•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوبیستوشش
با صدای اذان از خواب بیدار شدم و برای گرفتن وضو راهی سرویس شدم
دیشب اونقدر دیر به خونه رسیدم که چراغها خاموش بود و اهل خانه غرق خواب
و من ناچار شدم برای شنیدن تجربه اولین روز کاری ژانت با حجاب تا این لحظه صبر کنم
وقتی برگشتم ژانت با صورت خیس و پف کرده روی مبل انتظارم رو میکشید:
اومدی؟
من توی سینک ظرفشویی وضو گرفتم
اینکار ایرادی که نداره؟
_سلام صبحت بخیر نه عزیزم چه اشکالی
احساس کردم حالش کمی گرفته ست
پرسش و پاسخ رو به بعد از نماز موکول کردم و خیلی سریع مشغول خواندن شدیم
نماز که تموم شد گفتم: قبول باشه
لبخندی زد: ممنون
راستی این جور مواقع چی جواب میدن؟
تشکر میکنن؟
_نه.
میگن قبول حق
_آها
قبول حق
_خب... بگو ببینم
چه خبر از کارت؟
دیروز چطور بود؟
نفس عمیقی کشید که حاکی از حرفهای مونده روی دلش بود:
دیروز...
اولش که همکارا از دیدنم تعجب کردن
فکر کردن یه چالش یا چیزی شبیه اونه
وقتی گفتم مسلمان شدم و شکلاتی که خریده بودم رو تعارف کردم؛
اولش با شوخی و خنده و مسخره بازی شکلات رو خوردن
فکر کردن سرکارشون گذاشتم
ولی وقتی فهمیدن قضیه جدیه؛
بعضیا مسخره کردن و بعضیا ناراحت شدن حتی یکیشون باهام دعوا کرد!
ضحی واقعا دلم میخواست گریه کنم ولی خیلی خودمو کنترل کردم
به خدا فکر کردم
با خودم گفتم حتما اون منو میبینه و به قول تو عوض همه این سختیا بیشتر دوستم داره و بیشتر بهم نزدیک میشه
چیزی نگفتم
جوابشون رو ندادم
رفتم دنبال ماموریتی که روی میزم بود
ولی وقتی برگشتم همونی که باهاش دعوام شد گزارشم رو به رئیس شرکت داده بود
احضارم کرد و توضیح خواست
منم گفتم مسلمان شدم
ولی توبیخم کرد!
گفت دین شما به من ربطی نداره ولی کار شوخی بردار نیست
گفت ظاهر شما روابط ما رو با شرکت های طرف قراردادمون دچار تشویش میکنه!
گفت اینطوری نمیتونیم همکاری کنیم
گفت فردا یا مثل همیشه بیا سر کارت... یا اینکه برو حسابداری و تسویه کن!
منم...
امروز میرم که تسویه کنم
سعی کردم مثل اون وا نرم:
یعنی به همین راحتی اخراجت کرد؟
با بغض گفت: آره
من نمیفهمم مگه این یه تیکه روسری چه ضرری بهشون میرسوند!
یعنی من با این دیگه نمیتونم عکس بگیرم؟!
_فدای سرت عزیزم این که بغض کردن نداره
تو خودتم میدونستی که این احتمال وجود داره
خودتم گفتی
وقتی بهت گفتم بیشتر فکر کن
یادته؟...
پس دیگه غصه شو نخور
قحط کار که نیست تو هم عکاسی بلدی هم نقاشی
هم زبان فرانسوی بلدی
بالاخره یه کار خوب پیدا میکنی اصلا نگران نباش!
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوبیستوشش
آنقدر فکر و خیال کردم و آینده را به دستان مهربان خدا سپردم،تا خوابم برد.
روز پر از اتفاقی در پیش دارم... میدانم...
بلند میشوم،هنوز چشمانم نیمه بازند..
مامان ، داخل کمدم فرو رفته.
:_دختر پاشو دیگه.. بدو دوش بگیر،الآن آرایشگر میاد...
چشمهایم را تا آخرین حد ممکن باز میکنم
+:چی؟؟
مامان برایم یک بلوز یقه ایستاده ی حوله ای، با یک شلوار گرمکن روی تخت میاندازد.
:_بیشتر لباسات رو بردیم خونه ی جدیدتون...
اینجا چیز زیادی نداری...
ببین برات لباس گرم گذاشتم بعد حموم بپوش یه وقت سرما،نخوری.. داری میری مسافرت..
راستی معلوم نشده فعال کجا میرین؟؟
بلند میشوم،موهایم را پشت گوش میدهم و میگویم
+:مامان کی داره میاد اینجا؟؟
:_مژده جون میاد..میدونی که،کارش عالیه... با شراره تصمیم گرفتیم اون بیاد اینجا..
+:مامان زنگ بزنین بگید نیاد لطفا
دستم را میگیرد و به طرف آینه میکشاندم
:_یه نگاه به خودت بنداز... شبیه روح شدی.. بذا یه کم رنگ بیاد تو صورتت... آخ نیکی قبلاًها
خیلی خوب به خودت میرسیدی...
+:مامـــــــان؟
:_گفتید مراسم نگیریم،گفتیم باشه.. ولی قرار نیست تو عکسا بی روح دیده بشی که...شراره
جون زنگ زده آتلیه رو هم هماهنگ کرده...
+:مامــــــــــان،به آتلیه هم فکر کردین؟؟
:_معلومه،آبی از شما گرم نمیشه که.. خودمون باید یه فکری میکردیم دیگه..
وا میروم.. از شر مراسم به سختی راحت شده بودیم
حالا آرایشگر و آتلیه را کجای دلم بگذارم..
مامان حوله ام را بغلم میگذارد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝