eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . تکان نمیخورد.به نظرم،تصمیم دارد به من اعتماد کند،لبخند به لبم میدود.. نمیدانم چرا،ولی اعتماد به نفسم دو چندان میشود. حواسم جمع حرف های مانی میشود. :_خب پس.. ببین با یه وانت،بفرست غذاها رو به این آدرس که میگم،فهمیدی؟ :_نه کاری نداشته باش.. خیلی خب.. خداحافظ. تلفن را قطع میکند،نیکی میگوید:آدرس رو براش میفرستین؟ مانی لبخند میزند:آره بیا بنویس،بفرستم و موبایلش را به دست نیکی میدهد. نیکی سریع تایپ میکند و بلند میشود:من برم آماده شم.. میپرسم:کجا؟ برمیگردد:خب ما هم باید بریم اونجا دیگه.. آخه من شماره ی اون آدم رو ندارم.. باید بریم من حضوری براش توضیح بدم.. البته اگه ممکنه... مانی به پشتی صندلی تکیه میدهد:حتما.. مسیح اگه خسته ای،نیا... ناخودآگاه اخم میکنم:نه خودم میام.. بلند میشوم و لباس هایم را عوض میکنم. بعد از ظهر،بعد از رفتن دوست نیکی،مشغول جمع کردن وسایل اتاق شدم.. این دوهفته خانه نشینی مرا دیوانه نکند،خوش شانس بوده ام. شلوار جین مشکی میپوشم و پیراهن خاکستری،طبق معمول آستین هایم را تا آرنج بالا میدهم و کاپشن مشکی ام را برمی دارم از اتاق بیرون میآیم،مانی موبایل در دست دارد. سرش را بلند میکند و نگاهم میکند:با ماشین من بریم.. ماشینت تو سطح شهر دیده نشه بهتره.. نیکی از اتاقش بیرون میآید،تنها چادر مشکی اش دیده میشود و لبه های روسری بنفش که صورتش را به خوبی قاب کرده است. نگاهم را میگیرم و میگویم :بریم مانی هم چنان که به صفحه ی گوشی زل زده،راه میافتد،پشت سرش میروم. در را باز میکند و ازخانه بیرون میرود،در را برای نیکی نگه میدارم. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝