عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وبیست_وسه پیرمرد سرفه ای کرد و گفت: -شما خوبی باباجان، اگه ما رو
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وبیست_وچهار
هادی هم نتوانست ادامه دهد و هر دو سکوت کردند. شروین بلند شد و چهره غمزده هر دو را دید. هادی همراهشان تا دم در آمد.
*
شاهرخ نگاهش به مغازه های کنار خیابان بود.
- خیلی ممنون آقا...
کرایه تاکسی را داد و پیاده شد. نگاهی به سر در نمایشگاه انداخت.
- نمایشگاه اتومبیل شروین
تعجب کرد. نمایشگاه بزرگی بود و پر از ماشین های گران قیمت. وارد نمایشگاه که شد پسری جوان جلو آمد.
–خوش آمدید قربان. چه کمکی از دستم بر می آد؟
- اگر ممکنه می خواستم آقا کسرائی رو ببینم؟
-ایشون الآن یه جلسه کاری دارن. اگر کاری هست بگید
- نه ممنون. باید با خودشون صحبت کنم. اگه اشکالی نداره منتظر می مونم
- بفرمائید اونجا. صندلی هست. ممکنه یه کم طول بکشه
- خیلی ممنون همین جا ماشین ها رو می بینم
- هرطور مایلید
پسر رفت و شاهرخ خودش را با ماشین ها سرگرم کرد. بعد به طرف صندلی ها رفت و نشست. از جیب پالتویش کتاب جیبی کوچکی را درآورد و مشغول خواندن شد. چند دقیقه ای گذشت. چند نفراز اتاق بیرون آمدند. شاهرخ سر وصدا را که شنید سربلند کرد. 3 مرد میانسال که هر سه کت و شلوار رسمی داشتند از موقعیت ایستادن،حرفهایشان و کیفهائی که دست دو نفرشان بود حدس می زد که پدر شروین مردی است که کت و شلوار سرمه ای پوشیده و دم در اتاق ایستاده است. وقتی تعارفات متداول بینشان تمام شد و آن دو مرد رفتند پسر رو به پدر شروین گفت:
-ببخشید آقا، ایشون با شما کار دارن
پدر نگاهی به شاهرخ کرد. شاهرخ بلند شد و دست دراز کرد.
- سلام، من مهدوی هستم. استاد شروین
پدر شروین با شنیدن این حرف چهره اش بشاش تر شد و او را به داخل اتاق دعوت کرد. بعد از اینکه شاهرخ به تعارف او نشست خودش هم کتش را درآورد و آویزان کرد و در حالیکه گره کراوات آبی رنگش را می کشید تا شل تر شود گفت:
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒