عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #رمان_ضحی #قسمت_دویستوهفتادوششم _ازش خوشم نمیاد آقاجون زوره؟! _خب خوش
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#رمان_ضحی
#قسمت_دویستوهفتادوهفتم
به صفحه ۳۹ که رسیدم رضوان از جا بلند شد:
_بچه ها من باید فردا برم مدرسه
میخوام یکم زودتر بخوابم
ژانت پرسید: شغل جالبی داری
چی درس میدی؟!
_ادبیات
_چه روزایی کلاس داری؟
_یکشنبه ها چهارشنبه ها و پنج شنبه ها
ژانت سری تکون داد:
_به نظرم کتایون هم خسته ست
باقی کتاب باشه برای بعد ضحی جون
ممنونم ازت
از جا بلند شدم: پس شب همگی به خیر
...
همونطور که ظرف ها رو توی سینک میگذاشتم و آب رو برای شستن شون باز، رو به رضوان پرسیدم:
_راستی این داداشت اینا نمیخوان یه سر به ما بزنن؟
دلم داره میره واسه این فسقلی میخوام ببینمش
لبخندی زد:
_دورش بگردم من
قبل اینکه ما برگردیم اومده بودن پیش مامان اینا
از دیروز رفتن مشهد
حالا برگردن سر میزنن احتمالا
لب برچیدم:
_خوش بحالشون
من که چهار ساله نتونستم برم
_اتفاقا رضا و احسانم فردا میرن
با ماشین میرن
متعجب اسکاچ رو کف زدم:
_وا پس چرا چیزی نگفتن
_کجا ببیننت که بگن تو که همش سرت با ژانت گرمه رضا طفلی میگفت ضحی بود و نبودش فرق نکرده نمیبینمش اصلا!
_چکار کنم کتی که صبح تا شب بیرونه با مامانش
منم ولش کنم غریبی میکنه
سری تکان داد:
_آره خب
من میرم بالا پیششون ظرفا رو شستی بیا
...
در اتاق رو باز کردم و وارد شدم:
_سلام
همونطور که جواب سلامها رو میشنیدم کنار رضوان نشستم و سرکی به گوشی کتایون توی دستش انداختم
عکس های جدیدش با خواهر و مادر و البته خاله و دخترخاله هاش رو داده بود تا رضوان ببینه
نگاهم رو از عکسها گرفتم:
_امروز کجا رفته بودید؟!
_دربند
خیلی خوش گذشت جاتون خالی
فردا و پس فردا جایی نمیرم
میمونم که از نذری بی نصیب نمونم!
قسمت اول رمان ضحی👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/71020
.
.
•🖌• بہقلم: #شین_الف
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_دویستوهفتادوششم چشمش که به تاریکی عادت کرد ت
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_دویستوهفتادوهفتم
از شدت درد دوباره روسری ام را در دهانم فرو کردم تا فریادم را خفه کنم و صدایم از اتاق بیرون نرود.
زمزمه صدای اهالی را از بیرون می شنیدم.
یکی دو نفر از خانم های مسن روستا به اتاق آمدند و حال مرا که دیدند سریع به جنب و جوش افتادند.
دیگر برای دنبال قابله رفتن دیر بود و خودشان به کمکم آمدند.
به خاطر حضور خانم ها دیگر احمد به اتاق نیامد و من سخت ترین لحظات عمرم را در کنار کسانی گذراندم که تا چند وقت پیش غریبه بودند و حالا مثل مادر برایم دل می سوزاندند.
در اوج درد هایم دلم مادرم را می خواست، آقاجانم را می خواستم، احمد را می خواستم.
یکی از خانم ها برایم سوره انشقاق می خواند تا دردم کم شود و خودم هم مدام زیر لب حضرت زهرا را صدا می زدم.
بچه که دنیا آمد صدای اذان صبح احمد به گوشم رسید.
صدای گریه پسرمان با صدای اذان پدرش قاطی شد.
اذان احمد که تمام شد سریع به در اتاق آمد و مرا صدا زد.
جان نداشتم که جواب بدهم.
یکی از خانم ها بیرون رفت و با احمد مشغول صحبت شد و خانم دیگر مشغول تمیز کردن بچه و اتاق شد.
نگاهم به بچه بود که کم کم پلک هایم سنگین شد و خوابم برد.
چشم که باز کردم هوا روشن شده بود و احمد بچه به بغل کنارم نشسته بود.
با لبخند غرق تماشای بچه بود و هر چند ثانیه یک بار صورت او را می بوسید.
از دیدنش لبخند به لبم آمد و آهسته صدایش زدم.
به سمتم چرخید و با لبخند دندان نمایی سلامم کرد و گفت:
خوبی قربونت برم؟
به تایید سر تکان دادم که گفت:
خیلی نگرانت بودم.
با اون دردی که تو داشتی گفتم خدایی نکرده حتما از دستم میری و دیگه نمی بینمت
به رویش لبخند زدم و بی حال گفتم:
چرا نرفتی سر کار؟
بچه را کنارم گذاشت و گفت:
مگه من دلم میاد شما دو تا فرشته رو تنها بذارم برم سر کار.
با ذوق به صورت پسرمان نگاه کرد و گفت:
نگاهش کن ...
نگاه به صورت پسر غرق در خواب مان دوختم و گفتم:
شبیه باباش شده ....
_کاش شبیه مامانش می شد
کمی خودم را بالا کشیدم و گفتم:
مامانش قراره تک بمونه
احمد خندید که پرسیدم:
تو گوشش اذان گفتی؟
با تعجب پرسید:
من بگم؟
از درد کمی صورتم جمع شد و گفتم:
پس کی بگه
_بذار شب شیخ حسین که اومد میگم بیاد اذان بگه
_دوست دارم خودت اذان بگی
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حاج حسین خرازی صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•