eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.4هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _نگران هیچی نباش خدا بزرگه تو فکر کردی خدا از روزی کسی که خلق کرده غافل میشه؟ توکل کن مطمئن باش به بهترین حالت ممکن این گره باز میشه این قول خداست! لبخندی زد: چقدر حالمو خوب کردی عاشقتم! پس امروزو استراحت میکنم و از فردا میگردم دنبال کار _منم برات پرس و جو میکنم به نظرم کتی هم... _نمیخوام به کتی رو بندازم امشب میگفت این چه خداییه که هنوز نیومده بیکارت کرده! نمیخوام فکر کنه ناتوان شدم _تو چه جوابی دادی؟ _گفتم تغییر اتفاق میفته اما دلیل نمیشه تاابد سختی ادامه داشته باشه شاید خدا میخواد کار بهتری برام پیدا کنه! حالا به هر وسیله ای لبخندم عمیق شد: آفرین همینطوره... با ذوق سجاده ش رو جمع کرد و بلند شد: من میرم برای تسویه وقتی برگردم تو رفتی درسته؟! _آره این هفته سرم خیلی شلوغه ولی پیگیر هستم نگران نباش _نیستم قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . مامان لبخند میزند. میدانم الآن در دلش قربان صدقه ی حرکات مانی میرود... هرچقدر من سرد و خشکم،مانی گرم و شوخ است.. خم میشود ودست مامان را میبوسد.. :_امشب چه شبی است... شب است مراااااد است امشب... به طرفم میآید،بشکن میزند و دست و پایش را تکان میدهد. ازگردنم آویزان میشود و صورتم را میبوسد. +:لوس نشو مانی.. َ :_ اَه... چه دوماد عصا قورت داده ای ببین سه ساعت وقت گذاشتیم واسه خاطر آقا خوش تیپ کردیم... میبینیمامان؟ بیچاره نیکی با این برج زهرمار چی کار میخواد بکنه؟ نیکی... یعنی میتواند از پس تدارکات مامان و زنعمو بربیاید؟ نگرانم... نکند خودش را ببازد و زیر همه چیز بزند... این دختر شکننده تر از آن است که ظاهرش میگوید.. مانی دستش را جلوی صورتم تکان میدهد. :_کجایی مسیح؟؟ نوچ نوچ مامان میبینی.. تا یه نیکی گفتیم فیلش هوس هندستون کرد... آخ آخ بسوزه پدر عشــــــق... بازویش را میگیرم و می غرم:مانی...میشه بسه؟؟ مامان ریز میخندد:چیزی نمیگه که مسیح چرا ناراحت میشی؟مانی مامان... گرفتی کت و شلوارو ؟؟ مانی چشم هایش را میبندد و باز میکند:گرفتم.. چه چیزیم گرفتم... مامان به من اشاره میکند:برو مسیح جان بپوش.. دیگه داره دیر میشه ها..الآن خاله اینام میان.. :_چی رو بپوشم؟؟ +:کت و شلوار دومادی رو دیگه... :_مامان... اصلا فکر نمیکردم اینقدر سخت و پر پیچ و خم باشد... صدای موبایل میآید،عمووحید است... :_الو سلام عمو.. +:سلام،خوبی؟باید باهم حرف بزنیم مسیح.. مردونه! ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝