💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_دویستوسیوشش
+:نه مامان...من...
فاطمه میگوید:نیکی من چادر سفید آوردم.
چقدر خوب که فاطمه میداند،میشناسد و میفهمد مرا...
با نگاهم از حواس جمعش تشکر میکنم..
:+ممنون که هستی فاطمه..
لبخند میزند:یه رفیق عروس بیشتر نداریم که..
بلند میشوم و با کمک فاطمه چادرم را عوض میکنم.
دوباره مینشینم.
چشمانم فقط نوک کفش هایم را میبیند و کفش های او را...
عکاس و فیلم بردار مدام می خواهند به دوربین نگاه کنیم و لبخند بزنیم..
من دل و دماغی برای این کارها ندارم..
عمووحید میآید و روی صندلی کناری ام مینشیند.
به طرفش بر میگردم.
لبخند میزند
:_خیلی ماه شدی خاتون..
نمیتوانم جلوی خودم را بگیرم،لب هایم میلرزند.
:_نوچ... گریه نداشتیما... مگه خودت نخواستی؟نگفتی اینجوری واسه همه بهتره؟ ما مثل
کوهیم نیکی تا آخرش پشت هم... اینو بدون هرجا که باشم،اگه بفهمم،بشنوم،ببینم که کسی
نازکتر از برگ گل بهت بگه.. دنیا رو جهنم میکنم... مگه قرار نشد هر وقت دلمون لرزید،پامون
سست شد،بغض کردیم پناه ببریم به خودش؟ خودت رو بسپار به خدا...
سرم را تکان میدهم،میداند چطور آرامم کند.
قرآن را برمیدارد و روی پایم باز میکند.
آیات سوره ی نور،برابرم روشنی میکنند.
نفس عمیق میکشم و توکل میکنم به او که هست،و هر زنده ای را زندگانی میبخشد.
عمو بلند میشود و مامان کنارم مینشیند.
فاطمه و خاله ی مسیح حریر سفیدی روی سرمان میگیرند.
دخترخاله اش،هم قند میسابد..
این ها را آینه ی روبه رویم شهادت میدهد.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝