمی مونه، کولرو روشن کن😂😢 گفت: نه گرم باشه بهتره می‌خوام فضای تنور داغ انتخاباتی برات تداعی بشه😉🗳 . •📨• • 941 • "شما و مجردی‌تون" رو بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩مجردی‌یعنی،مجردی𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🤦‍♂𓆪
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• مـــ🖐🏼ــــن خیلــــــ🥰ــــــــــی آقا سجـــــ🧔🏻‍♂ـــــــــــاد رو دوســـــــــــــــــت داشتــــ♥ـــم.. . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
مداحی آنلاین - نماهنگ کشتی نجات - عرب خالقی.mp3
4.2M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• دنیا رو آب ببره چشما رو خواب ببره ما رو تنها میتونه کشتی ارباب ببره . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• خدا می‌بیند... . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به طرف کلاس شماره سه میروم، روی صندلی رو به تخته مینشینم. چقدر دلم برای چادرم تنگ شده. کاش کمی مامان و بابا درکم میکردند، آه میکشم از ته دل... سرم را بلند میکنم، دو پسر هم سن و سال خودم، جلوی در ایستاده اند و مرا نگاه میکنند، شاید نمیدانند که من هم کلاسی شان هستم. صدای کسی می‌آید:چرا نمیرین تو بچه ها؟ و پسر دیگری در چهارچوب در ظاهر میشود، قد بلند است و هیکل ورزشکاری دارد. مرا که می بیند سرش را پائین می اندازد. نرمه مویی صورتش را پوشانده. بلند میشوم:سلام، من شاگرد جدید کلاس عربی ام. دو پسر اولی، آهان میگویند و وارد میشوند و ردیف عقب می‌نشینند. پسر قد بلند، هم چنان سر پایین داخل می شود و دو صندلی آن طرف تر، در ردیف من مینشیند. کمی که میگذرد، دختری هم وارد کلاس می شود و ردیف عقب مینشیند. با کتاب هایم خودم را مشغول میکنم. ناخودآگاه نگاهم به پسرقد بلند می‌افتد،نگاهش مدام به در است، انگار منتظر کسی است. :_سلام بچه ها استاد داخل کلاس میشود، به احترامش بلند می شویم و مینشینیم. به همه نگاه میکند و نگاهش روی من متوقف می شود:شما خانم نیایش هستین درسته؟ :_بله استاد :_بچه ها خانم نیایش، مِن بعد همراه ما هستن، خب بهتره بریم سراغ.. صدای در، حرف استاد را قطع میکند. :_بفرمایید در باز میشود و دختر چادری با صورتی سبزه و چشم و ابرویی مشکی، در چهارچوب در ظاهر میشود. اولین چیزی که نگاه را درگیر میکند، چهره ی معصوم و دوست داشتنی اش است، که بدون آرایش، قشنگ و زیباست. نفس نفس میزند، با حسرت به چادر روی سرش خیره می شوم. :_ببخشید استاد :_خانم زرین، بفرمایید، نزدیک بود درسو بدون شما شروع کنیم. راستی خانم نیایش (با دستش مرا نشان میدهد) هم کلاسی جدیدتون هستن. دختر به طرفم میآید و وسایلش را روی صندلی کنار من میگذارد. :_سلام،من فاطمه ام. فاطمه زرین :_منم نیکی نیایش هستم. هردو همزمان میگوییم:خوشبختم. آرام میخندیم،چقدر جذاب و دوست داشتنی است. استاد سرفه ی کوتاهی می کند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول نوشتن می شود. فاطمه آرام به طرف جلو خم می شود و سمت راستمان جایی که آن پسر نشسته، نگاه میکند. ناخودآگاه رد نگاهش را دنبال میکنم، همان پسر، دست چپش را بالا میآورد، اخم روی ابروهایش دویده، با دست راست ساعتش را نشان می دهد و چیزهایی زیرلب میگوید. به طرف فاطمه برمیگردم،با شیطنت، چشمک میزند و می خندد. پسر به سختی خنده اش را کنترل میکند، آرام سرش را پایین می اندازد و ریز میخندد. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• متحیرم، نه به چادرش، نه به این کارهایش.. نکند مثل آدم هایی باشد که مامان همیشه میگوید؟ به خودم نهیب می زنم: قضاوت ممنوع ★ کلاس تمام شده، میخواهم از کلاس خارج شوم که فاطمه صدایم میزند:نیکی جون برمیگردم،دستش را به طرفم دراز می کند:دوستیم دیگه؟ نمیدانم چه بگویم، اول که دیدمش از ته دل آرزو کردم که دوستم باشد اما... ناچار دست می دهم:معلومه میخندد، لبخند، زیبایی اش را دوچندان میکند. شاید من اشتباه کردم، شاید... شاید باید به او فرصت دهم، شاید او دوست خوبی برایم شود، جایگزین این همه تنهایی.. کسی از پشت صدایش میزند:فاطمه؟ هر دو برمیگردیم، همان پسر است. حس میکنم، مغزم منفجر می شود. :_باز جزوه ات رو جا گذاشتی و جزوه را به دست فاطمه می دهد. فاطمه میخندد:من اگه تو رو نداشتم چی کار میکردم؟ حس میکنم محتویات معده ام میخواهد از دهانم بیرون بزند، شرمم میآید از این حجم وقاحت. به سرعت از آنها فاصله میگیرم حرف هایمان مثل پتک بر سرم فرود میآید: همه ی مذهبیا، مثل مان، فقط هرچی که دارن تو ظاهره پله ها را با سرعت پایین میروم... حرف های مامان، کاسه ی سرم را می ترکاند:تو فکر میکنی همه ی مذهبیا مریم مقدس ان؟ نه جونم، این همه چادری، همه شون دوست پسر دارن.. کارای اونا همش ریاس... فقط واسه گول زدن امثال توعه... سرم را بین دستانم میگیرم، می دانم که حق با مامان نیست...اما... از ساختمان بیرون میزنم، کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا نمیگذاشتم... صدای موبایلم می‌آید، به خودم می‌آیم، سر خیابان رسیده ام... :_الو اشرفی است، راننده ی تشریفات شرکت بابا :_سلام خانم، شما کجا تشریف دارین؟ :_آقای اشرفی من سر خیابونم :_الان خدمت میرسم خانم. دیگر نباید به فاطمه فکر کنم... چند لحظه بعد، ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوی پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم. :_آخه خانم، آقا امر کردن... :_لطفا هیچ وقت، در رو برای من باز نکنین. باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمـه ها.. کاش فقط او میدانست برای داشتن چادرش، چقدر کسی مثل من، دچار زحمت میشود.. یاد حرف های عمو می‌افتم:آدم خوب و بد، همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه، حالا اگه دو تا چادری، پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد، تو خوب باش... آرام میشوم با یاد حرف هایش... به خانه که میرسم، در را که باز میکنم، تاریکی خانه، قلبم را فشرده میکند... شاید من، میان این همه چراغ و شمع و لوستر، این خانه را تاریک میبینم.. بدون اینکه منتظر جواب باشم، بلند میگویم: من برگشتم.. و به سرعت از پله ها بالا میروم، به اتاقم پناه میبرم، چقدر در این چند ساعت، دلم برای صحبت با خدایم تنگ شده! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• از همه دنیا دلم دل می‌کند آقا، فقط گوشه صحن حرم، آرام می‌گیرد دلم . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . •• •• ﮼𖡼 هر چند زهر، قلب تو را پاره‌ پاره کرد❣ اما به یاد کرب و بلا گریه می‌ کنى😔 ﮼𖡼 اصلاً خود تو کرب و بلای مجسمى🚩 وقتی برای خون خدا گریه می‌ کنى✋ محسن بلنج /✍ . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •🇮🇷 •📲 بازنشر: •🖇 «1395» . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• از صبـا پــرس💙 کـہ ما را 😇همه شب تا دم صبـح بوے زلف تو همان مونس جان اسـت🌱 کـہ بود . . .💖 . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 http://Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌤𓆪•