eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• نگاهم به روی مرد روبرویم که به سمتم خم شده بود خیره ماند. قمیسی کرم رنگ به تن و شلواری پارچه ای و گشاد به پا داشت. دستاری سفید رنگ به دور سرش بسته بود. ریش پر، صورت آفتاب سوخته، نگاهی مهربان و لبخندی که همیشه باعث شادی دلم می شد. احمد بود. اول با دیدنش وحشت کردم. من هیچ وقت او را به این شکل ندیده بودم. احمد کت و شلوار پوش حالا لباس های روستایی و محلی پوشیده بود. صورتش بسیار آفتاب سوخته و لاغر شده بود. در حالی که از ترس نفس نفس می زدم دست روی قلبم گذاشتم و گفتم: این چه سر و وضعیه .... ترسیدم احمد روبرویم نشست و گفت: خوبی؟ چرا این جا خوابیدی؟ به دور و برم نگاه کردم و پرسیدم: تنهایی؟ کی اومدی من نفهمیدم؟ با چی اومدی؟ احمد در حالی که بر می خاست دست مرا گرفت و مرا هم بلند کرد و گفت: این قدر خوابت سنگین بود از صدای موتور هم بیدار نشدی لباس های خیس عرقم را کمی تکان دادم و گفتم: خواب نبودم غش کرده بودم از گرما بیهوش شدم دارم می پزم _چرا نرفتی داخل؟ به احمد نگاه دوختم و گفتم: من زیر سقفی که محرمم نباشه نمیرم احمد از حرفم لبخند رضایت زد و گفت: شرمنده ام واقعا. تا ظهر منتظر بودم آقا غلام بیاد با موتور بیاییم. وگرنه وسیله نبود که بیام رو بروی احمد ایستادم و سیر نگاهش کردم و گفتم: اشکالی نداره خیلی خوشحال شدم خودت اومدی دنبالم. دلم خیلی برات تنگ شده بود. اشک در چشمم حلقه زد و با بغض گفتم: دیگه داشتم از دلتنگی جون می دادم. احمد به رویم لبخند زد و با صدای آرامی گفت: منم دلتنگت بودم. به منم این روزا خیلی سخت گذشت. الان دیگه نباید بغض کنی گریه کنی دیگه پیش همیم به سمت طویله اشاره کرد و گفت: بیا بریم یه چیزی بخوریم بعدش باید راه بیفتیم بریم لباس هایم را جلو کشیدم و خودم را باد زدم و گفتم: گرسنه نیستم فقط اگه بشه جایی این لباسا رو در بیارم احمد خندید و گفت: لباسات رو چرا در بیاری؟ سر به زیر انداختم و گفتم: محمد امین گفت ساک و بقچه دستم نگیرم که کسی بهم مشکوک نشه برای همین همه لباسام رو روی هم پوشیدم احمد با تعجب گفت: تو این گرما چند دست روی هم پوشیدی؟ سر تکان دادم و گفتم: آره .... دارم می پزم از گرما ... بیا زودتر بریم احمد دوباره به سمت طویله اشاره کرد و گفت: بیا بریم تو طویله لباسات رو در بیار این چه کاریه آخه ... حالا خودت میومدی لباسات رو بعدا میاوردن برات چادرم را کمی جلو کشیده بودم تا آفتاب به صورتم نخورد و در حالی که از گرما و هم از بوی طویلهذحالم بد شده بود گفتم: محمد امین گفت این جوری بیام گفت معلوم نیست کی بتونن لباسا و وسایلم رو به دستم برسونن. احمد در طویله را هول داد و گفت: من شرمندتم. به خاطر من این همه اذیت شدی. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•