eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_ونه °•○●﷽●○•° به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد .
♥️📚 📚 🌸🍃 🌺 سلام کردو به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست.بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن در گوش هم. نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن. با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتم و توجهم رو به گوشیم دادم که در کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم. تقریبا پنجاه و خوردی ساله به نظر میرسید. با موهای مشکی که بینش چندتا تار سفید پیدا میشد. محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سلام کردو روی صندلی نشست به لیست تو دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناش رو توضیح داد به نظر سخت گیر نمیرسید و میشد باهاش کنار اومد. بابت به خیر گذشتن اولیش خدارو شکر کردم لیست و دوباره گرفت دستش و شروع کرد به حضور غیاب کردن.به بچه ها نگا میکردم تا اسماشونو یاد بگیرم "ابتکار محمد حسام " اسمش برام جالب بود سرمو چرخوندم تا پیداش کنم که دیدم همون پسریه که قبل از استاد وارد شد. دستشو برد بالا که استاد روش دقیق شد +محمد حسام تو چرا اینجا نشستی؟ _سلام استاد +سلام _هیچی دیگه یه مشکلی پیش اومده بود اواخر ترم یادتونه که چند جلسه نبودم واسه ترم هم نرسیدم سر جلسه استاد خندید و گفت: +تموم کردی کار مستندتو؟ _نه استاد یه قسمتش مونده دعا کنید فقط دعا کنید اونی که میخوام پیدا شه +خیلی خوب ان شالله. استاد سرش رو برد پایین که اسم بعدیو بخونه ولی به حالتی که انگار چیزی یادش اومده رو به ابتکار گفت: +ببینم داشتی رو طراحی یه شهید کار میکردی درسته؟ لبخند زد و _بله درسته +چیشد تمومش کردی؟ _این یکیو دیگه بله استاد +عه چه خوب خداروشکر داری عکسشو نشونم بدی؟ _اصلش باهامه +دیگه بهتر، ببینمش از تو کیف طراحی مهندسی مشکی ای که همراهش بود یه چندتا کاغذ آ سه که رو هم بودن در اورد که استاد گفت +بیارش بده به من از جاش بلند شد و رفت سمت استاد و کاغذا رو روی میزش گذاشت چندتا رو برداشت و با لبخند به کاغذی ک روی میز بود خیره شد پسر جذاب و خوبی به نظر میرسید،حالا به اضافه ی اینکه روی تصویر یه شهیدم کار کرده بود،چون هر کسی واسه اینجور چیزا وقت نمیزاره قطعا ادم مقیدی بود که واسه کشیدن عکس شهید وقت گذاشته بود دلم میخواست طراحیشو نشون بده منم ببینم.استاد با حیرت به چیزی که رو به روش بود زل زد و چند بار زیر لبش گفت +احسنت احسنت!باریک الله خیلی خوب شده! و بعد کاغذ رو گرفت سمت ما و گفت : +این یعنی هنر تا چشمم خورد به تصویر کشیده شده ی روی کاغذ ،از تعجب دهنم وا موند و قلبم به تپش افتاد نفهمیدم چند ثانیه خیره به خوشگل ترین عکس بابابودم که باصدای استاد به خودن اومدم +چه شهید زیبارویی،اسمش چیه؟ _محمد دهقان فرد +به به _خب چیشد که این شهیدوانتخاب کردی واسه کشیدن؟ +اگه بخوام خیلی خلاصه وار بگم تو یه کلمه میتونم بگم "ناحله" استاد بهتون پیشنهادمیکنم اگه این کتاب رو نخوندیدحتمامطالعه کنید زندگینامه ی همین شهیده قطعا همونجوری ک من مجذوبشون شدم شماهم میشید تو کلاس سرو صداشد یک سری میخندیدنو دم گوش هم پچ پچ میکردن قلبم انقدرخودشو محکم به قفسه ی سینم میکوبیدکه هر آن ممکن بودازدهنم بیرون بزنه واقعا نمیدونستم باید چی بگم و چه عکس العملی ازخودم نشون بدم متحیر به چهره ی ابتکارچشم دوخته بودم چه حکمتی بود؟نه!من نمیخواستم به این زودی کسی بفهمه فرزندشهیدم وای خدایا! ابتکار وسایلش رواز روی میزمعلم جمع کردو سر جاش نشست وطراحیش روتوی کیفش گذاشت دلم گرفت چه داستان جالبی!چه بابای جالبی! تو وجوداین پسره هم رخنه کرده بود دلم میخواست دادبزنم وبگم بابابهت افتخار میکنم ولی.. تو حال خودم بودم که باشنیدن اسمم به خودم اومدم +دهقان فردزینب دستم رو بالاگرفتم همه باتعجب برگشتن سمت من و زوترازهمه محمد حسام باحیرت چشم دوخت به من! استادعینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد +تشابه اسمیه یانسبت فامیلی؟ سرم روانداختم پایین وچیزی نگفتم که استادگفت +هوم؟ به بچه های کلاس نگاه کردم که همه درگوش هم یه چیزی میگفتن دوباره نگاها بهم عوض شده بودنگاهای پرازتحقیر نگاهای سرزنش امیز،نگاهایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن جنس این نگاها روخوب میشناختم به محمدحسام نگاه کردم که باتعجب منتظرجواب من بود دلم گرم ترشده بود سرم روتکون دادم _بله صداهای کلاس بالارفت استادچندبار زدرو میز که همه دوباره ساکت شدن +چه نسبتی داری _فرزند شهیدم یه بار دیگه صداها رفت بالا از هر جایی یکی یه تیکه ای مینداخت که لابه لای حرفاشون اسم سهمیه رو شنیدم دوباره همون حرفاواتهام های همیشگی دوباره شنیدن حرف واسه چیزی که هیچ وقت ازش استفاده نکردم بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ❤️| @Asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_ونه - مگه تو خونه شاهرخ آدم می تونه بخوابه؟ -خوب حال می کنی ها!
🍃🍒 💚 - آره کمی که گذشت شروین دوباره پرسید: - اون روز که رفتیم بیمارستان ، اون دوستت، منظورش از گروه چی بود؟ -علی؟ شروین به ماشین جلویی اش بوق زد: -آره - علی معتقده آدم هائی مثل ما توی جامعه خیلی پذیرش ندارن. اسممون رو گذاشته مطرودان آرمانگرا شاهرخ این را گفت و خندید. - خب آرمانگرا نباشید - تا آرمانی فکر نکنی آرمانی زندگی نمی کنی - خب نکنی. بهتر از اینه که طرد بشی - بستگی داره برای چی طرد بشی - می خوای بگی تو خوب تر از بقیه هستی برای همین طرد شدی؟ یعنی هیچ کس دیگه خوب نیست؟ شاهرخ سری به علامت نفی تکان داد: -من همچین حرفی نزدم. گفتم هدف من با بقیه فرق داره و این باعث جدائی میشه - از کجا هدف بقیه رو می دونی؟ -کارهاشون نشون میده به چی فکر می کنن شروین دنده را عوض کرد: - علی رو نمی دونم ولی تو عجیبی - اما من از بقیه تعجب می کنم! از آدمهائی که جواب محبت ها رو با بی اعتنائی می دن. مشکل ما آدمها اینه که اون چیزی که هستیم رو با اون چیزی که باید باشیم اشتباه می کنیم - این حرفها کلیشه ای شده. تکراریه به قول آقای جوجه تیغی: کسی از شعار میترسد که در شعار چیزی تحریک کننده می بیند. چیزی برانگیزنده. همه نفی کنندگان شعارها، نفی کنندگان حرکتند زیرا هر حرکتی، هرچقدر هم که حقیر باشد یک شعار است. بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒