عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_شصت_وهفت ♡﷽♡ دیگر مغزم داشت از کاسه سرم در می آمد و از دست افکار
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_شصت_وهشت
♡﷽♡
_من که فعلا چیزی نگفتم. یعنی راستش باید اول با شما درمیون میزاشتم.
میگوید:و نظرت؟
و نظرم؟ رسید به قسمت سخت داستان. سر به زیر می اندازم و خب من کمی خجالتیم! آرام
میگویم:راستش من فکر میکردم خیلی وجهه ی مردونه ای داره اون خواستگاری که لام تا کام با
دختره حرف نزنه و یه راست بره سراغ بزرگتر اون دختر!نمیدونم شاید زیادی سنت گرام! ولی
خب... اینکه خیلی چیز مهمی نیست...بابا محمد بهم گفتن بدون در نظرگرفتن رابطه ای که این
میون بین هممونه تصمیم بگیرم....
_چی میخوای بگی آیه....
محکم میگویم:من نمیخوام یه حورا و محمد دیگه باشیم.
نگاهم میکند.بی هیچ حرفی... سکوتت را هم عاشقم که یک دنیا حرف پدرانه را بغل گرفته!
_______________________
خسته ام کرده کارهای امروز.اما مصمم برای دیدنش.خودش قرار گذاشته بود. بابا محمد دیشب
گفته بود هرچه خودم صلاح میدانم و من خب....
لباسم را عوض میکنم آماده میشوم برای رفتن به کافی شاپ نزدیک بیمارستان. نه عمه عقیله و نه
مامان پری و نه برادرم به هیچکدام نگفته ام و تنها بابا بود که میدانست. قبل رفتنم سری به ابوذر
میزنم و زهرا که کنارش بود خوب بود و خوش...
پاهایم لرزان است نمیدانم چرا...دروغ ندارم برای گفتن.اولین خواستگاری بود که میخواستم رو در
رو با او حرف بزنم. آدرس کافه دنج را سریع تر ازآنچه که فکرش را میکردم پیدا میکنم.در با
صدای جیرینگ جیرینگی باز میشود و با کمی جستجو خیره به میز پیدایش میکنم!
مثلا اختلافمان از همینجا شروع میشد!
در دل هرچه ذکر آرامش دهنده میدانم به خورد دل و جانم میدهم برای آرامش و مهار این
لرزش.... نزدیکش میشوم و آرام سلامی میدهم. سرش را بالا میگیرد و نگاهم میکند.محو لبخند
میزند و من نگاه میگیرم از چشمهایش و رو به رویش مینشینم:
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃