eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.1هزار دنبال‌کننده
21.5هزار عکس
2.3هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وبیستم پشت سر آقا سید می رفتم که از د
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• _پس چرا منو آوردین این جا؟ اسماعیل دوباره در زد و گفت: داداش امین گفت شما رو بیارم این جا منم آوردم. گفت از این جا به بعدش خودشون می برنت. در حالی که سعی می کردم ترسم در صدایم مشهود نباشد پرسیدم: یعنی خود محمد امین میخواد منو ببره؟ اسماعیل گفت: من نمی دونم آبجی. کلافه نچی کرد و در حالی که خودش را از در بالا می کشید گفت: چرا در رو باز نمی کنن؟ یا الله گفت و به داخل طویله نگاهی انداخت. مشغول صحبت با کسی شد: سلام داداش ... معلوم هست کجایی؟ از روی در پایین پرید و لباس هایش را می تکاند که در طویله باز شد. جوانی که من نمی شناختم در را باز کرد و بیرون آمد و با اسماعیل حال و احوال کرد و گرم صحبت شدند. من هم از ترس و اضطراب به موتور چسبیده بودم و رویم را محکم گرفته بودم. من در این بیابان با دو مرد نا محرم چه می کردم؟ از ترس حتی جرات نداشتم حرف های شان را گوش بدهم. اسماعیل به سمتم آمد و گفت: بیا بریم داخل یه اتاق هست اونجا منتظر باش هوا گرمه اذیت میشی ترسیده چادرم را چنگ زدم و گفتم: نه همین جا خوبه. _برو آبجی هوا گرمه اذیت میشی معلوم نیست کی برسه ولی داداش حمزه گفت انگار توی راهن دارن میان به درخت کنار جوی آب نزدیکتر شدم و گفتم: اذیت نمیشم همین جا راحت ترم. اسماعیل شانه بالا انداخت و گفت: باشه هر جور راحتی ... روی موتور نشست و گفت: من دیگه باید برم ... کاری چیزی نداری؟ واقعا می خواست برود و مرا تنها بگذارد؟ وا رفته نگاهش کردم. هر چند او هم نامحرم بود اما باز هم به خاطر آشنایی که داشتیم در مقابل بقیه نامحرمان و در این بیابان باز هم وجودش مایه دلگرمی ام می شد تا این که تنها باشم. پرسیدم: نمیشه یکم بیشتر بمونید؟ با بغض گفتم: منو بین نامحرما تنها نذارید. سر به زیر انداخت و نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: شرمندتم آبجی ... اگه میشد می موندم ولی غصه اش رو نخور حمزه پسر خوبیه شیر پاک خورده است ناموس سرش میشه ولی بازم بهش میگم بیرون نیاد اذیت نشی. ولی به نظرم بهتره شما بری تو اتاق منتظر بمونی حمزه بیاد بیرون این جوری اذیت میشی معلوم نیست کی احمد برسه با شنیدن نام احمد همه وجودم پر از ذوق شد و پرسیدم: احمد خودش داره میاد دنبالم؟ اسماعیل سر تکان داد و گفت: حمزه که اینو می گفت. به دلت ترس راه نده ان شاء الله زود می رسه. به سمت آن جوان که حمزه نام داشت رفت کمی با او صحبت کرد و بعد از خداحافظی به سمت من برگشت. سوار موتور شد. هندل زد موتور را روشن کرد و گفت: مواظب خودت باش آبجی سلام منم به احمد برسون. خداحافظی کرد و رفت. با گرد و خاکی که از رفتنش ایجاد شد کمی سرفه کردم و کنار جوی آب خشکیده نشستم. چشم به راه آمدن احمد بودم و با شنیدن هر صدایی قلبم فرو می ریخت. نگاهم به در طویله بود و مدام به سمت طویله و جوان داخل آیه و جعلنا می خواندم و دعا می کردم بیرون نیاید. گرمی هوا هم کلافه ام کرده بود و هم به شدت تشنه شده بودم. زبانم مثل چوب خشک شده بود. سرم را به تنه درخت تکیه دادم و خودم را با چادرم باد زدم. آن قدر حالم بد بود که چشم بستم و نفهمیدم کی خوابم برد. با شنیدن صدایی از پشت سرم از خواب پریدم که پرسید: خوشگل خانم چرا این جا خوابیدی؟ ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•