eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وبیست‌وچهارم احمد دستارش را از سر بردا
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• دست احمد را گرفتم و گفتم: اصلا این طور نیست. تو مقصر نیستی. هیچ کس تو رو مقصر نمی دونه _به خاطر کارای من ساواک ریخت تو خونه حاج بابا و این اتفاقات افتاد _از کارایی که کردی پشیمونی؟ ... قبل از این که احمد پاسخی بدهد گفتم: تو هر کاری کردی برای اسلام بوده برای ایمان و اعتقاداتت بوده کاری رو کردی که بهش باور داشتی از این که به خاطر باور هات جنگیدی و مبارزه کردی پشیمونی؟ احمد نفسش را بیرون داد و گفت: حتی یک لحظه هم پشیمون نبودم و نیستم. حتی یک لحظه هم حاضر نیستم از ادامه این راه و از مبارزه دست بردارم _پس وقتی به درست بودن مسیری که انتخاب کردی و توشی ایمان داری پس هیچ وقت برای هیچ اتفاقی نباید احساس گناه کنی اتفاقی که برای مادر و خواهرت افتاده تلخه ولی اقتضای مبارزه با طاغوت همینه به قول آقاجانم وقتی ما ادعای شیعه بودن داریم هر روز توی زیارت عاشورا به امام حسین میگیم بابی انت و امی پدر و مادرم فدات، هر روز دو بار تو زیارت عاشورا میگیم إنّی سلمٌ لمن سالمکم و حربٌ لمن حاربکم فقط این اذکار نباید لقلقه زبون مون باشه. باید تو عمل هم نشون بدیم تو دوستی مون با دوستای اهل بیت و دشمنی مون با دشمنای اهل بیت ثابت قدمیم و حاضریم مثل خود امام حسین مثل اهل بیت عزیز ترین کسای زندگی مونم به خاطر راه اسلام و راه اهل بیت فدا کنیم. من این چند وقت هر روز به مادرت سر می زدم دلتنگت بودن ولی ازت ناراحت نبودن حتی بهت افتخار می کردن می گفتن راهت حقه می گفتن بعد این جریان به این که تو توی راه حق و توی راه اسلامی و این مبارزه درسته ایمان آوردن احمد آه کشید و گفت: اینا رو برای دلخوشی من میگی؟ دستش را فشردم و گفتم: به جان خودت که برام عزیزترینی اینا رو من با گوشای خودم شنیدم که خواهرت گفت. هم مادرت هم خواهرت برات نامه دادن و بهم گفتن هر وقت رفتی پیش احمد بده بهش. نامه ها تو کیفمه رفتیم تو مسجد بهت میدم بخونی احمد آه کشید و گفت: خدا کنه همین طور باشه ... فکر اتفاقی که برای مادر و زینب افتاده دیوونه ام کرده. هر روز و هر شبم عذاب وجدان دارم ... کاش می شد برم دیدن شون ... انگشتانم را میان انگشتان مردانه او که حالا به شدت زبر و خشن شده بود جای دادم و گفتم: ان شاء الله به زودی میری ... اونا حال شون خوبه ... نگران شون نباش فقط دعا کن براشون ... سخت تر از همه درداشون همین دلتنگیه تو این قدر خوب بودی و هستی که وجودت عین بهشته و نبودنت عین جهنم مطمئن باش به زودی با دیدنت خوب میشن در آن تاریکی نمی شد حالت چهره احمد را دقیق ببینم. می دانستم ناراحت و غمگین خواهر و مادرش است. برای این که کمی حال و هوایش را عوض کنم گفتم: این روزا دلتنگ همه بودی، تو فکر همه بودی، تو فکر فسقلت هم بودی؟ احمد دست روی شکمم گذاشت و گفت: الهی قربونش برم ... مگه میشد یه لحظه به این فسقل و مامانش فکر نکنم. فرزندم با تماس دست احمد شروع به حرکت کرد. احمد با ذوق خم شد و شکم برجسته ام را بوسید و گفت: الهی قربونت برم بابایی ... الهی قربون تکون خوردنات برم به شکمم دست کشید و گفت: ماشاء الله چه بزرگم شده ... از حرف احمد خجالت کشیدم و از خجالت سر به زیر شدم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•