عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_بیست_وسه ♡﷽♡ دست روے زانو اش گذاشت و یاعلے گویان بلند شد.مثل جوجه اردک
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_بیست_وچهار
♡﷽♡
خسته شدے معمار؟
معمار خنده کنان گفت: شما که حرفاے قشنگ قشنگ میزنے خستگے ازتن آدم در میره!
ابوذر حس میکرد دیگر نا در زانوانش نماند!
خداحافظے کوتاهے کرد و رفت
حاج رضا علے تنها با لبخند بدرقعه اش کرد.
و نگاهے به در بسته حجره انداخت.
___________________
[از زبان آیه]
به عدد 15 که تعدا تماس هاے از دست رفته ام از جانب پرے ناز بود خیره
شدم! آرام به پیشانیم زدم چرا یادم نبود امروز از مشهد برگشته است. شماره اش را گرفتم گویا منتظر تماسم بود که بلافاصله گوشے را برداشت:
_سلام پرے جوونم تو رو خدا ببخش واقعا شرمنده گوشے روے سایلنت بود ببخش جاے یکے از بچه ها شیفت بودم دیشب تا الان خواب بودم.صدایش که ته مانده نگرانے در آن موج میزد آرامش خاصی انتقال داد:
سلام عزیزم فداے سرت من که مردم از نگرانے. همیشه نرسیده میومدے براے سوغاتیا این بود که نگران شدم از خواب بیدارت کردم؟
دوستش داشتم او بهترین همسر پدر دنیا بود. کش و قوسے به تنم دادم و گفتم:
نه قربونت برم باید بیدارمیشدم باید آماده شیم.. امشب با مامان عمه شام مهمونتونیم!! اگه بدونے چقدر هوس کشک بادمجوناتو کردم!
میخنددو میگوید:تشریف بیاریدصاحب خونه. به روی چشم حتما برات درست میکنم
_قربان دل مهربونت عزیزم اگه خسته سفرے نمیخواد به زحمت بیوفتیا!
_زحمت کشیدن براے آیه عین از رحمت نصیب بردنه! منتظرتم
_چوب کارے میفرمایید
_به جاے این حرفا آماده شو منم برم به کشک بادمجونام برسم
_فداے دست همیشه دست به نقدت...
گوشی را قطع کردم و دستهایم را کش آوردم و با تمام قدرت داد زدم تا خستگے و کوفتگیم در برود. مامان عمه طبق معمول بعد از این حرکتم یک مرض بلند میگوید و من را به خنده مے اندازد!
از توے حال صدایش را میشنوم که میپرسد پریناز بود؟
خمیازه اے میکشم و میگویم:آره مامان عمه پاشو تا من دوش میگیرم آماده شو
بریم شام اونجا دعوتیم...
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_بیست_وسه نعمتی سربلند کرد. نگاهی به شروین کرد و برگه انصراف را از کشوی م
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_بیست_وچهار
شروین حرکتی نکرد. استاد دستش را روی شانه شروین گذاشت.
-آقای جوان؟ حال شما خوبه؟
شروین از جا پرید.
-مشکلی پیش اومده؟
شروین که جا خوده بود تته پته کنان جواب داد:
-نه نه. چیزی نیست. یه کم سرم درد می کنه
-ما می خوایم درس رو شروع کنیم. نمی خوای بری یه هوایی تازه کنی؟
-نه چیزی نیست
- باشه.هرجور راحتی
بعد درحالی که به طرف تخته برمی گشت گفت:
-پس شروع می کنیم
دستکش پلاستیکی یکبار مصرفی را از کیفش در آورد و به دست کرد. بچه هایی نگاهی به هم کردند و چندتایی تیکه هم بینشان رد و بدل شد. البته با صدای آرام. استاد بسم ا... را با خط معلی گوشه تخته نوشت و مشغول شد... آخر کلاس استاد که داشت وسائلش را جمع می کرد گفت:
-مسئله ها رو حل کنید. جلسه بعد رفع اشکال می کنیم
کیفش را برداشت. خداحافظی کرد و رفت...
*
پشت میزش نشست. برگه انصراف را جلویش گذاشت، دنبال خودکار می گشت. لای کتابش بود. نگاهی به مسئله ها کرد. در اتاقش را زدند. هانیه بود.
- آقا شروین، تلفن با شما کار داره
-کیه؟
- نیلوفر خانم
-مگه من صد دفعه نگفتم وقتی این زنگ می زنه بگو من نیستم. بگو رفته بیرون. بگو مرده
- مادرتون گوشی رو برداشتن
گوشی را گرفت.
- خیلی خب، برو
تلفن را وصل کرد.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒