☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
به آسمان تو پر میزنم که هر شب و روز
نگاه لطف تو ای عشق، روزیام باشد...
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدودوازده برادرم که غریبه نیست..کلافه دست در موهایم می
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیزده
:تو روشویی بود...
:_وای مسیح خیلی تند رفتی...
+:ببین از کی کمک خواستیم...
:_مسیح یه امشب رو غرورت رو بذا کنار.. به خاطر خودت...اصلا ببینم چرا از کوره دررفتی؟ به
تو ارتباطی نداشت حتی اگه طرف خواستگارش...
از احساس بدی که این کلمه به جانم میریزد، متنفرم.
+:مانــــــــــی؟
:_خیلی خب.. ولی جواب منو بده.. چرا حتی از شنیدن کلمه اش عصبی میشی؟
+:مثل اینکه نیکی زن منه ها...
:_ولی صوری!
+:هرچی... زنم که هست..بهم برخورده که یکی به خودش اجازه داده ازش...
مانی،نگاهم میکند،طوری که انگار حتی یک کلمه از حرف هایم را نفهمیده...
+:مانی خودتو بذار جای من..
:_ مسیح من تو رو میشناسم... الآن شبیه خودت نیستی...
+:نمیخوام چیزی بشنوم.. اگه میتونی کاری کن از اتاق بیاد بیرون..
:_پس نگرانشی...
سرم را تکان میدهم،مانی بلند میشود.
:_بسپارش به من.. فقط من از دعواتون خبر ندارم،خب؟
+:باشه..
بلند میشوم و به همراه مانی به طرف اتاق نیکی میرویم.
از کنار آشپزخانه که رد میشویم،نگاه مانی روی بشقاب های پر از ماکارونی خیره میماند.
برمیگردد و نگاهم میکند
:_چه بدموقع زنگ زده...خروس بی محل
کلافه هوای ریه هایم را بیرون میدهم.
وارد آشپزخانه میشوم و روی صندلی نیکی مینشینم.
نگاهم روی بشقاب غذایش متوقف میشود..
ِ حتی دل سیر ،از غذایی که خودش پخته بود،نخورد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهارده
لعنت به تو شریفی...
صدای در زدن میآید و بعد صدای مانی
:_زنداداش... زنداداش..منم مانی..خوابیدین؟
چند لحظه میگذرد،دوباره کمی محکم تر روی در میکوبد
:_زنداداش... زنداداش منم... درو باز میکنین؟
نگران بلند میشوم و به طرف اتاق،میدوم.
به مانی نگاه میکنم.
مانی کف دستش را روی در میکوبد و میگوید
:_زنداداش؟؟
نمیتوانم تحمل کنم،خودم را به در میرسانم و چند ضربهی محکم روی در میزنم .
+:نیکی؟؟نیکی؟ صدامو میشنوی؟
دستگیره را پایین و بالا میکنم و در را هل میدهم، بیفایده است!
بلند میگویم
+:نیکی.. لطفا درو باز کن... نیکی؟
تپش های قلبم، بی حساب بالا رفته...
مانی میخواهد آرامم کند.
:_مسیح آروم باش.. شاید خوابه...
دوباره روی در میزنم
+:نیکی خواهش میکنم... درو وا کن نیکی..
لحنم به التماس میزند.
صدای چرخیدن کلید در قفل و بعد پایین کشیده شدن دستگیره،به نفس راحتی میهمانم
میکند.
در آرام باز میشود،نیکی با چادر سفید با گل های کوچک بنفش،در قاب در ظاهر..
عقب میکشم،مانی هم.
به چهارچوب در تکیه میدهد و سرش را پایین میاندازد.
آرام میگوید:سلام
زیر چشمانش گود افتاده،انگار به اندازه یک سال گریه کرده...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپانزده
مانی جواب سلامش را میدهد،اما من نمیتوانم.
نمیتوانم نگاهم را از صورت مغمومش بگیرم،نمی توانم حرف دلم را بزنم،نمیتوانم حتی سلام
بگویم...
چرا ؟مانی راست میگوید.. این مسیح را نمیشناسم.
من همان پسر بیاحساسِ مغرورم؟
چرا با بیتفاوتی شانه بالا نمیاندازم؟
چرا به رفتارهای کودکانه ام،پوزخند نمیزنم و شرمنده ام؟
چرا هنوز هم دست هایم هوس کشتن شریفی را دارند؟
اصلا چرا غر نمیزنم و اعتراض نمیکنم که نیکی نگرانم کرده است؟
چرا دهانم قفل شده؟
سکوت بدی حاکم است..
مانی هم دستپاچه شده:چیزه.. خواب بودین؟ کلی در زدیم...
نیکی سرش پایین است:ببخشید،نماز میخوندم...
مانی میگوید:آها...راستش زنداداش.. تصمیم گرفتم بیام اینجا با هم بریم یه سر بیرون.. گفتم
شما هم حتما دلتون گرفته..باهم بریم یه دوری بزنیم
نیکی نگاهی سرسری به من میاندازد،پر از دلخوری و آزردگی...
نگاهش،حرارت را میهمان صورتم میکند،سرم را پایین میاندازم.
میگوید:نه آقامانی... من یه کم خسته ام،حوصله ندارم..ممنون از دعوتتون
مانی اصرار میکند:زنداداش خواهش میکنم... لطفا... روی منو زمین نندازین دیگه..
نیکی میگوید:آخه آقامانی...
دوست دارم از او حمایت کنم،بگویم من و نیکی امشب بیرون نمیآییم... اما این تنها راهیست که
مانی دارد...
مانی با سماجت میگوید:آخه نداره دیگه.. قول میدم خیلی طول نکشه.. بریم دیگه،باشه؟
راه فرار ندارد...
سرش را تکان میدهد.
میدانم با خودش میگوید: درگیر برادران دیوانه ی آریا شده...
*نیکی*
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوشانزده
عجب پیشنهاد مسخره ای.. الآن وقت گشت و گذار است؟
بین دو برادر دیوانه ی آریا گیر افتاده ام...
یکی فریاد میکشد و صدای خشنش را به رخم میکشد،دیگری بذر محبت میپاشد و قصد
مهربانی دارد!
الحق که دیوانه اند...
زیر لب استغفار میکنم و به خودم نهیب میزنم که حواسم به فکر هایم باشد...
در کمد را باز میکنم،آنقدر کلافه ام که حوصله ی لباس پوشیدن را ندارم.
اولین پالتویی که روی رگال میبینم،برمیدارم.
مانتو کرم و روسری صور تی ام را برمیدارم.
نگاهی به صورتم در آینه میاندازم.
زیر چشم هایم گود افتاده...
سر تکان میدهم تا دیگر فکر نکنم،حوصله ی فکر کردن را ندارم...
چادرم را سر میکنم و کیفم را برمیدارم.
باید از فاطمه خواهش کنم یک روز برای خرید چادر،همراهی ام کند.
این روزها،رسما یک بانوی چادری ام!
و این احساس،آرامش را در رگ هایم جاری میکند.
از اتاق بیرون میروم،مسیح و مانی کنار یکدیگر روی مبل نشسته اند و مسیح،در فکر فرو رفته.
نگاهِ ناراحتم را از مسیح میگیرم
:_آقامانی من آماده ام.
نگاهم میکنند.
سرم را پایین میاندازم.
بلند میشوند.
مانی با لبخند ساختگی میگوید :قول میدم خوش بگذره
چیزی نمیگویم،مانی از کجا میداند امروز من و برادرش...
نفسم را بیرون میدهم.
نباید فکر کنم،حتی از یادآوری اش اعصابم بهم میریزد.
از خانه بیرون میرویم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ عشق و عاشقی خوبه،
ولی من میگم یکی باید باشه،
قلق آروم کردنت رو بلد باشه🥺
سیوش کن به؛
- 🤍 «آرومِ جونم»🦩
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
🤝 شرکت انیمیشن یار، از نویسندگان علاقهمند به کار در حوزهی کودک، جهت همکاری در پروژه به صورت حضوری (مشهد) و دورکاری دعوت مینماید.
✍ نویسندگان محترم!
پرسشنامهی زیر را تکمیل نموده و نمونه کارهای خود را به آیدی زیر در پیامرسانهای ایتا و تلگرام ارسال بفرمایید.
📋 لینک پرسشنامه:
https://survey.porsline.ir/s/aCoY9Yph
📬 ارسال نمونه کار:
@yarmedia_admin
#صبحونه
فـریاد مـن ز درد دل
و درد دل ز توســت . . .
دردم ببیــن
و هم
تو بہ فریــاد رس مــرا🩵🌱
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
🌱 امام جواد عليهالسلام
آشڪـار ڪردن چـیزۍ
پیش از آن ڪہ استـوار گردد
موجــب تباهـے آن میشود ...❤️🩹
📚 بحار الأنوار، ج٧۵، ص٧١، ح١۳
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
🧣
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
📩 سوال مخاطب :
سلام وقتتون بخیر
⬅️ این قضیه به دل نشستن توی چند جلسه میتونه اتفاق بیفته‼️
⭕️اگر توی جلسه اول و دوم هیچ جذبی صورت نگیره جواب منفی بدیم ⁉️
🔅 پاسخ کارشناس :
در فرایند آشنایی با طرف مقابل لازم است که به احساسات و تجربیات خود در هر جلسه توجه کنید.
با گذشت جلسات، لازم است احساسات خوشایند تجربه شود.😇🥰
این تصمیم که شما جلسات را ادامه بدهید یا خیر به تصمیم گیری شما بستگی دارد.👀
⚠️ ولی قبل از ازدواج رسمی باید حالت عاطفی مثبت در شما ایجاد شود.😍
اگر احتمال میدهید با قرار ملاقات بعدی ممکن است احساس مثبتی پیدا کنید، میتوانید این جلسه را امتحان کنید.😊👌
🏮 نکته مهم دیگر اینکه ببینید احیانا فانتزیها و انتظارات ویژه و خاصی از همسر آینده تان دارید؟🤔
مثلا بایستی دارای فلان ویژگی ظاهری و... باشد؟
♨️خیلی از این فانتزیها مانع مهم ازدواج هستند و لازم است در آن تجدید نظر شود.💯
#بفرستبرایرفیقمجردت
#فقط_فوروارد_مورد_رضایت_است
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝
28.41M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌽
⏝
֢ ֢ #چه_جالب ֢ ֢
.
این پـیتزا مثلثـے؛🍕
براۍ
مدرسـہے بچههــا
عالیہ😍😋
.
𓂃فوتوفنهاےسهسوته𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🌽
⏝
🥤
⏝
֢ ֢ #منو_مجردی ֢ ֢
.
📩 امروز یه پسر بچه
تو پارک داشت گریه میکرد😢
ازش پرسیدم چی شده پسرجان☺️
گفت:
ده هزار تومن داشتم گمش گردم😔
منم خیلی دلم به حالش سوخت😌
پنج هزار تومن از ده هزار تومنی که
پیدا کرده بودم رو دادم بهش🥲😂
#ارسالے_ڪاربران 𓈒 1077 𓈒
تجربه مشابهی داری بفرست😉👇
𓈒📬𓈒 @Khadem_Daricheh
.
𓂃پاتوقمجردے𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🥤
⏝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪖
⏝
֢ ֢ #همسفرانه ֢ ֢
.
همسر بزرگوار شهید:
خط قرمز شهید رئیسی قطع نشدن برق و آب مردم بود و برای این امر حرص و جوش میخوردن ، که به وضوح در دوران ایشون لمسش کردیم
⊹🌷 #شهدارایادکنیمباذکرصلوات
#شهید_سید_ابراهیم_رئیسی
#روایت❤️
.
𓂃اینجاشهدامیزبانعشقاند𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🪖
⏝
🧸
⏝
֢ ֢ #پشتڪ ֢ ֢
.
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم !😵💫
ناگهان دل داد زد : دیوانه !
من میبینمش ...🫀👀
.
𓂃دیگهوقتشهبهگوشیترنگوروبدی𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧸
⏝
🧃
⏝
֢ ֢ #ویتامینه ֢ ֢
.
آقای ما وقتی میاد خونه اصلا سر گوشی نمیره
ولی سریع کنترل رو برمیداره و تلویزیون📺 رو روشن میکنه.
منم یه بار یه کاغذ📃زدم روی کنترل و روش نوشتم :
🎈"من شاهدم که کنترل و تلویزیون اصلا منتظر اومدنت نبودن!
غذای 🍝امروز
و شربت🍹
و چای ☕️اماده
و لباس روی👗تنم هم
شاهد انتظار و دلتنگی بی حد خانومتون هستن !😁
قضاوت با حضرت یار....
"بوس بوس"
خداییش کنترل رو پرت کرد و دویید بغلم کرد 😁
تا بعد از ظهر از کنارم تکون نخورد 😍
هر یه دقیقه یک بارم بوسم میکرد😘
.
𓂃ویتامینعشقتاینجاست𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧃
⏝
☀️
⏝
֢ ֢ #قرار_عاشقی ֢ ֢
یک گوشه صحن حرم✨️
وقتی که میخواندم نماز
آرام، پُر میشد دلم
از نور لبخند شما...
.
𓂃جایےبراےخلوتباامامرئـوف𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
☀️
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوشانزده عجب پیشنهاد مسخره ای.. الآن وقت گشت و گذار
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهفده
مثل همان شب،سوار ماشین مانی میشویم و راهی خیابان ها.
به مغازه های اطراف نگاه میکنم،به تکاپو و تلاش ها و دویدن هایشان...
بوی عید را از همین فاصله میشود حس کرد.
سال گذشته اصلا فکرش را هم نمیکردم،که امسال متأهل باشم و فردی مثل مسیح،سایه وار در
زندگی ام.
آه میکشم و نگاهی به دست چپم میاندازم.
چشمانم جای خالی حلقه را میکاوند.
تازه به یاد میآورم،دعوایمان از همین جا شروع شد..
از حلقه ای که موقع وضوگرفتن، جا گذاشتمش..
صدای مسیح در سرم میپیچد،چقدر ترسناک شده بود..
(من حق دارم،اینجا خونه ی منه تو هم زن منی.. هر غلطی دلم بخواد توش میکنم)...
آرنجم را کنار شیشه میگذارم و انگشت اشاره ام را بین لب هایم.
چقدر جمله اش میتواند مرا بترساند...
اگر بخواهد... نه... امکان ندارد... اگر قصد چنین چیزی....
نفسم را باصدا بیرون میدهم.
انگار با دو مسیح روبه رویم.
مسیحی که سر میز نهار نشسته بود،با عشق از نهج البلاغه برایش میگفتم و او گوش
میکرد...مسیحی که هیچ وقت صبحانه نمیخورد و به خاطرـمن...
یا مسیحی که فریاد میکشید و اصرار داشت بداند چرا ماجرای تأهلم را کسی نمیداند...
آخ آقای شریفی،ظهر وقت زنگ زدن بود؟
اصلا چرا با شماره ی پرستو ؟
سکوت ماشین را صدای زنگ موبایل میشکند.
از دنیای فکر و خیال بیرون میآیم.
مانی با تلفن حرف میزند،نگاهم را از پنجره به آدم ها میخ میکنم.
نم نم باران،سنگ فرش عابرپیاده را خیس میکند.
شیشه را پایین میکشم و دستم را تا مچ زیر باران میگیرم.
صدای مسیح میآید،بدون اینکه برگردد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوهجده
+:شیشه رو بده بالا،سرما میخوری...
نفس عمیقی میکشم و شیشه را بالا میبرم.
مانی هم چنان با تلفن مشغول است:آخه الآن نمیشه که..باشه.. ببینم چی کار میکنم...
کنار خیابان پارک میکند،به طرف من برمیگردد: زنداداش شرمنده،من باید برم.. یه کارخیلی
مهمی پیش اومده،ببخشید...
میگویم:عیب نداره آقامانی دشمنتون شرمنده،ما برمیگردیم خونه..
مانی میگوید:نه بابا،شما برید... ماشین رو بردارین برین..
مسیح میگوید:پس خودت چی؟
مانی کمربند ایمنی اش را باز میکند :من کارم همین نزدیکیاست... نگران نباش...شما برین
خوش بگذره.. خداحافظ زنداداش...
میگویم:آخه...
مانی پیاده میشود،مسیح هم.
باهم دست میدهند و مانی میرود.
مسیح،پشت رول مینشیند،بدون اینکه نگاهم کند میگوید:بیا جلو...
پیاده میشوم و روی صندلی شاگرد مینشینم.
مسیح راه میافتد : کجا برم؟
:_بریم خونه...
+:تا اینجا اومدیم... بذا ببرمت یه جایی پشیمون نمیشی...
چیزی نمیگویم. چیزی ندارم که بگویم.
با همین قلدر بازی ها وارد زندگیم شد.
دوباره به مردم و زندگی های رنگی شان خیره میشوم.
دریای مواج فکر و خیال،درون طوفان هایش غرقم میکند.
بازی عجیبی دارد سرنوشت...
و از آن عجیب تر،بازی انسان هاست با هم...
(اصاا پشیمونم...میخوام برگردم)...
من پشیمان شده ام؟ واقعا دوست داشتم که سرسفره ی عقد دانیال بنشینم؟
نه،مسیح هرچه که باشد،هرچقدر هم متکبر و زورگو ، حداقل دوستم ندارد...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدونوزده
این مهم ترین مزیت زندگی با اوست...
حس میکنم مغزم درد میکند...
بازهم فشار های عصبی،من بی پناه را دچار کرده اند .
سرم را روی شیشه میگذارم و چشم هایم را میبندم.
دوست دارم بخوابم و وقتی بیدار شدم،همه ی طوفان های زندگی ام خوابیده باشد..
نمیدانم چقدر میگذرد..
+رسیدیم..
چشم هایم را باز میکنم،اطراف تاریک است و هیچ جا را نمیبینم.
مسیح،کمربندش را باز میکند و پیاده میشود.
کمی میترسم.
در را برایم باز میکند.
+:نترس،بیا پایین
پیاده میشوم و اطراف را نگاه میکنم،ماشین در شانه ی خاکی جاده متوقف شده..بیرون شهر
است،بالای کوه
انگار لبه ی پرتگاهی ایستاده ایم..
مسیح چند قدم جلو میرود و صدایم می زند
+:بیا اینجا
از تاریکی خوفناک فضا به امنیت هم شانه شدن با او پناه میبرم.
کنارش میایستم.
دست هایش را در جیب های شلوارش کرده و نگاهش به شهر است،که مثل نقطه ای
براق،میدرخشد.
+:داد بزن
با تعجب به طرفش برمیگردم.
:_چی؟
+:داد بزن.. هرچی از مردم این دنیا ناراحتی،سر این کوه داد بزن..
نگاهش میکنم،او هم مرا...
+:امتحان کن... جواب میده .
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوبیست
برمیگردد و دورتر،کنار ماشین میایستد و دستش را روی کاپوت میگذارد...
به طرف دره برمیگردم،همان بغض لعنتی با پنجه هایشان گلویم را فشار میدهد.
با صدای خفیفی میگویم:خدا
قطره اشک اول از چشم راستم به سرعت روی گونه ام میغلتد و همراه با نم نم باران،خاک زیر
پایم را تر میکند.
قطرات بعدی سریع تر و به دنبال هم چشمانم را به مقصد قله ی کوه ترک میکنند
گویی برای هم صداشدن با باران، از هم سبقت میگیرند.
محکم،بلند و با آوای خشمم فریاد میزنم :خـــــــدا
نفس نفس میزنم،مسیح همان جا ایستاده،بدون اینکه نگاهم کند،سیگاری آتش میزند.
دوباره اعصاب عصیانم را به رخ زمین میکشم:خـــــــــدا
همه ی غصه و تنهایی هایم را با لرزش تارهای صوتی ام،به گوش دنیا میرسانم:خـــــــــــــدا
بارش باران شدید میشود،رمقی برایم نمانده.
روی زمین مینشینم.
چشمانم را میبندم،سنگینی و گرمای اورکت مسیح روی شانه هایم میافتد.
توجهی نمیکنم.
تنها به بارش بی امان چشم هایم و به صدای گریه ی ابرها گوش هایم را میسپارم.
این چه دوگانگی عجیبی است که در رفتار مسیح موج میزند؟
کدام مسیح را باور کنم؟ مسیح قلدر و عصبی ظهر،یا مسیح آرام الآن که خوب میداند چطور
میشود آرامش را به جانم برگرداند.
آشوبش را باور کنم،یا آرامشش را..
رگ برجسته ی گردنش را فراموش کنم،یا برق چشم های خندانش را..
بلند میشوم،اورکت را به طرفش میگیرم.
بیتوجه،سیگارش را زیر پا له میکند و به طرف ماشین میرود.
به دنبالش کشیده میشوم،در را برایم باز میکند.
مینشینم و کت را روی صندلی عقب میگذارم.
مسیح هم مینشیند،باران،شدید نبود اما سرشانه های او را خیس کرده.
ماشین را روشن میکند و بعد درجه ی بخاری را بالا میبرد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
🛵
⏝
֢ ֢ #درِگوشی ֢ ֢
.
♕ پرسیدم کسی که دوست داری
رو چی سیو کردی❓
گفت:
- 🤍 «My Clavicle»🦩
یعنی: «ترقوه من»🫀
گفتم: هوم خب چرا❕
گفت: چون ترقوه اولین استخونیه
که تو بدن شکل میگیره و شکستنش
هم دردناکترینه.. 💚
واقعا چقدر قشنگه
یکی اینجوری سیوت کنه🥺
°کپے!؟
_ تنهاباذکرآیدےمنبع،موردرضایتاست☺️
.
⧉💌 #بفرستبراش
⧉🤫 #متاهلهابخونند
.
𓂃بفرماییدتودمدربده𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
🛵
⏝
#صبحونه
"يبتـسم لك قلبي
كلّ مـا مرئت في بالي..."
قلبـــم برايـت لبخـند مـےزند
هـربار ڪہ بہ يادم میآیــے ...🫀🌿
[سـلااااااااام
امــیـدوارم همیشہ قلبتون لبخـند بزنه😍❤️]
🍃🌸| @asheghaneh_halal
💛
֢ ֢ #پابوس ֢ ֢
.
🌱 امیرالمؤمنین عـلـے عليهالسلام:
🔅) أفضلُ الأدبِ ما بدَأتَ بهِ نفسَكَ 😌( بـهـتـريـن ادب آن اسـت
كـه از خــــود آغـاز كـنـى.🤌😇
⇦ غررالحكم، حدیث ۳۱۱۵
#ادب
.
𓂃حرفایےکهمیشنچراغراهِت𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💛
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
🧣
⏝
֢ ֢ #مجردانه ֢ ֢
.
«فتعالَ أحبك الآن أكثر!»👀✋
🖇پس بیا که امروز تو را
بیشتر دوست داشته باشم!💖
شاید تو ترافیک مونده🙄
#هرچهزودتربهتر
.
𓂃محفلمجردهاےایـتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
🧣
⏝