eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وبیست_وسه پیرمرد سرفه ای کرد و گفت: -شما خوبی باباجان، اگه ما رو
🍃🍒 💚 هادی هم نتوانست ادامه دهد و هر دو سکوت کردند. شروین بلند شد و چهره غمزده هر دو را دید. هادی همراهشان تا دم در آمد. * شاهرخ نگاهش به مغازه های کنار خیابان بود. - خیلی ممنون آقا... کرایه تاکسی را داد و پیاده شد. نگاهی به سر در نمایشگاه انداخت. - نمایشگاه اتومبیل شروین تعجب کرد. نمایشگاه بزرگی بود و پر از ماشین های گران قیمت. وارد نمایشگاه که شد پسری جوان جلو آمد. –خوش آمدید قربان. چه کمکی از دستم بر می آد؟ - اگر ممکنه می خواستم آقا کسرائی رو ببینم؟ -ایشون الآن یه جلسه کاری دارن. اگر کاری هست بگید - نه ممنون. باید با خودشون صحبت کنم. اگه اشکالی نداره منتظر می مونم - بفرمائید اونجا. صندلی هست. ممکنه یه کم طول بکشه - خیلی ممنون همین جا ماشین ها رو می بینم - هرطور مایلید پسر رفت و شاهرخ خودش را با ماشین ها سرگرم کرد. بعد به طرف صندلی ها رفت و نشست. از جیب پالتویش کتاب جیبی کوچکی را درآورد و مشغول خواندن شد. چند دقیقه ای گذشت. چند نفراز اتاق بیرون آمدند. شاهرخ سر وصدا را که شنید سربلند کرد. 3 مرد میانسال که هر سه کت و شلوار رسمی داشتند از موقعیت ایستادن،حرفهایشان و کیفهائی که دست دو نفرشان بود حدس می زد که پدر شروین مردی است که کت و شلوار سرمه ای پوشیده و دم در اتاق ایستاده است. وقتی تعارفات متداول بینشان تمام شد و آن دو مرد رفتند پسر رو به پدر شروین گفت: -ببخشید آقا، ایشون با شما کار دارن پدر نگاهی به شاهرخ کرد. شاهرخ بلند شد و دست دراز کرد. - سلام، من مهدوی هستم. استاد شروین پدر شروین با شنیدن این حرف چهره اش بشاش تر شد و او را به داخل اتاق دعوت کرد. بعد از اینکه شاهرخ به تعارف او نشست خودش هم کتش را درآورد و آویزان کرد و در حالیکه گره کراوات آبی رنگش را می کشید تا شل تر شود گفت: بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒