°•| #ویتامینه🍹 |•°
#خانمها_بدانند
اقتدار و غرور همسرتون رو حفظ ڪنید
یڪے از بدترین و بےشرمانہ ترین حرفها
اینہ ڪہ بعد از اینڪہ اتفاقے افتاد بگیم:
••[من ڪہ بهت گفتہ بودم
••[من مے دونستم
بعد از اینڪہ اتفاق افتاد، دیگہ
سڪوت ڪنید...
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
•| #دردونه 👶 |•
از کودکتان بخواهید کہ برمبناے
افکار ذهنے براےشما دستانےتعریف
کند،سپس آن داستان را نقاشےکند.
بعد،از آن نقاشے ها کتـ📘ـابےبسازید
و آن کتاب را در کتابخانہ خود بہ
عنوان اثر ارزشمندے از کودک خود
نگهدارےکنید.👌
شما با انجام این کارساده بہ کودک
یاد میدهید کہ افکارش باارزش است و مےتواند از آنچہ کہ در ذهنش طراحے مےکند محصولے بہ وجود بیاورد کہ براےدیگران جالب استــــ.🎈🍃
نڪات تربیتےریزوڪاربردے☺️👇
||🍍|| @asheghaneh_halal
#قرارعاشقے
دلم شڪسٺ💔
ولیڪن خدا درستش ڪرد👌
درسٺ لحظہ ے سبـزِ دعـا
درستش ڪرد..🍃
عجب امامِ رئوفے خدا بہ ما داده😍
خراب ڪردم و دیدم رضا(ع)
درستش ڪرد💚
💐| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_ودو °•○●﷽●○•° محرم و صفر و کنار هم گذروندیم،تو این مدت به م
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وسه
°•○●﷽●○•°
دستم و جلو دهنم گرفتم و پلکام و بستم که اشکام راه خودشون و پیدا کردن و از روی گونه ام سر خوردن.حس میکردم از شدت شرمندگی دیگه نمیتونم به چشمای محمد نگاه کنم. نتونستم سرم و بالا بگیرم.فضای اتاق و بوی گل پر کرده بود.
جعبه ی خوشگل کنار کیک و باز کرد و از توش زنجیری و در آورد. سرم و خم کرده بودم که از تو آینه چشمم بهش نیافته،به عقل خودمم نمیرسید با این همه انتظارم برای این روز،چرا یادم رفت!
نگام که به پلاک گرون بند افتاد لبخندی زدم اسم خودش و من و به شکل قشنگی کنار هم نوشته بودن و به زنجیر وصل بود.
با لبخند گفت منظورت بودم؟
فهمیدم منظورش به شعر روی کیک و سرم و برای تایید سوالش تکون دادم.
_محمد من نمیدونستم که قراره امروز برگردی،تو هیچ خبری...
حرفم و قطع کرد وگفت:خوشت نیومد؟
برگشتم سمتش و گفتم :محمد من تا حالا این همه چیزای قشنگ و یه جا با هم تجربه نکرده بودم.انقدر بهت زده ام که نمیدونم چی باید بگم.
گردنبدم و تو مشتم گرفتم و گفتم: خوشگله ،خیلییی زیاد!
تکیه دادم به کمد و همینطور که نگاهم بین شمع های تو اتاق میچرخید. گفتم :توکه باید الان تهران باشی...!وای محمد انقدر تنهامگذاشتی گیج شدم!
+گیج که بودی، یعنی فاطمه واکنشت کشته منو. دخلم در اومد تا غافلگیر شی، یه ربع ایستادم تا شاید برگردی بگی وای سوپرایز شدم ،بعد فقط میگی،محمد من نمیدونستم امروز میای....
یه پوزخند زد و :راسی یادم رفت بگم،سلام،و اینکه واقعا برات متاسفم.
برگشت و از اتاق رفت. بعد چند ثانیه که حرفاش و تو ذهنم تجزیه و تحلیل کردم از حماقتم حرصم گرفت و زدم تو سرم و گفتم:خدایا اخه چرا من انقدر گیجم؟
میدونستم حرفاش به شوخی بود،اینبار از گیجی و حواس پرتم اشک ریختم و نشستم روی زمین و به کمد پشت سرم تکیه دادم. ناراحت بودم از اینکه ذوقش و کور کردم و ونتونستم اونطور که باید رفتار کنم و بگم چقدر هیجان زده ام از بودنش و چقدر خوشحال و ذوق زده ام از کاراش.
قلبم از شدت هیجان تند میزد ولی نتونستم بهش بگم. دستام و جلوی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم.از خودم لجم گرفته بود.حرفای محمد بهانه ای بود که با خیال راحت واسه حواس پرتیم گریه کنم.چند دقیقه گذشت ولی من همونطور با لباسای بیرون همونجا نشسته بودم و گریه میکردم که محمد سرش و از کنار در خم کرد و گفت : میدونستم گیجی،ولی نمی دونستم تا این حد.
بالحن تاسف باری گفت: آخه چرا؟دوساعت حرف زدم که شاید دلت بسوزه به حالم یه نگاهی بهم بندازی،بعد نشستی اینجا گریه میکنی؟شوخی سرت نمیشه؟
_راست میگی من واقعا گیجم
+.زشته جلو بچه ات اینجوری داری گریه میکنی ،زینب ازت یاد میگیره همش گریه میکنه،بدبخت میشیم.😁😐
_من کجا همش گریه میکنم، یخورده بود فقط
+یخورده؟نههه یخورده؟نهههه تو به من بگو یخورده؟
اشکام و پاک کردم واخم کردم گفتم :عه خب حالا
دوباره حالت قبلی و به خودش گرفت و گفت :اخمم که میکنی !چشمم روشن،برای بار دوم برات متاسفم
به حالت قهر بلند شد بره
گفتم:،هیچ هدیه ای انقدر برام هیجان انگیز و دوست داشتنی نمیتونست باشه
دارم به این فکر میکنم،تو که بنده ی خدایی و انقدر خوبی،خدا چقدررر میتونه خوب باشه. چیکار کرده ام که یکی از بهترین بنده هاش و تو همچین روزی بهم داد؟
ممنونم که همیشه حواست هست ، حتی وقتایی که خودمم حواسم نیست
گفت:تازه این فقط واسه سالگرد ازدواجمون نیست،تولدت تو محرم بود، نتونستم تبریک بگم بهت.
در برابر اینهمه محبتش فقط تونستم لبخند بزنم .
گفت:بیا بریم اتاق دخترت و نشونت بدم.
رفتیم تو اتاقش.نگام که به اتاق صورتیش افتاد دلم براش ضعف رفت.همه ی چیزایی که براش خریده بود و به بهترین شکل تو اتاق مرتب کرده بودن.
+مامان زحمتشون و کشید.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| اے آنڪه نشـانـ گرفته ≈{🏅
/° از فـاطــمـهاے ≈{🌸
°\ بـا هــر نفســتـ ≈{⚡️
/° بــه فتــنهها خاتــمهاے ≈{👌
°\ عشــقـ اسـتـ تـــو ≈{🎈
/° و نـــامـ قشنگـتـ آقـــا ≈{😘
°\ سیــدعلـے ≈{💚
°| حسینـے خامــنهاے ≈{✋
#اللهمـاحفظ_قائدنا_الامامـخامنهاے🍃
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(157)📸
#ڪپے⛔️🙏
🔘| @Asheghaneh_Halal
🏴🍃
🍃
#مجردانه
[شاید با تاخیر]
خیلے تو ذهنم ڪلنجار رفتم ڪہ این حرف رو بزنم یا نہ... اما میزنم...امروز رو بہ احترام تمام جوونایے ڪہ پرپر شدن و آرزوے خیلے چیزها بہ دل خانوادشون موند،سڪوت میڪنم
هرچند ڪار خیلے ڪوچیڪیہ...
و هرچند جایگاهے ڪہ بدست آوردن،در برابر آرزوهاے دنیایے خیلے والا تره...
#شہدا
#مدافع_حرم
#اهواز
#جوان
#غیرت
#حسرتــ...
[محتوا تولیدیست]
🍃 @asheghaneh_halal
🏴🍃
°•| #ویتامینه🍹 |•°
••دعوا بین زن و شوهر اجتناب
ناپذیرھ اما قوانینشو رعایت ڪنید••
•💠•فقط روے مشڪل تمرڪزڪنید
•💠•داخل جمع دعوا نڪنید
•💠•بھ گذشتھ باز نگردید
•💠•خوب بشنویــــــد
•💠•ڪنایھ نزنــــید
•💠•توهین نڪنید
#تودعوا_باشخصیت_باشین_لدفا😐
لحظہ ــهاے ویتامینے در😃👇
°•|🍊|•° @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
#طلبگی
✨وقتے به یڪ طلبـ👳ـه بعلهـ😌
میگویـے مسئولیتتـ👌 بیشتر میشود🙂
⭕️دیگر تــو آن دختر دیروز نیستے❌
دیگر نمیتوانے آزادانه حرفــ🗣 بزنے و بخندے😁
دیگر نمیتوانے گریــ😭ـه ڪنے😒
⁉️آخر مردم تـــو را زیر ذرهـ بینـ🔍 گذاشته اند
🍃وااااااے اگر گریه ڪنے😓
شروع میڪنند به حرف درآوردنـ🙊
ڪه این دختر همسرش آخونده و
سرش هوو آوردهـ😐😒
🤔شایدم بگویند شوهرش
دوستش ندارد💔😒
🌸آخر آنها چـــهـ😁 میدانند
زندگے طلبگے یعنے چه😊😋
•°•آن ها از سادگــ😇ـے و شیرینے
این زندگی چه میفهمنـــد🙃
🔆بانـــو
سرت را بالا بگیر💪
به خودت ببــال😍
تو همسر #یک_طلبهـ ای😉❤️
#طلبه ای از جنس اخــلاق😌
🍃🌹🍃🌹
@Asheghaneh_halal❤️
#ریحانه
وقتے که...
آفتابــ|🌞 تابستان مےتــابد
وقتے که...
نسیمــ|🍃 پاییزے مےوزد
وقتے که...
برفــ|❄️ زمستانے مےبــارد
🔹🔸🔹🔸🔹
من چادرمــ|🎈 را؛
عاشقانهـ|💝 سر مےکنم
عاشقــ|😌 واقعے؛
چه در سخـ|😥ـتے و راحـ|🙂ـتے
وچه در گـ|🔥ـرما و سـ|🌨ـرما
معشوقهاشــ|😍 را عاشقــ|💞 است!
#عاشقانه_چادر_به_سر_میکنم❣
💟 @asheghaneh_halal
هدایت شده از یازهرا
1_27606803.mp3
13.91M
#ثمینه🎧
ایـــن خــانه زخمے اسـت👊
خــــورده گــلوله هـــا👊
#تــرور_97
#انتـقام_سخـت_خـواهیـم_گــرفت👊
#حــامد_زمـانے🎤
#پــیشنـهاد_دانـلود📥
✔️@asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_صدونود_وسه °•○●﷽●○•° دستم و جلو دهنم گرفتم و پلکام و بستم که اشکام
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_صدونود_وچهار
°•○●﷽●○•°
با سلیقه ی خوب مادرم،اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود.
محمد همونطور که به لباسای تو کمدش نگاه میکرد گفت :بابایی اسفندماه به دنیا بیا،خب؟
وقتی متوجه نگاه من به خودش شد گفت: دارم با دخترم حرف میزنم تو نگاه نکن
خندیدم ونشستم کنار تختش. بالشتش و برداشتم. محمد تو بالشتش یه ضبط گذاشته بود و وقتی فشارش میدادی با صوت زیبایی قرآن تلاوت میشد.
میگفت باید عادتش بدیم به این صدا که براش مثل لالایی بشه.
____
محمد
نمیدونم برای چندمین بار تسبیح و از سر گرفتم و برای سلامتیشون ذکر گفتم.
فضای بیمارستان اذیتم میکرد. کیف وسایل بچه رو دست ریحانه دادم و با اینکه هوا سرد بود رفتم تو حیاط بیمارستان.
خداروشکر کردم که مامان فاطمه پرستار همین بیمارستانه و میتونه کنارش بمونه.
به ساعتمنگاه میکردم که یه قطره بارون رو دستم افتاد. از جام بلند شدم ورفتم سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک شده بود.به سرعت ماشین و روشن کردم و به طرف شیرینی فروشی حرکت کردم.
دل تو دلم نبود. انقدر خوشحال بودم که حواسم پرت شد و خیابون و اشتباه رفتم.راهم خیلی طولانی شد ولی تونستم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بگیرم و برگردم.بارونی که نم نم میزد حالا شدت گرفته بود.
ماشین و پارک کردم و با گل و شیرینی تا در ورودی بیمارستان دوییدم. صدای بارون زمینه ی صدای آرامشبخش اذان شده بود.
با اینکه زیر بارون خیس شده بودم و از موهام آب میچکید، کنار در بیمارستان ایستادم و با تمام وجودم دعا کردم.
مطمئن بودم که تو این زمان دعام حتما مستجاب میشه.
ریحانه پشت سر هم زنگ میزد،ولی نمیتونستم زیر این بارون جوابش و بدم.
چشم هام و بستم و از خدا خواستم حال فاطمه خوب باشه. زینبم سالم به دنیا بیاد،بتونم اونجوری که میخوام تربیتش کنم،اون راهی و بره که باید بره.
ریحانه اونقدر زنگ زد که نتونستم بیشتر دعا کنم،فقط گفتم خدایا هرچی خیره همون شه،راضیم به رضای تو.
رفتم داخل بیمارستان و به تماسش جواب دادم:جانم؟
ریحانه:محمد کجایی تو؟زینبت به دنیا اومد. بدو بیا بیمارستان
_فاطمه رو هم دیدی؟حالشون خوبه؟
+حالشون خوبه ولی هیچکدومشون و فعلا ندیدیم.
_باشه. اومدم
تماس و قطع کردم .
اذان هنوز تموم نشده بود. داشتم میرفتم طبقه بالا پیش ریحانه اینا که پشیمون شدم و راهم و به سمت نمازخونه ی بیمارستان تغییر دادم.
نمازم و اول وقت خوندم. بعد خوندن نمازشکر گل و شیرینی و برداشتم و از پله ها با قدم های بلند بالا رفتم.
ریحانه تا چشمش به من افتاد دویید وبغلم کرد وگفت: بابا شدنت مبارک داداشی
روح الله هم تبریک گفت.علی و زنداداشم بعد من رسیدن و تبریک گفتن. بابای فاطمه سرش شلوغ بود نتونست بیادو زنگ زد.اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم لبخندم و جمع کنم.
به دخترم حسادت میکردم. چه زمان
قشنگی به دنیا اومده بود!
ریحانه با ذوق حرف میزد و منم با اشتیاق بهش گوش میدادم.
ریحانه:فکر میکنی شبیه تو باشه یا فاطمه ؟
_دلم میخواد شبیه مادرش باشه
میخواست چیزی بگه که نگاش به پشت سرم افتاد و گفت: وای نینی اومد.
دویید و از کنارم رد شد. با صدای بلند قربون صدقه بچه ای که تو دستای مادر فاطمه بود میرفت.
سرجام ایستاده بودم ونگاشون میکردم.
مامانش با دیدن من اومد سمتم و گفت : بیا پسرم،بیا ببین خدا چه دختر نازی بهت هدیه کرده.
_فاطمه چطوره؟
+خداروشکر خیلی خوبه
جلوتر رفتم و دختر کوچولویی که یه پتوی صورتی دورش پیچیده شده بود و تو بغلم گرفتم. با دیدنش دوباره یاد عظمت خدا افتادم و دلم لرزید،قلبم از همیشه تند تر میکوبید.این حس خوب و اولین بار بود که تجربه میکردم. دست کوچیکش و تو دستم گرفتم.میخواستم بیشتر نگاش کنم که ریحانه از بغلم گرفتش.از مادر فاطمه پرسیدم:
_فاطمه کجاست؟میتونم ببینمش؟
+صبر کن،خبرت میکنم
مامان با بچه رفت و من دوباره منتظر روی صندلی نشستم. یهو یچیزی یادم اومد و رفتم یه بطری کوچیک آب خریدم و دوباره رفتم بالا و منتظر نشستم.
ریحانه با دیدنم گفت:آب سردکن بود که آب چرا خریدی؟
_این آب سرد نیست.واسه خوردن نگرفتم.
عجیب نگام کرد.دلم میخواست دوباره دخترم و تو بغلم بگیرم نتونستم خوب نگاش کنم. یخورده منتظر نشستیم که مادر فاطمه دوباره با بچه بهمون نزدیک شد و گفت:بیا دخترتو بگیر برو فاطمه رو ببین؛بردنش بخش.
زینب و تو بغلم گرفتم و همه با مادرش رفتیم تا فاطمه رو ببینیم.
زنداداش و مامان فاطمه زودتر از من رفتن داخل اتاق.روح الله و علی هم بیرون منتظر موندن.
به چهره ی معصومانه ی دخترم زل زدم و تو دلم قربون صدقه ی چشمای بسته اش رفتم. ریحانه دسته گل و دستم داد و باهم رفتیم تو اتاق. فاطمه رو بغل کرد و بعد اینکه بهش تبریک گفت کنار رفت.
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست🤓☝️
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
°🌙| #آقامونه |🌙°
°| صــرفـ و نحــــو ≈{🗣
/° و خــــوانـدنـ بسیـار ≈{
°\ همـ معیـــار نیسـتـ ≈{
/° هـر ڪه دارد مجـلسـ ≈{😶
°\ و درسـ و سـخــــنـ ≈{📚
°| هـمـ یـــار نیسـتـ ≈{😉
°| جعفـــرے در راهـ تــو ≈{👇
°\ سر مےدهـــد مولاے مـنـ ≈{❣
/° انتهـاے قلـه ≈{🌄
°\ عشـقـ تــــو باشـد ≈{💚
°| جـــاے مـــنـ ≈{✋
#شبنشینے_با_مقاممعظم_دلبرے😍✌️
#نگاره(158)📸
#ڪپے⛔️🙏
🔘| @Asheghaneh_Halal