eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویست‌وبیست‌و‌چهارم اما این تاثیر منجر به کنش نشد چون کت
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• ژانت اخم کمرنگی کرد: من دینم رو کنار نگذاشتم اسلام که منکر مسیح و مریم نیست خیلی هم بهشون احترام میگذاره من چیزی رو از دست ندادم بلکه چیزهای جدیدی به دست آوردم چادر دوخته شده رو تن کرد: بهم میاد؟ نگاهی به چهره ی آرومش میون پارچه ی یکدست سفید چادر انداختم: خیلی خندید: ممنون حالا بخونیم؟ سر تکون دادم: بخونیم نماز که تمام شد کتایون توی اتاق نبود خواستم صداش کنم که دست ژانت حلقه شد روی دستم: میگم من یکم استرس دارم یه چیزی بگو که آرومم کنه! _چی بگم؟ اصلا چرا استرس داری؟! _خب فردا باید برم سرکار اولین روز کاری با حجاب اصلا نمیدونم چه برخوردی باهام میکنن _اگر خیلی سختته میتونی تقیه کنی یعنی به کسی نگی مسلمان شدی و با همون شال و کلاهت حجاب بذاری لبخند زد و سر تکون داد: نه نه من میخوام همه بدونن مسلمان شدم! از چیزی نمیترسم فقط خواستم یه چیزی بگی که آرومم کنه با لبخند میون دو ابروش رو بوسیدم خوب میفهمیدم چه حالی داره طول میکشه تا مثل من پوست کلفت کنه و بی توجه به برخورد دیگران روشش رو زندگی کنه پیشونیش رو با انگشت شستم نوازش دادم: میدونم که خیلی سخته ولی یادت نره آدما تا کار سخت نکنن، آدم نمیشن یادت نره الگوها سخت ترین کارها رو انجام دادن که این سختی ها مقابلش هیچه! اگر به اینکه داری به الگوهات نزدیک میشی فکر کنی از سختی هات هم لذت میبری قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_دویست‌وبیست‌وچهار +:زنداداش،مسیح سرش شلوغ بود،من الآن اوم
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_آره بابا،مهم نیست +:حالا چی شده بود اینقدر هول هولی اومدی دنبالم؟ :_از خونه فرار کردم +:چی؟؟ :_مامان و زنعمو داشتن میرفتن خونه رو بچینن +:کدوم خونه؟ :_خونه ی مسیح میخواستن وسایل منو ببرن اونجا... خانه ی مسیح... وسایل من،آنجا چه میکند؟ فاطمه میایستد به طرفش برمیگردم +:نیکی باورم نمیشه..یعنی...یعنی تو فردا عروس میشی؟ چشمانم را میبندم،حس میکنم بدنم میلرزد. سرم را آرام تکان میدهم.. فاطمه دستانم را میگیرد. زیر لب میگوید +:وای چه آرزوها و برنامه ها که واسه عروسی تو داشتم... :_عیب نداره،همشو عروسی تو اجرا میکنم.. لبخند میزند،بیجان... درک میکنم حالش را... انگار در سالنی نشسته و نظاره گر نمایش شکنجه بی رحمانه ی تقدیر با خواهرش است... من هم حس او را دارم.. با این تفاوت که من،مشغول دست و پنجه نرم کردن با تقدیرم... آن خواهر،منم 💞 :_نیکی....نیکی بلند شو دیگه... نیکی دیر شد... صدای مامان،مجبورم میکند که بلند شوم... دیشب تا نیمه های بامداد خواب به چشمانم نیامد.. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝