عاشقانه های حلال C᭄
♥️📚 📚 #عشقینه🌸🍃 #ناحلہ🌺 #قسمت_دویست_وچهارده کلاس امروز تموم شده بود داشتم وسایلامو جمع میکردم که ا
♥️📚
📚
#عشقینه🌸🍃
#ناحلہ🌺
#قسمت_دویست_وپانزده
دم ارامگاه چندتا شاخه گل رز خریدم
بابا سنگ مزار که نداشت واسش گلاب ببرم...
چندتا قدم رفتم جلو که متوجه شدم یکی کنار مزار با نشسته
پشت به من بود چهرش رو ندیدم
ولی به نظر امیرعلی نمیرسید
بعد از یکم مکث رفتم جلو
بدون اینکه بهش نگاه کنم نشستم اون سمت مزار و واسه بابا فاتحه خوندم
سرمو اوردم بالا که قیافه ی محمد حسام رو به رو شدم
یه هندز فری تو گوشش بود و یه دستش جلوی صورتش
انگار متوجه حضور من نشده بود
بی توجه بهش کنار بابا نشستم و پارچه ی رو مزار رو مرتب کردم
چشمم به سه تا ظرف زیارت عاشورا و ختم صلوات و جزء قرانی که هر دفعه پنجشنبه ها با مامان پُرِش میکردیم افتاد.
خالی شده بود عجیب بود
تو سه روز مگه امکان داره این همه ادم بیان سر مزار بابا
تو فکر بودم که صدای سلام شنیدم
سرمو اوردم بالا
محمد حسام بود
_سلام
صورتش قرمز شده بود
منتظر جواب سلام نمونده بود و رفت با فاصله از مزار بابا نشست
رفتارش از اولین روز عوض شده بود انگار میخواست یکاری کنه متوجه بشم که بد حرف زدم یا شاید به قول مامان منتظر عذرخواهی من بود شاخه های گل روگذاشتم رو مزار بابا
عجیب بود این وقت روز این اینجا چیکار میکرد .اونم تنها
چرا گذرش به من افتاده بود
اصلا چرا پس تا به حال این طرفا ندیده بودمش...
خیلی عجیب بود
سرش به سمت گوشیش خم شده بود
انگار داشت یه چیزی میخوند
موهای بلند و لختی داشت محاسن صورتش هم جذاب ترش کرده بود
یه شلوار مشکی کتان با یه پیراهن خاکستری و سوییشرت خاکستری تنش بود
به خاطر من پاشده بود رفته بود اون سمت
اخی چه بچه ی خوبی الکی مثلا
تو دلم به خودم خندیدم و به لحن عمه ریحانه یه استغفرالله گفتم
مشغول خوندن زیارت عاشورا بودم که یهو با شنیدن یه صدایی سرمو اوردم بالا
(من غلام نوکراتم عاشق کربلاتم تا اخرش باهاتم .....
تو همونی که میخوامی
دلیل گریه هامی
تا آخرش باهامی ...)
سه چهار تا پسر مذهبی می اومدن سمت مزار بابا.
مداحی معروف محمد حسین پویانفر
تو گوشی یکی از اونا پلی شده بود و تو دست یکی دیگشون یه کیک تولد بود
با تعجب نگاه میکردم که رفتن سمت محمد حسام
محمد حسام با بهت نگاشون میکرد که یکیشون گفت :
_تولدت مبارککک پسررر
محمد حسام از جاش بلند شد
هنوز تو بهت بود
بغلشون کرد و به ترتیب بوسیدشون
داشتم نگاشون میکردم که حس کردم چشمای محمدحسام اشکالود شد
دوتا دستشو گرفت رو صورتشو بعد از چندثانیه دستشو کشید رو صورتش
گریش گرفته بود ؟
تو دلم پوفی کشیدم و خندیدم
چقد باحال بودن خوش به حالشون
به محمدحسام غبطه خوردم بابت داشتن دوستای خوب
تو دلم حساب کردم امروز چندمه
اومممم ۱۹ آبان...
پس آبانیه
عجب...
رو کیکش شمع ۲ و ۳ بود
۲۳ سالش شده بود
چقدر همه چیز عجیب بود
چه صحنه های جالبی دیده بودم امروز.
چهارنفری دور محمد حسام رو گرفته بودن و یه چیزایی میگفتن و میخندیدن که یه دفعه یکی دستشو کرد تو کیک
که محمد حسام داد زد
_نههه نههه اقااا جان عزیزت...
نذاشت حرفش تموم شه خامه ی تو دستشو زد به صورت محمد حسام و بقیه شروع کردن به خندیدن
محمد حسام زد تو پیشونیشو و به من پشت کرد
احتمالا از وجود من خجالت کشیده بود بهش دستمال دادن تا صورتشو پاک کنه
دم گوش یکیشون یه چیزی گفت که برگشت سمت من و با تعجب نگام کرد بقیه هم به ترتیب انگار گرفته بودن ماجرا چیه و برگشتن سمت من
سرمو انداختم پایین که انگار الکی مثلا حواسم نیست
ولی خندم گرفته بود با این وجود سعی کردم غرور خودمو حفظ کنم
بعد از چند دقیقه با محمد حسام نزدیک مزار بابا ایستادن
انگار منتظر بودن من برم بیان فاتحه بخونن ولی من خجالت میکشیدم تو این شرایط از جام تکون بخورم
خودمو مشغول به زیارت عاشورا نشون دادم که دونه دونه اومدن سر مزار و فاتحه خوندن و بعدش سلام کردن
پاشدم و ایستادم و جواب همشون رو با یه سلام دادم
نمیدونستم باید چه واکنشی نشون بدم قطعا اگه میدونستم اینجوری شر میشه زودتر پا میشدم میرفتم
ولی دلمو دادم به دل بابا و سعی کردم ارامش خودمو حفظ کنم
چشممو دوخته بودم به زمین که چشمم به هیچکدومشون نیافته
چندثانیه که گذشت محمد حسام گفت:
ببخشید کیک و تعارف نمیکنم یخورده کثیف کاری شده..
سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم جدی گفتم
_نه خواهش میکنم
+با اجازتون یاعلی...
اینو گفت و مثل دفعه ی قبل منتظر جواب نموند و رفت
دوستاشم کیک به دست پشت سرش رفتن.
منتظر شدم رد شن تا بتونم با خیال راحت برم
یکم موندم و بعد از تموم کردن زیارت عاشورا برگشتم...
و به این فکر کردم که یه بابا با یه مزار خاکی ....
چه کارایی که از دستش بر نمیاد و تو دلم کلی بهش افتخار کردم..
#Naheleh_org
بہ قلمِ🖊
#غین_میم💙و #فاء_دآل💚
#ڪپے_بدوݩ_ذکر_نام_نویسنده_حرام_عست
هرشب از ڪانال😌👇
♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه های حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_دویست_وچهارده ♡﷽♡ ابوذر گردنش را ماساژ میدهد و میگوید: من واقعا دوست دا
🎀🍃
🍃
#عشقینه
#عقیق♥️
#قسمت_دویست_وپانزده
♡﷽♡
گوشی را که قطع کرد نگاهی به دور و برش کرد.لحن مهران حسابی حواسش را پرت کرده
بود.قاسم دستی به شانه اش زد و گفت:برو اخوی ما هستیم.
ابوذر با لبخند محوی تشکر کرد و با ابراز شرمندگی و خداحافظی کوتاهی از حوزه بیرون زد
طولی نکشید که به محل قرارش با مهران رسید. روی نیمکت همیشگی شان نشسته بود و سیگار
لعنتی را بین لبهایش دود میداد!
از همین دود بود که ابوذر فهمید اوضاع درهم تر از این حرفهاست. پوفی کشید و نزدیکش شد.
اول اول از همه سیگار را از بین لبهای مهران بیرون کشید و بعد کنارش نشست
_سالم آقا مهران!
مهران تنها نگاهش کرد و خیره به ته سیگار افتاده روی زمین به نشانه ی سلام سری تکان داد.
ابوذر خیره به چشمهای بی فروغش گفت: چی شده داداش؟ داغونی
مهران تلخندی زد و گفت:اسمش میشه بد بیاری ابوذر؟بد شناسی؟ بد بختی؟
ابوذر تنها نگاهش میکرد...
دلش نمیخواست به حدس و گمانش بها بدهد! فعلا میخواست تنها شنونده باشد
مهران دستی به موهایش کشید و گفت: اسم وضعیت من چیه؟ اه چه زندگی نکبتی!
سکوت ابوذر خوب بود...کمی فرصت میداد برای عقده گشایی: بابای پولدار اما همیشه سر
شلوغ!مادری زیبا اما همیشه مشغول! دوستایی که وقت خوشی پیشتن زمان ناخوشی ولت میکنن
به امون شیطان!
عشقی که تو دلت جوونه میزنه و تهش میشه....
پوزخندی میزند :هه! اسم این زندگیه ابوذر؟
ابوذر تنها میپرسد:چی شده؟
زهرخند مهران آنقدری تلخ بود که ابوذر به سختی آب دهانش را قورت داد
بہ قلم🖊
" #نیل_۲ "✨
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیسد☺️
هرشب از ڪانال😌👇
🍃 @asheghaneh_halal
🎀🍃
عاشقانه های حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_دویست_وچهارده -قضیه چیه؟ - نمی دونم! مثل اینکه قضیه شرط بندی بوده. با
🍃🍒
#عشقینه
#هــاد💚
#قسمت_دویست_وپانزده
- چه خبرته؟ به تو چه ربطی داره؟
-حالا نشونت میدم چه ربطی داره
دوباره یقه سعید را گرفت، دستش را عقب برد اما قبل از اینکه بزند صدائی مانع شد:
-شروین!
صدای شاهرخ بود که از پشت سرش می آمد:
-اشتباه اونو با یه اشتباه بزرگ تر جواب نده
شروین که یک دستش به یقه سعید بود و یک دستش عقب با عصبانیت در چشمان سعید خیره شد. دوست داشت با همه توانش می زد اما حرفهای شاهرخ مانع شد. دندان هایش را به هم فشار داد و بعد از کلی کلنجار با خودش دستش را انداخت و به طرف شاهرخ برگشت:
-ولی اون فیلم بازی کرد. منو گول زد
- می دونم اما کاری که تو می کنی راه حلش نیست
- پس چی راه حلشه؟ برای تو نقشه کشید. می خواسته آبروتو ببره می دونی به بچه ها چی گفته؟
شاهرخ آرام سر تکان داد:
-آره، شنیدم. ناراحت هم شدم اما این اجازه رو نداری که دست روش بلند کنی
- ولی ...
- ولی نداره، اون اشتباه کرده و من باید باهاش برخورد کنم تو چرا برای خودت دردسر درست می کنی؟ اگر هم به خاطر خودت می زنی پس به اسم من نزن
بعد در حالیکه از کنار شروین رد می شد گفت:
- تو دفترم منتظرتم
و رفت. جمعیت نگاهش را از شاهرخ به شروین چرخاند و منتظر عکس العمل شروین شد.سعید با پوزخندی گفت:
-دیدی که گفت به تو ربطی نداره
شروین از خشم دندان قروچه کرد، دوباره دستش را بالا برد نگاهی از پشت سر به شاهرخ که آرام به سمت ساختمان می رفت انداخت.
- لعنتی
دستش را انداخت، یقه سعید را ول کرد و با اخم هایی در هم و قدمهائی تند به طرف در دانشکده رفت.
بہ قلــم🖊:
ز.جامعے(میم.مشــڪات)
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبع
#شرعاحــــراماست☺️
•• @asheghaneh_halal ••
🍃🍒