eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.3هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با ته نشین بغض توی صدا پرسیدم: کی کجا پیداتون کنیم؟! سر در گوش احسان سوال بی سر و صدایی پرسید و جوابی شبیهش شنید و بعد گفت: _کی میخواید برگردید؟ تا دهان باز کردم گفت: فقط خودتو درنظر نگیر بقیه شاید خسته بشن طولانی بشه زیارت نگاهی به بچه ها کردم: بچه ها من میخوام تا طلوع آفتاب اینجا بمونم اگر کسی خسته میشه الان بگه که قرار برگشت رو بذاریم کسی جوابی نداد و وقتی نگاهم خیره باقی موند تک به تک گفتن مشکلی ندارن قرار شد صبح خودمون برگردیم هتل و مقابل کفشداری از هم جدا شدیم اشاره ای کردم تا جمعیت نسبتا شلوغ دور در ورودی رو بشکافیم و وارد حرم علمدار بشیم دست و دلم با هم میلرزید و نفسم به شماره افتاده بود هرقدمی که برمیداشتم ضرب آهنگش توی سرم اکو میشد حواسم به بقیه نبود که چه حالی دارن تا اینکه رضوان دستم رو کشید و گوشه ای نشونم داد: ببین من و کتایون اون گوشه میشینیم، تو و ژانت برید و بیاید وقتی برگشتید من میرم گنگ سری تکون دادم و دستم رو دور مچ ژانت حلقه کردم تا گمش نکنم با همون حال پریشان خودم رو کشیدم تا مقابل ضریح پیداش کردم! قاب چشمهام از تجمع اشک تار شده بود و تصویر این طلا کوبِ سرخ پوش، مثل عکس رخ مهتاب که افتاده درآب، توی این حلقه ی گرم و آماده ی فروچکیدن میلرزید ژانت با انگشتهاش فشاری به دستم وارد کرد: بریم جلو؟! به سختی پای لنگم رو کشوندم تا وارد حلقه جمعیت دور ضریح شدیم اینبار به عکس نجف ژانت بود که رفیق علیلش رو میکشید و جلو میبرد تا وقتی که دستم رو توی دست ضریح گذاشت و من نمیدونستم با این فرصت کوتاه چه میشه کرد که فقط اشک ریختم و زبانم حتی برای به زبان آوردن یک کلمه نمیچرخید! از دلم میگذشت که هزار بار دور ادب و وفا و عشقش بگردم ولی حسرت یک کلمه به دل زبان الکنم موند!! برگشتیم و کنار رضوان و کتایون به سنگ مرمر دیوار تکیه دادیم رضوان پرسید: شلوغ بود؟ و من انگار لال شده باشم ذهنم رو به دنبال واژه ها میگشتم و اصلا به یاد نمی آوردم جایی که ازش اومدیم چقدر شلوغ بود، که ژانت نجاتم داد: نه خیلی ولی داشت شلوغ میشد به نظرم همین الان برو رضوان از جا بلند شد و کتابچه دعای توی دستش رو توی بغل ژانت گذاشت: اگر خواستی دعایی بخونی این زیارت امین الله رو بخون اینم زیارت خود حضرت عباس نگهش دار تا من برگردم و دور شد دستی به صورت خیسم کشیدم و نفسم رو با صدا و عمیق آزاد کردم ژانت نگاهی به کتاب کرد و با لبخند پرسید: رضوان یادش رفته من عربی بلد نیستم؟ چشمهام گرد شد و سری تکون دادم: چی بگم لابد! آدم محو میشه اینجا اخمی خوشرنگ میان ابروهای روشنش نشست: ضحی امیرالمومنین امام ماست ولی عباس پسرش بقول تو علمدار کربلاست قطعا شان امام علی بیشتره درسته؟ مطمئن سر تکون دادم: واضحه! _پس چرا اونجا انقدر بی تاب و منقلب نبودی چرا اینجا حالت اینجوریه؟! چشمهام دوباره با حجم اشک گرم شد و جوشید: این جا مقتله عزیزم اینجا سرزمین حروف مقطعه است! زمین کربلا تماشاگر بزرگترین حادثه تاریخه داره باهامون حرف میزنه از دیده هاش میگه... کتایون دستش رو ستون کرد و از جاش بلند شد: الان برمیگردم نگاهم پشتش کشیده شد و گفتم: جایی نری گمت کنیم نیم ساعت دیگه از حرم میریم بیرون زود برگرد همونطور که دور میشد دستی تکون داد مقصدش رو نفهمیدم چشم ازش گرفتم و به ژانت دادم: تو نسبت به اینجا چه حسی داری؟ _خیلی خاصه چطوری بگم انگار انرژی خاصی اینجا در جریانه که به وضوح حس میشه با لبخند سری تکون دادم: درسته تو ادبیات دینی بهش میگن حرارت کمی با ژانت درباره حس و حال این زمین بی شبیه حرف زدم تا اینکه رضوان برگشت با هم امین الله و زیارت حضرت عباس خوندیم اما خبری از کتایون نشد کم کم نگرانش میشدم چون میدونستیم اینجا نمیشه با گوشی وارد حرم شد همه توی هتل جاشون گذاشته بودیم‌ و اومده بودیم و حالا بدون اونها پیدا کردن هم محال بود نگران نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: بهش گفتم نیم ساعت دیگه میریم چطور نیومد رو کردم به ژانت: به نظرت اگر کتایون رو اینجا گم کنیم میتونه تا هتل خودش رو برسونه؟! فکری کرد و گفت: اره کتایون که گم نمیشه خیالت راحت به ذهنم رسید بپرسم: تو چی؟ اگر اتفاقی گممون کنی راه هتل رو بلدی؟ مطمئن سر تکون داد: آره بابا یه مسیر مستقیم بود نگران ما نباش گم نمیشیم نفسم رو آهسته رها کردم خواستم رو به رضوان حرفی بزنم که از گوشه چشم کتایون رو دیدم که نزدیک میشد به طرفش برگشتم و تا رسید گله کردم: کجایی تو نیم ساعته نگرانت شدم! فارغ از نگرانی و دلهره من آروم جواب داد: بیخود نگران شدی گفتی نیم ساعت منم نیم ساعته برگشتم و ساعتش رو نشونم داد قسمت اول رمان ضحی👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_دویست‌وشصت‌ودوم احمد سکوت کرد و کم کم خوابید
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با این که احمد دور دور شده بود و حتی سایه اش هم دیگر در دیدم نبود ولی ایستاده بودم و مدام برایش آیه الکرسی می خواندم. قبل از رفتنش آن قدر او را بغل گرفتم و خودم را محکم به او فشردم که شکمم درد گرفته بود. از رفتنش دلشوره گرفته بودم و می ترسیدم تا برگردد از دلشوره جان دهم. مدام زیر لب آیه الکرسی می خواندم و سعی می کردم با انجام کارها سرم را بند کنم ولی بی فایده بود. امید داشتم با جلسه دوره قرآن که امروز داشتیم دلم آرام بگیرد. کارهایم را کردم و در اتاق را بستم و به مسجد رفتم. مشغول جارو کردن مسجد بودم که کم کم خانم های روستا آمدند. با آمدن شان جارو را از دستم گرفتند و نگذاشتند من جارو بکشم. خودشان مسجد را جارو کردند و تا همه جمع شوند به صحبت نشستیم. این که من از شهر آمده بودم برای شان جالب بود. از خانه مان در شهر می پرسیدند، از پدر و مادر و خواهر برادر هایم از شغل احمد در شهر و .... کم کم تلاوت قرآن را شروع کردیم. خانم های مسن که سواد قرآنی هم نداشتند و فقط گوش می دادند و جز یکی دونفر ده نفر دیگر به سختی می توانستند قرآن بخوانند. بعد از تلاوت یک جزء از قرآن برای شان در مورد آفرینش حضرت آدم و حوا گفتم. احمد گفته بود هر جزئی که می خوانیم یکی از داستان های قرآنی همان جزء را برای شان تعریف کنم و بعد کمی از احکام غسل برای شان گفتم. خانم های مسن مدام زیر لب استغفرالله می گفتند و جوان تر ها در خلال هر مساله شیطنت می کردند و بحث را به حاشیه می کشیدند. به آن ها گفتم که ما حمام ساخته ایم و هر وقت لازم بود برای غسل به خانه ما بیایند و به خاطر پول حمام و دور بودن راه غسل واجب شان را به تاخیر نیندازند. با داخل شدن وقت نماز ظهر خواستم به نماز بایستم که متوجه شدم دو سه نفر از خانم ها در ایام عادت ماهانه اند و به خاطر جلسه به مسجد آمده اند. سعی کردم با روی خوش طوری که ناراحت نشوند به آن ها بگویم که حضورشان در مسجد حرام است و هر چه سریعتر از مسجد خارج شوند. یکی از آن ها گفت: رقیه خانم ما شنیده بودیم اگر ضرورتی باشه میشه وارد مسجد بشی و مشکلی نداره الانم این که ما بیاییم از شما احکام یاد بگیریم ضروری بود. در حالی که دلم برای نمازم می جوشید لبخند زدم و گفتم: بله درسته گاهی ضرورتی پیش میاد مثلا وسیله ای توی مسجد دارین که اگر برش ندارین از بین میره و کسی دیگه نیست جای خودتون بفرستین یا کسیو فرستادین ولی پیداش نکرده خودتون فقط می دونین کجاست این جا رو میگن برای این که اون وسیله تون از بین نره وارد مسجد بشید بدون این که تو مسجد توقف کنید و بمونید سریع وسیله تون رو بردارید بریدوگرنه اصلا تو این ایام نباید وارد مسجد بشید دیگری گفت: خوب رقیه خانم گاهی ضرورتای دیگه هم هست. مثلا من بابام که از دنیا رفت مریض بودم ولی به خاطر مراسمش و غذا و پذیرایی مجبور بودم بیام مسجد.من صاحب مجلس بودم نمی شد که تو مجلس بابام نباشم و خدمت نکنم لبخند زدم و گفتم: خدا پدرتون رو بیامرزه درسته شما صاحب مجلسی باید باشی ولی اگر جای عادت ماهانه سر تا پات گلی بود کثیف بود پا توی مجلس ختم میذاشتی؟ _معلومه که نه _اینم مثل همونه یه آلودگیه که درسته دیده و فهمیده نمیشه ولی با حرمت و شأن و منزلت مسجد که خونه خداست منافات داره دیگری گفت: پس رقیه خانم ما وقتی عذر دایم چه جوری تو جلسات شرکت کنیم؟ کمی فکر کردم و گفتم: اگر موافقید جای مسجد جلسات رو توی خونه هامون بگیریم. هر هفته خونه یکی 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی باکری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•